eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۲۶۰ _وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می‌خواد براش دردِ دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی‌ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمی‌دونم، شاید به خاطر شرایط زندگی‌ام بود. چون اکثراً تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی دردِ دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی‌ام رو بُردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمی‌تونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه می‌تونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی می‌کردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید:"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچکس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو می‌بینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی می‌کرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول می‌کشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمی‌کردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً باورم نمی‌شد چی میگه. ولی اون خیلی جدی می‌گفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه‌اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمی‌گردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمی‌دونستم چی بگم. وقتی هم داشت می‌رفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم." من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمی‌دونم چجوری خودمو رسوندم اینجا...» حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمی‌شد چه می‌گوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: _«یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!!» که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت‌زده‌تر سؤال کردم: _«یعنی ازمون هیچ پولی نمی‌خوان؟!!!» و باید باور می‌کردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه‌هایی خالصانه، در زندگی‌مان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: _«حاج آقا گفت تا هر وقت که وضع‌مون رو به راه میشه، می‌تونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه‌ای!» خیال می‌کردم خواب می‌بینم و نمی‌توانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می‌رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم می‌توانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه می‌داد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان‌زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می‌رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان‌های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس می‌کشیدم. سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه و فرسوده‌ای که روی هر دست انداز، تکانی می‌خورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو می‌بُرد. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۲۷۰ نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان‌هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمی‌خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه‌ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: _«بله؟» که با دل نگرانی سؤال کرد: _«شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟» و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم: _«تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟» صدایش در بغض نشست و با پشیمانی پاسخ داد: _«الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...» و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که با صدایی بلند اعتراض کردم: _«دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟» که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: _«الهه جان! آروم باش!» و عبدالله از آنطرف التماسم می‌کرد: _«الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی‌فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می‌کنم! من خودم میام از دلش در میارم!» باز محبت خواهری‌ام به جوشش افتاده و دلم نمی‌آمد بیش از این توبیخش کنم و مجید هم مدام اشاره می‌کرد تا آرام باشم که عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم‌تر پاسخ دادم: _«نمی‌خواد بیای اینجا!» ولی دست بردار نبود و با بی‌تابی سؤال کرد: _«آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟ اتفاقی افتاده؟» دلم نمی‌خواست برایش توضیح دهم دیشب چه برای من و مجید رخ داده که به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم: _«دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!» سردرنمی‌آورد چه می‌گویم و می‌دانستم آسید احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: _«عبدالله! ما حالمون خوبه! جامون هم راحته! نگران نباش!» و به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: _«سلام عبدالله جان! نه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!» و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد که به آرامی خندید و گفت: _«نه بابا! بی‌خیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!» و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت شد و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و می‌دیدم از لحظه‌ای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بلاخره غیرت مردانه‌اش قدری قرار گرفت. آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، همه وجودمان را گرفته بود که پس از مدت‌ها می‌خواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که 👈نه نوریه‌ای در خانه بود که هر لحظه از فتنه‌انگیزی‌های شیطانی‌اش در هول و هراس باشیم، 👈نه پدری که از ترس اوقات تلخی‌هایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، 👈نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه 👈و نه اضطراب اسباب‌کشی که امشب می‌خواستیم در خانه‌ای که خدا به دست یکی از بندگانش بی‌هیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» چشم‌هایمان را بسته و با خیالی خوش خوابیدیم. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۹۷ و ۹۸ نمی‌فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم! اما این بار همه چیز فرق میکند… پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ. و ! هیچوقت تصور هم نمیکردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم… تقدیر چه کارها که نمیکند! به ساعت مچیش نگاه میکند ، و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟! تعجب میکنم وقتی از کنارم می‌گذرد بی‌آنکه آشنایی بدهد! قبل از اینکه دورتر بشود صدایش میزنم: _آقا شهاب؟ برمیگردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک میزند و بعد میگوید: +شمایین؟ _سلام.بله تازه میفهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته! به زمین نگاه میکند و میگوید: +سلام،شرمنده متوجه نشدم _خواهش میکنم چند ثانیه مکث میکند و بعد بسته را به سمتم دراز میکند. +امانتی،خدمت شما انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند _دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم +اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط... بسته را میگیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم… پیش دستی میکند و میگوید: _اگر امری نیست… چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من! +این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟ _چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی +یادتونه اون دفعه چی گفتین؟ _در مورده؟ +کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم _بود؟ +زیاد! واقعیت را گفته ام… موبایلش زنگ میخورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش میکند. _فکر میکنم هرچی بیشتر بخونید بهتره +و سوالام بیشتر میشه _اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب‌های کوتاه و بلند خوبی هم میرسین +توجیه میکنه اما من دلیل میخوام برای بعضی از اتفاقای جدید _چه اتفاقی؟ +مثلا..خب مثلا همین چادر به گوشه چادرم نگاه میکند و با لبخند میگوید: _خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟ هول میشوم! سوالم را دوباره از خودم میپرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر میکنم و جواب میدهم +با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این... _خیره +بود که برام معجزه کرد حتما _من به اعتقاد معتقدم گیج میشوم و میپرسم: +چی؟ _خیلی خوبه که یه منبع و باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش ببنده و بگیره و اتفاق های براش بیفته.چی بهتر از این؟ +بله اما همشم همین نیست! _من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره. دلم میریزد… دلیلش تو بودی و بی خبری! خیری و بی خبر بودم؟ سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما میترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم… حتما می فهمد خوددرگیری دارم که میگوید: _آدم‌های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید باشید که امروز تو این نقطه ایستادین +چه نقطه ای؟‌ چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟ جدی پرسیدم اما او ناگهانی میخندد.... حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا! سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد میگوید: _نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم خداست و اینکه به نسبت، خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید. با ارزشه! +آهان، آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می‌بودم که حداقل از راهنمایی‌هاشون استفاده کنم _حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه، شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین. هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن +زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت میفرسته. مرسی _ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته. جمله‌اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید میکنم! _با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی میگویم: +خواهش میکنم _سلام برسونید به خانواده +سلامت باشید _زیارتتون هم قبول +خیلی ممنونم.خدانگهدار _یا علی رفتنش را نگاهش میکنم و آهسته میگویم: +یاعلی.. روی تختم می‌نشینم و با ذوق بسته‌ی شهاب را باز میکنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد. اما به خودم میگویم : (خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که...) کف جعبه،پارچه ی چادررنگی..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌