eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۲۵ چشمهایم را به زمین دوختم... چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم. + مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن. با لبخند مختصری گفتم : _ممنون + حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟ خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد : + خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟ ضربان قلبم بالا رفته بود... دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ تو... اونو... میشناسی... خط لبخندش کم و کمتر می شد،ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت : + من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟! صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده.نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم _"فاطمه..." در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کاملا خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. + فاطمه؟؟؟ حرفی نزد... نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت : + واقعا فکرشم نمی کردم... مکثی کرد و دوباره ادامه داد : + تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن! از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم : _ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار. + رضا خانواده ی تو هیچوقت نمیپذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید رو ببینی و در نظر بگیری. _ یعنی من بخاطر خانواده م باید دختر مورد علاقه‌مو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس میپوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار کوفتی دیگه... باید همه ی این کارا رو میکردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان و انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه! + بابا لااقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره. _ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم. از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : _"لااله الاالله..." فهمیدم حرف درستی نزدم...سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را میکرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت : + خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری. فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند...اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ چند روزی گذشته خبری از او نیست. دلم بی تاب است وچه بد است بی خبری.. دلم میگوید: خب دختر تو که دلت باهاشه چرا انقدر ناز میزاری !! عقلم میگوید : نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات رو مطرح کردی با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان میدهم و مشغول آب دادن به باغچه میشوم این کار را خیلی دوست دارم همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم میکند.... حیاط را جارو میکنم که در باز میشود حمید وارد حیاط میشود . بدون توجه به او دوباره مشغول کار میشوم . چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم .. او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش میشود کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم ... مادر از داخل صدایم میکند +رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ... حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند میکنم از پله بالا میروم و وارد خانه میشوم ... _من اومدم +بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر _چشم . . . لباس هایم را میپوشم و چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم میکنم چقدر از وقتی چادر میپوشم آرامش بیشتری دارم . خدایا شکرت . کار جدیدی پیدا کردم یه هفته ایی میشود که مشغول به کار شدم به عنوان منشی در دفتر وکالت آقای صولتی که وکیل حاذقه... نفس عمیق می کشم و زمزمه میکنم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از خانه بیرون می آیم و سمت دفتر وکالت به راه می افتم کار نسبتاً خوبی است... وارد دفتر میشوم و جلسه های امروز را بررسی میکنم .. صدای قدم هایی به گوشم میرسد که هر لحظه نزدیک می شود.. زنی که پاشنه بلند پوشیده و از آسانسور تا جلوی میز من پاهایش را بر زمین میکوبد‌‌.. سرم را بالا میگیرم تا او را ببینم‌ : _ سلام با من و من جواب سلامش را میدهم. +س..سلام توقع نداشتم او را اینجا ببینم از کجا مرا ، اینجا را پیدا کرده.... _ خوبی؟ با لحن بدی حالم را میپرسد. + ممنون _میبینم که پاتو از گلیمت دراز تر کردی؟؟ با چشمان متعجب نگاهش میکنم.. صدایش را بلندتر میکند : _ دختر من این راه هایی که میخای بری رو رفتم این کارهایی که میخوای بکنی رو فوت آبم.... +چی؟ _الکی نشون نده که از هیچی خبر نداری دختره ی چشم سفید . برو این بازی ها رو سر کسی در بیار که بلد نباشه نه من که خودم اینکاره ام.. +سیمین خانم احترام تون رو نگه دارید! صدایش را بلند میکند : _ نگه ندارم میخای چیکار بکنی هااااا.. با برنامه ی قبلی اومدی تو خونه ی ما الان هم میگی احترام نگه دارم؟ + سیمین خانم مگه من چیکار کردم میشه بگین خودمم بدونم _ هر غلطی کردی دیگه کردی.از الان به بعد پاتو از زندگی من و پسرم میکشی بیرون فکرکردی نمیدونم نشستی زیر پاش میخای مال اش رو بکشی بالا... اعصابم را با حرف هایش به بازی گرفته الان است که .... استغفرالله... آقای صولتی وارد دفتر میشود و سلام میکند. از روی صندلی برمیخیزم و سلام میکنم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂