🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۷۷
پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.
پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت.
پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.
پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست .
راستى حسین! این سؤال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى :
_✨فبم تستحلون دمى ؟(44)
راستى، #یک_قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...
میان دست و بدن عباس ، #چقدرفاصله افتاده بود؟
#هیچکس آب نخورد، حتى وقتى که آب #آزاد شد.
راستى رقیه به حسین چه گفت،
رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟
از همه سخت تر وداع بود....
وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است.
زینب ! زینب ! زینب!
تو را به خدا خودت را #حفظ کن.
کار تو هنوز به اتمام #نرسیده است.
تو تازه باید #پیام_کربلایى_ات را از مدینه رسول الله به تمام #عالم منتشر کنى....
تو باید #خون_حسین را #تاابدتازه نگه دارى.
و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟
مگر نه #سجاد باید باید در پرده #اختفا بماند تا نسل امامت #حفظ شود؟
پس تو از این پس،
#پناه مردمى،
#مرجع پرسشهاى مردمى ،
#حلّال مشکلات مردمى
و پرچم #هدایت مردمى
و #شاخص میان حق و باطل مردمى.
#رداى_امامت با دستهاى توست...
که از دوش #حسین به قامت #سجاد منتقل مى شود....
پس گریه نکن زینت !
خودت را حفظ کن زینب!
اکنون آرام آرام به #مدینه نزدیک مى شوى...
و #رسالتى که درمدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود،
حمل کرده اى ، کمتر نیست.
پرده کجاوه را کنار مى زنى...
و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى .
چیزى تا مدینه نمانده است.
سواد مدینه که از دور پیدا مى شود،
فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:
_✨به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید!
همه پیاده مى شوند....
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۴۸
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :
_علی منم میام
مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی : باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت :
_آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم : چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه :
_ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره
-خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟
عطیه :
_سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه
-زشته بخدا.. شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد
عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم
بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم
وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن..
خانم چگینی :
_دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد
- حالتون خوبه؟
محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم..
که حسینم میاد آخ #چقدرسخته یه شهید داشته باشی که #پیکرش بدستت #نرسیده باشه
دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه
این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم
ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین #سالگردشهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊