🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۱
من ارشیا هستم...
پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من هستند.
نمیخوام از خودم تعریف کنم..
ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.
الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم...
شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم یک سال هم پشت کنکور گیر کردم.
خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در 18 سالگی تغییر کرد...
تا قبل از 18 سالگی...
هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ...
پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .
زندگیمون نسبتا آروم بود...
اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد
همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان.....
صبح یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با سه تا پسر غریبه دیدم.
قیافشون خیلی عجیب بود...سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت.
این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد...
نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی داشتیم،
اما...
چیزی که اونروز من رو #آزار داد #نزدیکی بیشتر از همیشه خواهرم به این پسرها بود.
از این #وضع و #نوع_حرف_زدنشون بدنم مور مور شد.
جلو تر رفتم....
و کنار یکی از درخت های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم.
... یکی از پسرها سیگار نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت:
"بکش برای نابودی این رژیم آخوندی."
بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۱۴
دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده..وخبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلم برداری میکردند...
آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند..
و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه فقط گریه کردیم...
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در #نزدیکی _حرم حضرت زینب(س) رفت...
ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم،..
مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید...
در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم وحالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم
میکردم..
تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی #عقب_تر رفت و مادرش عذرتقصیر خواست
_این چند روز خیلی ضعیف شده، می خواید ببریمش دکتر؟
و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد..
که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد
_دکترش حضرت زینبه.
خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد
_از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!
و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده...
که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد..
قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت...
حس میکردم گنبد حرم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5