💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸
ماشینها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پیاده شدند، یکی با قد بلند و دوتا هم متوسط، هر سه مانند کارمندان یک ادارهٔ به خصوص کت و دامن سورمهای رنگ با پیراهن سفید پوشیده بودند. خانمها بطرف جمع پیش رو آمدند، لیستهای کاغذی در دست داشتند و از روی هر لیست اسامی افراد را میخواندند.
کل جمع را به سه گروه تقسیم کردند و هر خانم اسامی مربوط به خودش را میخواند و افرادی که نام میبرد، پشت سرش قرار میگرفتند. هنوز اسم الی و سحر را نخوانده بودند، الی نزدیک سحر شد و آهسته در گوشش زمزمه کرد:
☘_احتمالا ما را از هم جدا میکنند و هر کدام باید کار به خصوصی براشون انجام بدیم، موبایل و... هم نداریم، امکان داره دیگه هیچوقت همدیگه را نبینیم..
سحر با شنیدن این حرف لرزه به اندامش افتاد وگفت:
_پس...پس من چکار کنم؟! الی من میخوام با تو بیام.
الی نگاهی به آسمان کرد و همانطور که دست سحر را در دستش میگرفت گفت:
☘_انتخاب با ما نیست که...اما امیدت به خدا باشه
و بعد چیزی را در مشت سحر جای داد و گفت:
☘_اینو از خودت جدا نکن...بهیچوجه نگذار کسی از وجودش با خبر بشه...اگر باز بازرسیت کردن یه جوری که به عقل میرسه پنهانش کن، بازم میگم بهیچوجه از خودت جداش نکن..
سحر که با تعجب حرفهای الی را گوش میکرد، آهسته مشتش را باز کرد و تا چشمش به یکی از دوقلبی که قبلا به زنجیر یادگاری از مادر الی افتاد گفت:
_اوه نه!! این یادگار مادرت هست.. نمیتونم قبول کنم، بعدم این قلب کوچولو چه کمکی به من میکنه؟! فکر میکنی روزی بتونم بفروشمش و..
الی به میان حرف سحر پرید و گفت:
☘_وقت نیست، چونه نزن، اینا دو تا قلب بودن، یکیش را من دارم...من به معجزهٔ این قلبها ایمان دارم...تو هم باور کن که میتونه معجزه کنه..
سحر مشتش را بهم فشرد و روی قلبش گذاشت و زیر لب از خدا کمک خواست. در همین حین یکی از خانمها اسم الی را خواند. الی همانطور که به طرف اون خانم میرفت با اشاره به سحر فهماند که مراقب اون قلب کوچولو باشد. بالاخره هر گروه مشخص شد...
الی به همراه چند دختر و پسر که توی یک رنج سنی بودند با همون خانم قد بلند به سمت ماشینی رفتند. سارینا و نازگل هم انگار توی یه گروه بودند و با چند تا دختر و پسر دیگه همراه شدند. و سحر ماند و چهار دختر بچه کوچک که یکیشون همون زهرا کوچولو بود و خیلی عجیب بود که گروه سحر، بزرگترینشان سحر بود و بقیه کودک بودند و البته همهشان دختر بودند و پسری در این گروه نبود.
سحر که بغض گلویش را میفشرد با تکان دادن دست از الی و سارینا و نازگل خداحافظی کرد و به سمت ماشینی رفتند که به طرفش هدایت میشدند. زهرا کوچولو خودش را به سحر چسپانده بود، انگار که سحر خواهر و مادر و همه کس این دخترک بود و در غوغای احساسات بد، این چسپیدن زهرا حس خوبی به سحر میداد.
سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند. آن خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست.
سحر با خود فکر میکرد، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه میکند؟! و عاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت:
"براستی مگر تو چه قدرتی داری؟"
و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت:
"خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، #قول میدهم #بندهٔ_خوبی شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم."
همانطور که #نذرش را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به او خیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود.. زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد:
_اُمی...
و سحر اینقدر عربی میدانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت:
_خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی
و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند. دخترهای کوچولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود. وارد شهری پر از هیاهو شدند..
شهری که به احتمال زیاد لندن بود..مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است «انگلیس».. سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت...دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد..