eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند... بچه‌های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه‌شان دو سه بچه داشتند، بچه‌هایی که تا همیشه از شدند... مراسم برگزار شد، و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده‌اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس‌العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. +حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟ معنای خوب را گم کردم آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود. روز بعد همکاران سیدمهدی ، برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده‌ای با این مرد سید؟ تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده‌ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد، از مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند... _شما تو عملیات با هم بودید؟ «باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه‌ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه‌هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه‌ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله‌ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپی‌جی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه‌ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه‌ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه‌های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... َ آیه لبخند زد "یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! " _الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه می‌دانستند که دیدن آخرین لحظه‌های مردش هم لذت‌بخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه‌ی آخر هم باهم باشند. "چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! " _بله. گوشیاش را از جیبش درآورد ، و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۵ و ۶ اقامحسن کنار خاله و مامان نشسته بود و با صدای بلند میخندیدن. باورم نمیشد انقد بلند بلند بخنده. رفتم جلو با دیدن من خندشو جمع کرد. مامان ادامه داد و گفت: _خب خاله بسه انقد ماهارو دست ننداز دارم برات دوباره زد زیر خنده و گفت: _باشه خاله جان ادامه نمیدم اما این هفته میرم مأموریت تا دوماه که نبودم اونوقت دلت برام تنگ میشه تازه از مأموریت امده بود این چه کاریه که این همش چندماه چندماه میره و نیست!؟ مامانم خم شد‌ و بوسش کرد گفت: _خاله فدات بشه تو فقط شوخی کن و بخند کی کارت داره محسن لبخندی زد و گفت: _چشممممم شما جون بخوا وای خدا اقامحسن چقد با مامان من راحته و شوخی میکنه! زن دایی از توی آشپزخونه صدا کرد و گفت: _بیاید تا ناهارو اماده کنیم خاله و مامان پاشدن منم پشت سرشون رفتم همه مشغول کشیدن غذا شدن. اقامحسن هم امد و فاطمه هم با غرغرهای مامان بالاخره امد دوتا بشقاب دست خاله داد. سفره رو پهن کردن امدم سینی ماستو بلند کنم خیلی سنگین بود اما سعی خودمو کردم بلندش کردم که اقامحسن گفت: _عه چرا شما اونو بلند کردین خیلی سنگینه بدید به من کمرم داشت نصف میشد اما کم نیاوردم و گفتم: _نه سنگین نیست میبرم اره جون خودم سنگین نیست! و دارم میمیرم همین لافو که زدم سینی کج شد اقامحسن سریع زیر سینی رو گرفت و گفت: _حالا بازم خداروشکر که سنگین نبود یه لبخندی زد همونجور که سرش پایین بود سینیو گرفت و رفت. توی دلم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که چرا ضایع شدم جلوش اما به روی خودمن نیاوردم و رفتیم سر سفره نشستیم. بعد از جمع کردن سفره همه نشستن دور هم آقایون هم که رفتن برای استراحت به جز اقامحسن. که مامان گفت: _واه بچم خل شد رفت. حسنا مامان چیشده هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟ به خودم امدم و گفتم _ببخشید مامان حواسم نبود +عیب نداره بیزحمت اون بالشتو بده من بزارم پشت محسن کمرش درد نگیره _چشم بلند شدم که بیارم اقامحسن گفت: _نه خاله زحمت نکشید من حالا میرم یکم نشستم پیش شما حرف بزنیم و برم استراحت کنم بالشتو دادم به مامان. و مامان گذاشت پشت کمرش سرشو پایین گرفت و گفت: _ممنون در جوابش اروم و زیر لب گفتم: _خواهش میکنم مامان شروع کرد و بالاخره سوالی که ذهن منو درگیر کرده بودو پرسید _خب خاله جان حالا کجا میخوای بری که دوماه طول میکشه؟ _هیچی خاله میخوایم بریم منطقه با چندتا رفقا کنیم و سر و سامون بدیم اونجا ها رو مامان لبخندی زد و گفت: _آفرین عزیز دلم خدا خیرت بده خندید و گفت: _بسوزه پدر ریا و بلند زد زیر خنده. همه هم خندیدن منم از خنده همه و حرف اقامحسن خندم گرفت. خاله که سینی به دست امد تو لبخند زد و گفت: _چیشده صدا خندتون همه جا رو برداشته؟ مامان خندید و گفت: _از اقا پسرت بپرس میگه میخواد دوماه بره منطقه محروم کار جهادی کنه خاله خندیدو رو به محسن کرد و گفت: _آره دورش بگردم ان‌شاالله بره و بیاد میخوام براش آستین بزنم بالا اقامحسن از این حرف مامانش سرخ و سفید شد و گفت: _البته الان که خیلی زوده انشاالله چند سال دیگه مامانم قیافشو برد تو هم و گفت: _کجاش زوده داری پیر پسر میشی میگی زوده؟؟ گفت:_خاله همش ۲۵ سالمه سنی ندارم که مامان خندیدو گفت: _نخیر از نظر من پیر پسری همین که گفتم محسن خندیدو گفت: _باشه اگه شما اینطور دوست داری من پیر پسر خوب شد؟ مامان خندیدو با سر تایید کرد. حرف خاله خیلی ذهنمو درگیر کرد. دو روز پیش بود که دیگه اقامحسن رو ندیدم. انقدر این دو روزه فکر کردم که نتونستم درست بشینم پای درس و کتابم مثلا امسال دیگه سال اخر مدرسه هست و باید خیلی بخونم. از تختم امدم پایین و رفتم سمت کتابام تا امتحان فردا رو بخونم اما هرچی سعی میکردم تمرکزمو روی درس بیارم انگار هیچی توی ذهنم نمیرفت. همینجور که چشمم به کتاب بود صدای زنگ خونه امد سریع از پله ها رفتم پایین و توی آیفون نگاه کردم هرچی نگاه میکنم انگار نمیشناسمش داشتم قیافشو تجزیه و تحلیل میکردم که مامان از آشپزخونه گفت: _بچه ها یکی بره ببینه کی داره در میزنه +مامان من رفتم اما نمیدونم کیه آشنا نیست _خب مامان جان وایسا الان خودم میرم دم در مامان اومد سمت آیفون لبخندی روی لب هاش نشست گفتم: _مامان میشناسیش؟ +اره عزیزم _کیه؟؟ +هیچکس تو برو تو اتاقت بیرونم نیا _واه مامان اخه براچی؟ +همین که گفتم برو و بگو چشم _چشم از پله ها رفتم بالا اما حس کنجکاویم اجازه نداد که برم توی اتاق ایستادم و از همون بالا صدای مامان که گرم احوالپرسی بود امد گوشامو بیشتر تیز کردم که مامان رفت براش چایی بیاره