eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۱۷ انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم... پدر و مادرم نماز خواندنم شدند... پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت : _ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم. مادرم با طعنه گفت : + آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره. پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد : _ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت‌ نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت : + مگه من بجز تو که یه دونه بچه‌می کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟ نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد... پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم و پایش را بوسیدم و گفتم : _" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." گریه‌ی مادر شدید تر شد...مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم. اواخر تابستان بود... طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی‌ اندوهگین و لبریز از رفته بودم. همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست بمانم و دعا کنم.میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتی‌شان می شود.به ناچار همراهشان میرفتم. وانمود میکردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم : _" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... " بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم...پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم. یک روز محمد پرسید _چرا هنوز نماز می خوانم؟ من هم بدون مکث گفتم : _"فقط برای آرامش"... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷