eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ لیست با لینک قسمت اول ۶۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی (۵۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25293 ۶۷)🍃👈جلد اول؛؛ درام، معمایی، امنیتی، دخترانه (۱۰۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25373 ۶۸)🍃 عاشقانه، شهدایی (۷۵ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25571 ۶۹)🍃 کوتاه، پسرونه، طنز (۲۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25675 ۷۰)🍃 سیاسی، بصیرتی، امنیتی (۱۱۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25703 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25707 ۷۱)🍃 واقعی، باستانی_معاصر، عاشقانه (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25856 ۷۲)🍃 آموزنده، عاشقانه، عارفانه (۲۲۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/25975 ۷۳)🍃 معرفتی، بصیرتی (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26248 ۷۴)🍃👈جلد اول نظامی، عاشقانه، شهدایی، آموزنده (۱۰۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26368 ۷۵)🍃👈جلد دوم؛ نظامی، عاشقانه، آموزنده (۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26502 ۷۶)🍃👈جلد سوم؛ امنیتی، آموزنده، عاشقانه، شهدایی(نسخه pdf رو گذاشتم.) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26634 ۷۷)🍃👈جلد چهارم؛ آموزنده، عاشقانه، شهدایی (۷۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26732 ۷۸)🍃 تلنگری، عبرت‌آموز، عاشقانه (۱۰۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26825 ۷۹)🍃 تقریبا فانتزی، عاشقانه و شهدایی(۳۶ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26956 __________________________ ⛔️۸۰)🍃 مختص نوجوانان، عاشقانه، شهدایی (۶۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27017 ⛔️رمان کانال و کپی آن در هر شرایطی و است ________________________ ۸۱)🍃 فانتزی(تخیلی)، عاشقانه، شهدایی (۱۰۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27172 ۸۲)🍃 امنیتی، گاندویی، بصیرتی (۵۳ قسمت) (چون کتاب چاپ شد حذف شد) ۸۳)🍃 کوتاه، تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین (۱۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27422 ۸۴)🍃 فانتزی ، تخیلی و عاشقانه (۱۷۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27453 ۸۵)🍃 فانتزی، امنیتی، ویژه متاهلین (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27771 ۸۶)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی (۲۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27878 ۸۷)🍃 کوتاه، فانتزی، معرفتی، بصیرتی(۱۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27952 ۸۸)🍃 👈جلد اول امنیتی، گاندو، مستند داستانی، واقعی (۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27999 ۸۹)🍃 👈جلد دوم مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۲۳۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28250 ۹۰)🍃 فانتزی، عاشقانه، پلیسی(۱۰۳ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28766 ۹۱)🍃 👈جلد سوم(سری ۳) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (نسخه pdf) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29059 ۹۲)🍃 واقعی، شهدایی، معرفتی، رمان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29069 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29072 ۹۳)🍃 عاشقانه، فانتزی، خانوادگی، ویژه متاهلین (۳۰قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29147 ۹۴)🍃 👈جلد چهارم(سری چهارم) مستند داستانی، امنیتی، گاندو (۷۲ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29229 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29226 ۹۵)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29450 ۹۶)🍃 فانتزی، عاشقانه، شهدایی(شهدای مدافع حرم) (۷۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29545 ۹۷)🍃 رمان ، امنیتی، سیاسی، انقلابی، اعتقادی، بصیرتی عاشقانه (۲۹۸ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/29671 ۹۸)🍃 فانتزی، آموزنده، معرفتی و کمی عاشقانه (۴۰ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30052 ۹۹)🍃 فانتزی، عاشقانه، آموزنده(۱۲۴ قسمت) https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30114 ۱۰۰)🍃 رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی، ویژه نوجوان https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/30322 ↘️↘️↘️↘️↘️↘️↘️ با ما همـــراه باشیـــــن https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ❤️ @asheghane_mazhabii ↖️↖️↖️↖️↖️↖️
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــد🤩 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ پیدا نکردم 💙چند قسمت؛ ۱۷ با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۱ و ۲ خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصلا سجاده‌ای که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تخت رو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفری کنار بالشت بود ها سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم. -ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟ با يکم فکر يادم اومد. خنده‌‌ای کردم و بشکنی زدم. خودشه!ديشب روي اپن گذاشتم. شاد و شنگول از پله‌ها پايين رفتم، اما با ديدن اپن که خالي بود،فِسم خوابيد. با قيافه‌ی در هم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: _مامان! سجاده‌ای که ديروز الهام بهم داد رو ميدونی کجاست؟ فکری کرد و گفت: -اونی که روی اپن بود رو ميگی؟ سريع گفتم: -آره آره! خودشه. - تو چمدون گذاشتم. خيالم راحت شد.گفتم: -آهان! دستت درد نکنه. -چمدونت رو بستي؟ - ديگه آخرشه مامان - باشه، زود باش. - چشم. با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه‌ی وسايلهام شدم. لبخند از روي لبهام کنار نميرفت؛ بالاخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم‌هام دوباره نمدار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني... بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگی که از عکس گنبد طلايی خريده بودم و نقش زيباي طلايی رنگ حرم بود و روی ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوی گل ياسم. آقا!..مرسي که قبولم کردی...خیلی حرفها باهات دارم...ديگه همش رو ميام بهت ميگم اشکهام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط ميموند هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش.اشکال نداره؛ حالا يک هفته بدون هندزفری نميميری! کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بزارم که ديدم..بله! هندزفری رو اينجا گذاشتم. لباسهام رو از کمد درآوردم.از بچگی عاشق امام رضا بودم و هستم، اما تا به حال نرفته بودم. بعد از ۲۰ سال بالاخره بالاخره شد. همش فکر ميکنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعی بود. وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه االن فصل تابستونه.از جلوي آينه کنار رفتم. نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چی رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشمهام دوباره پر شد. ❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️ نفس عميقي کشيدم تا گريه‌م نگيره.چمدون رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبری نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه ميکرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه‌ش.گفتم: -مامان؟ چيزي شده؟ - نه مامان جان! چيزي نشده، دلم برای حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: -دلتنگی برای امام رضا کم نيست مامان! ديگه گريه نکن. داري ميريم ديگه. مامان هم لبخند زد و گفت: -سوگل!.تو تا به حال نرفتی و نميدونی چقدر خوبه. اونجا که بری، حالت خيلی خوبه. -آره مامان!ميدونم. همه‌ی دوست‌هام بهم گفتن. -خوش به حالت سوگل!اولين بارته که داری ميری. خنديدم و گفتم: -چرا خوش بحال من مامان؟شما که دو بار رفتين. -آره، ولي هيچی مثل اول نميشه عزيزم! گوشي مامان زنگ خورد.اشک هاش رو پاک کرد.بابا بود؛ جواب داد: -جانم حسين؟ - ... - مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟ - ... مامان نگاهم کرد و گفت: -يعني چي حسين؟ ترسيدم و به مامان گفتم: "چي شده مامان؟" - هيچي عزيزم. دوباره با بابا حرف زد. گفت: -آخه من و سوگل آماده ايم. - ... مامان دلخور گفت: -حسين! .... - باشه! خداحافظ. گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت. دوباره پرسيدم: -مامان! بابا کجاست؟چي ميگفت؟ چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه‌ی لباسها رو روی تخت انداخت.با تعجب گفتم: -مامان! داري چکار ميکنی؟الان بابا مياد بايد بريم. - نميريم عزيزم، به بابات مرخصی ندادن. -مرخصي ندادن؟يعني چي؟بابا که مرخصی گرفته بود. - آره، ولي قبول نکردن و الان هم اجازه نميدن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: -شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟ بلند شد و لباسها رو روی چوب‌لباسی انداخت. کلافه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صدای بلند گفتم: -جمعشون نکن!ما داريم مشهد ميريم. -عزیزم مثل اینکه قسمت نیست... 🕊ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۳ و ۴ بغضم گرفت و گفتم: -چه جوری آروم باشم؟ يعنی چی قسمت نيست؟ چرا همه رفتن و من جا موندم؟چرا قسمت همه ميشه و من نميتونم برم؟ چرا دوستهام ميرن و من...😭 صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق ميزدم و نتونستم بقيه‌ي حرف رو بزنم. مامان اومد بغلم کرد و گفت: -سوگل! دخترم، ان‌شاالله يک روز ديگه ميريم. شده بودم مثل بچه‌ها؛نميتونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: -نميخوام مامان! نميخوام. از اتاق بيرون اومدم. به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم.شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دستهام روجلوی چشمهام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق‌هق ميکردم. آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو بالا کشيدم. اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روی پوستر وايسادم و گفتم: -نخواستي،نه؟چرا؟دوستم نداری؟گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟بی‌احترامی بهت کردم؟کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نميخونم؟ جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم. -خُب جوابم رو بده ديگه. چيکار کردم؟ صدام بالا رفت و داد زدم: -آخه چرا؟مگه من چی از دوستهام کم دارم؟خون اونها رنگين‌تره يا من کم‌ سعادتم؟فقط يک جواب ميخوام؛ چرا؟ مامان مرتب در ميزد و صدام ميکرد. بی‌توجه بهش داد ميزدم. چمدونم رو باز کردم و همه‌ی لباسهام رو درآوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم.جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشمهام باد کرده بود و زير چشمهام و بينيم قرمز شده بود.مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: -تنهام بزار! حالم خوبه. - سوگل! دخترم آروم باش. - باشه مامان! آرومم. برو، ميخوام تنها باشم. ديگه صدايي نمي‌اومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روی تخت دراز کشيدم. سرم خيلی درد ميکرد؛ هر وقت گريه ميکردم، سر درد سراغم مياومد.به زور از بين لباسهام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روی چشمهام گذاشتم؛ سعی کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم... صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولی چشمهام رو باز نکردم. - سوگل! عزيزم، بيداری؟ - بله مامان؟ - الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست. - مامان! اشتها ندارم. - سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نميتونم تنهايي بخورم. چشمهام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد ميکرد. آروم گفتم: -باشه مامان. الان ميام. شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشمهام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.مامان ميز رو چيده بود و شامی درست کرده بود. روي صندلي نشستم.بيصدا غذام رو ميخوردم.مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت: -ماست دوست داری. بخور عزيزم! لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" ای گفتم و به اتاقم برگشتم. لباسهام رو مرتب و آويز کردم. روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. الان ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توی اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفی به پوستر نگاه ميکردم و اونقدر نگاه کردم تا چشمهام سنگين شدن و روی تخت دراز کشيدم و خوابم برد... شب موقع خوردن شام بابا همه‌ش نگاهم ميکرد. با غذا بازی ميکردم. بابا گفت: -سوگل! دخترم، من معذرت... ميون حرف بابا رفتم و گفتم: -نه بابا، نيازي به معذرتخواهی نيست. قسمت نبود. بابا دستم رو گرفت و فشار آرومی آورد.گفت: - سوگل جان! سري بعد قول ميدم ديگه هرچی بشه ببرمت. -هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه.تا عيد ديگه نميتونيم برنامه بچينيم. لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم: -دستتون هم درد نکنه.من اتاقم ميرم. مامان گفت: -غذات تموم نشده - زياد کشيده بودم، شب بخير. از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: -بيچاره بچه‌م چقدر خوشحال بود که ميخواد مشهد بره. به اتاقم برگشتم، چراغ رو خاموش کردم و گوشی رو دستم گرفتم.رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" رو پلي کردم و زانوهام رو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد: آمده ام آمدم اي شاه پناهم بده خط اماني ز گناهم بده اي حرمت ملجأ درماندگان دور مران از در و راهم بده دوباره اشکهام شروع کردن به باريدن... اي گل بی‌خار گلستان عشق قرب مکانی چو گياهم بده لايق وصل تو که من نيستم ِاذن به يک لحظه نگاهم بده صدای هق هقم کل اتاق رو گرفته بود... اي که حريمت به مثل کهرباست شوق وسبک خيزی کاهم بده تا که ز عشق تو گدازم چو شمع گرمی جان سوز به آهم بده لشگرشيطان به کمين من است بی‌کسم ای شاه پناهم بده 🕊ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۵ و ۶ چراغ‌های کوچيک که دور پوستر زده بودم رو روشن کردم و دستم رو روش کشيدم. لبخند زدم،در عطر گل ياس رو باز کردم چندبار به اتاقم زدم. نفس عميقي کشيدم و گريه‌م شدت گرفت.روبروی پوستر، روی زمين نشستم و زانوهام رو بغل کردم. زمزمه کردم: در شب اول که به قبرم نهند نور بدان شام سياهم بده اي که عطا بخش همه عالمي جمله ي حاجات مرا هم بده. چشمهام بسته شدن و همون جا خوابم برد... دو ماهي از شروع مدرسه‌ها ميگذشت. سر کلاس ديني نشسته بوديم و منتظر خانوم بوديم.الهام از دستم محکم زد که نگاهش کردم و گفتم: -چته الهام؟ دستم خورد شد. -بعد از مدرسه مياي با هم بريم فروشگاه؟ من چند تا خريد دارم - باشه، حالا بعد از مدرسه. فعلاً که زنگ اوليم. خنده اي کرد و گفت: ميدونم! صرفا محض اطلاع گفتم. - باشه بابا، اطلاعات بالا رفت! تقه‌ای به در خورد و خانوم توی کلاس اومد. همه بلند شديم که خانوم گفت: بشينيد دخترهای گلم! همه نشستيم که ادامه داد: -سلام صبحتون بخير. همگي ساام کرديم و ادامه داد: -بچه‌ها! قبل از اين که سراغ درس بريم، ميخوام بهتون يک چيزي بگم. خوب گوش کنيد، تو حرفم هم نيايد و سوال نپرسيد، بذاريد حرف‌هام تموم بشه، بعد هر سوالی داشتين بپرسين، باشه؟ همگي قبول کرديم و خانوم گفت: -مدير مدرسه يک اردوی سه روزه در نظر گرفته. صدای جيغ و داد بچه ها بلند شد که‌خانوم رفت و در رو بست. دستش رو روي بينيش گذاشت و گفت: -هيس! اصلا نميگم.کتاب‌هاتون رو باز کنيد. صدای بچه ها که ميگفتن: -نه خانوم! توروخدا...ديگه حرف نميزنيم... ببخشيد خانوم... شما به بزرگی خودتون ببخشيد. بچه‌ها غلط کردن!... خانوم چند بار دستش رو روی ميز زد و گفت: -هيس، ساکت! همه ساکت شدن و ادامه داد: -باشه، ميگم ولی ديگه صداتون رو نشنوم.. همونطور که گفتم مدير، اردوی سه روزه درنظر گرفته؛ من هم همراهتون ميام. اردو برای مشهده! با شنيدن اسم مشهد، تمام بدنم لرزيد و اسم مشهد تو سرم اکو شد. چشمهام نم شد. من دارم چي ميشنوم؟ مشهد؟پيش امام رضا... ديگه نفهميدم خانوم داره چی ميگه تمام ذهنم رفت به مشهد،به اينکه ميتونم مشهد، اون هم با دوستهام برم. با صداي خانوم به خودم اومدم که ميگفت: -حالا هر کي دوست داره، ميتونه بياد ازم اين رضايت نامه رو بگيره و پول و رضايت نامه رو فردا با امضای پدر برام بياره. خنديدم که الهام گفت: -سوگل! ميری؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم: -معلومه که ميرم! چرا نرم؟ - پس من هم ميرم. از پشت صدای الميرا که ميگفت: -َاه! مشهدم شد جا براي اردو آخه؟ با تعجب بهش نگاه کردم که گفت: -ما هر سال سه بار مشهد ميريم.اردو بايد يک جاي باحال باشه؛ مثل شمال و کردان. سري از تاسف تکون دادم و سمت الهام برگشتم.آخه چرا منی که برای مشهد دارم جونم رو ميدم، نبايد قسمتم بشه... پوفي کردم و زيرلب خداروشکری گفتم. رضايت نامه رو گرفته بودم و خدا خدا ميکردم کلاس زود تموم بشه تا زودتر برم به مامان و بابا بگم. زنگ آخر بود و منتظر نشسته بودم تا زنگ بخوره. وسايلهام رو توي کيفم جمع کردم. آماده بودم تا سريع از کلاس بيرون بزنم. زنگ خورد و سريع بلند شدم برم که الهام دستم رو گرفت و گفت: -کجا؟ با تعجب پرسيدم: -خونه ديگه! - خسته نباشي خانوم! قرارمون که يادت نرفته؟ فکری کردم؛ چه قراری؟ چه قراری؟ با پام زمين رو ضرب گرفتم و بشکن زدم. گفته بود فروشگاه بريم، ولي بايد زود خونه ميرفتم و به مامان و بابا ميگفتم. لبخند زدم و گفتم: -الهام جان! براي بعد بمونه. الان بايد خونه برم. پوفي کرد و گفت: -آخه خوشگل خانوم!تو برای رضايت نامه‌ت احتياج به امضای بابات داری که قراره شب بياد. بيا زود بريم من مانتو بخرم و بعد خونه تون برو.
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۷ و ۸ دوباره سمت پوستر برگشتم.با دستم نشون دادم و گفتم: فقط سه روز امام رضا! فقط سه روز تحملم کن. به خدا قول ميدم مهمون خوبي باشم. لبهام رو به پوستر گذاشتم و بوس کردم. از خوشحالی روی پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و ازش چادرمشکی رو که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوی آينه ايستادم. چقدر بهم می‌اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم، ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادر هم نگه داشتم که وقتي رفتم حرم، سرم کنم.دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوستر گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟ دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتن روی سرم برام سخته، ولي الوعده وفا! حالا وقتشه که طلبم کنی و بيام و به جمع چادری‌ها بپيوندم. صداي بابا اومد،زود چادر رو از سرم برداشتم و مرتب تاش کردم و توی کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوشحالی پايين رفتم. بابا پشتش به من بود و من رو نميديد. از پشت بغلش کردم و گفتم: -سلام بابايی! خسته نباشی بابا دستهام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: -سلام دختر بابا! نگاهي به دس هام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد.خنديد و گفت: -رضايت نامه برای مشهده؟ با تعجب پرسيدم: -عه! بابا! شما از کجا ميدونی؟ - مامانت بهم زنگ زد و گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم: -بابا! ميزاری برم ديگه؟ - آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده. با خنده و خوشحالی که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو ميخوند که يادم افتاد پول رو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت: -خدمت شما خوشگل خانوم! لبخند زدم و گفتم: -مرسي بابا. - خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم الان ميرم از بيرون برميدارم؛ چون دستی ندارم و توي کارته. سرم رو تکون دادم،به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو يکی از کتاب‌های فردا گذاشتم و پايين رفتم.بابا رفته بود پول برداره، من هم آشپزخونه رفتم. به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: -تو فقط سالاد درست کن. - باشه مامان. - همش نگينی باشه‌ ها! - چشم! - قربونت برم. لبخند زدم و مشغول شدم.بابا توی آشپزخونه اومد، شش تا پنجاه هزاری رو ميز گذاشت و گفت: -اين هم پول اردوی دختر عزيز خونه. - مرسي بابايی! - خواهش ميکنم عزيزم. از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم.از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه ميکرد؛ رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم. اگه فردا رضايت نامه رو ببرم،يعنی چهارشنبه مشهد ميريم.لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: -آهای اهل خونه! بفرماييد شام آماده ست. با بابا بلند شديم و آشپزخونه رفتيم. پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم. صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه م رو سرم کردم، با مامان خداحافظی کردم و از خونه بيرون زدم. اونقدر خوشحال بودم که تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم.از خيابون رد شدم و توی کوچه رفتم که صدای گريه‌ی مردي، توجهم رو جلب کرد. جلوتر رفتم. روي زمين نشسته بود و امام رضا رو صدا ميکرد و قسم ميداد.تمام بدنم لرزيد. صداش کردم: -آقا؟ آقا؟...آقا! صدام رو ميشنوی؟ سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم: -چيزي شده؟ هق هق کرد و سرش رو پايين انداخت. اشکهاش رو که ديدم، حالم خيلي بد شد و ناراحت شدم. گفتم: -ميشه بگيد چيشده؟ چرا گريه ميکنيد؟ بيمارستان رو نشونم داد و گفت: -زنم ديروز زايمان کرده و گفتن الان بايد ترخيصش کنم، اما پولی ندارم؛ يعنی فعلا دستم خاليه و شرمنده‌ی زن و پسرم شدم. خداروشکر بيمارستان دولتيه، ولي برای همراه بايد دويست و پنجاه تومن بدم تا زنم ترخيص بشه؛ از طرفي هم پولی ندارم که براي زنم کادو بخرم. دوباره هق هق کرد و اسم امام رضا رو آورد. دلم آشوب شد؛اسم امام رضا، تن و بدنم رو ميلرزوند.کيفم رو جلوم گذاشتم، نميدونم چرا، ولي دستم ناخودآگاه رفت سمت پولی که بابا بهم ديشب برای اردو داده بود. پول رو سمت آقاهه گرفتم و گفتم: -آقا! سرتون رو بالا بگيريد. سرش رو بالا آورد.نگاهش که سمت پول رفت، تند گفت: -نه نه! من اين رو نميتونم قبول کنم. - آقا! خواهش ميکنم بگيريد.من امروز قرار بود اين پول رو براي اردوی مشهد ببرم و ثبت نام کنم، ولی الان با شما رو به رو شدم. دقيقاً همون پولی رو که ميخواين، دستم هست، شما هم داريد امام رضا رو صدا میکنيد؛ مطمئن باشين اين پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضی هستم.لطفاً بگيريد و دستم رو رد نکنيد.
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۹ و ۱۰ با صداي الهام، بهش نگاه کردم و گفتم: -ها؟ چشم غره‌ای رفت و گفت: -درد! چته باز؟مشهد رو ميخواستی که داری ميری ديگه. همونطور که با وسواس شکلکهايی رو که کشيده بودم رو پر رنگ ميکردم، گفتم: -من ديگه مشهد نميرم. مکث کرد که نگاهش کردم و گفتم: -چي شدی؟ يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغي کشيدم، خودم رو عقب کشيدم که گفت: -ميکشمت سوگل! من فقط به خاطر تو ميخواستم برم، اون وقت الان ميای میگی که... سعي کرد ادام رو دربياره و با خودکار خط خطي کرد و صداش رو عوض کرد. گفت: -من ديگه مشهد نميرم... صداش رو عوض کرد و ادامه داد: -مگه دست خودته؟ هيچ ميدوني ديشب خودم رو کشتم تا مامانم رو راضي کنم؟نه، واقعا فکر کردی؟ اصلا ميدونی چی ميگي؟ خسته از غرغرهای الهام، دستم رو گذاشتم روي ببينم و گفتم: -هيس!ميذاری من هم حرف بزنم؟ از حرص خنديد و گفت: -هه! خنده داره. حالا حرفی هم برای گفتن داری... خنديدم و گفتم: -اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم. دستش رو محکم کوبوند توي دهنش و گفت: -چشم! زينب از بيرون اومد، در رو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت. با ترس بهش نگاه کردم، الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: -چته؟؟؟ زينب خنديد،فريبا از ته کلاس داد زد: -کسي ُمرده؟ اين جمله، تيکه کلام فريبا بود.خيلي ازش ميشنيدم.بيصدا فقط ماجرا رو تماشا ميکردم و بچه ها هی مزه ميريختن و ميخنديدن که زينب کفري شد و گفت: -اصلا يادم رفت چي ميخواستم بگم. پوفی کردم و به الهام گفتم: -ولش کن اين رو! ادامه بده. الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -بله! من ... زينب داد زد و گفت: -آها! يادم اومد. پوفي کردم و گفتم: -حرفت رو بزن ديگه. -خانوم همتي گفت نماينده‌ی کلاس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهمتر از پولها رو؛ تاکيد ميکنم پولها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه! خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم: -بشين سرجات بابا! اداش رو درآوردم و گفتم: -تاکيد ميکنم و تاکيد ميکنم! خنديد و " برو بابا " اي گفت و اومد پشت سرم نشست.الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم.تند تا قبل اينکه خانوم بياد، همه‌ی اتفاق‌های صبح رو گفتم که هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دستهاش، آروم به سرم زد و گفت: -خاک بر سرت! پول رو هاپولی کردی! آخه ديوانه! چرا نديده و نشناخته پول رو تقديم يک آدم غريبه ميکنی؟ سرم رو خاروندم.ليلا امروز کنفرانس داشت و ميخواست پاي تخته نکته بنويسه که خودکارم رو که به زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنونی گفتم و دوباره با خودکار،نقاشی کشيدم و به الهام گفتم: -راستش خودم هم دليل کارم رو نميدونم. اصلا پشيمون نيستم؛اتفاقا خيلی خوشحال هم هستم. الهام که داشت حرص ميخورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به ليلا گفت: -چرا خودکار رو آوردی آخه؟ به سمتم برگشت و گفت: -ميگم تو آدم نيستی، باور نميکنی! روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سالم و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد. يک هفته‌ای از ماجرا ميگذره الهام بخاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزی نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف ميزديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و گفت: -بچه‌ها، بچه‌ها!و اينک زينب اکبری باز هم دوباره و با خبرهای ويژه تشريف آورد. لبم رو کج کردم و که الهام گفت: -خبر ويژه ت چيه؟ بلند خنديد و گفت: -فقط مخصوص سوگل عرفانيه عزيزه... دستهاش رو به هم کوبوند و گفت: -به افتخارش! زيرلب " خل " اي بهش گفتم و بلند تر گفتم: -چي مخصوص منه زينب؟ شروع کرد به قدم زدن توي کلاس و گفت: -مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها باال آورد و ادامه داد ] براي نامه اي براي امام زمانه. خب اين چه ربطي به من داره؟سوالم رو بلند پرسيدم که گفت:
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ با خودکار روي دفتر ضربه ميزدم. خب سوگل! چي بنويسيم و چی ننويسيم. خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر ميکردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود، نميذاشت تمرکز کنم و همه‌ش يادم ميرفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو بهم ريخته.پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم: -مامان! اينجا چه خبره؟ خنده‌ای کرد و گفت: -سلامتی! تو چه خبر؟ دستم رو گذاشتم روي کمرم.چشمهام رو تنگ کردم و گفتم: -مامان جان! نميدونی من هر روز اين تايم درس میخونم؟ مامان که دوباره با قابلمه‌ها درگير بود و صدای قابلمه‌ها واقعاً روی مخم بود،گفت: -چی؟ نشنيدم. با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: -خب دستشويی داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادی؟ - مامان! من دستشويي ندارم!منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم. - اي وای! درس داری؟ از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: -حالا درس نيست نامه به امام زمانه که اگه کمتر سروصدا کنی،ميتونم تمرکز کنم و بنويسم. - وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم... لبخند پر از عصبی زدم و درحاليکه از آشپزخونه بيرون می‌اومدم، گفتم: -پس خواهشا آرومتر. نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه ميزدم و پاهام رو تند تند تکون ميدادم؛ چشمهام رو بستم. - آخه اين جوری‌ام تمرکز ميکنن؟ صداي بلند مامان، باعث شد سکته‌ی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشمهام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت: -سوگل! مادر خوبی؟ چشمهام رو به زور باز کردم و گفتم: -مامان! چه کاريه آخه.چرا يهو ميای و داد ميزنی؟ - من چه بدونم اونقدر غرق شدی که با صدای من از صندلی بی‌افتی؟ کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد: -پاشو ببينم ميتونی راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: -بيا بشين، دوتايی يه چيزی مينويسيم. با خوشحالی گفتم: -جدي ميگی؟ - اگه تو بخوای، چرا که نه بغلش کردم و گفتم: معلومه که ميخوام.صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم. - نميخواد.تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم. " باشه "ای گفتم و دوباره روی صندلی که روی زمين افتاده بود،درستش کردم و نشستم. مامان گفت: -درباره‌ی امام زمان بود؟ - آره - خب، بنويس امام زمان کی ميای؟يا نه؛ اول سلام کن.نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی... با تعجب به مامان نگاه ميکردم که داشت سقف رو نگاه ميکرد و همينجور داشت برای خودش ميگفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: -مامان؟ مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت: -چيه؟ بنويس اينهايی رو که بهت ميگم ديگه. - مامان! ولم کن.آخه مگه مقاله‌س که مقدمه بنويسم؟دلنوشته‌ی دوازده خطه. -اصلا خودت بنويس! من کار دارم. از اتاق داشت ميرفت بيرون که گفت: -هر وقت تموم کردی، بيار بخونم. اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم.يک چيزهايی توی ذهنم بود،ولی جمله‌بندی نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم،دوباره صدای تلق و تلوق ظرفها بلند شد. کلافه داد زدم: -مامان! مامان هم مثل من داد زد: -ببخشيد. دستم رو روي موهام کشيدم، چشمهام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم: ✍در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم...به نام خالق هستی...دلتنگم، خيلي دلتنگ...ندايی توی دلمه؛ يک حسی دارم، حس غريبی،غايبی رو حس ميکنم...داره من رو ميبينه، ولي من نه!.. دوست دارم بنويسم براي همين غايب... دلم ميخواد با يک نفر درد و دل کنم.با کسی که براي همه‌ی عالم گريه کرد و کسی به کَکِشم نگزيد.هوف..سلام يااباصالح... نميدونم چی بگم؛ اصلا نميدونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟.... راستش روم نميشه. چطور ميتونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ اونقدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: -ترسیدم! به چی ميخندی؟ نگاهم به برگه خورد که خنده‌م محو شد.به مامان نگاه کردم و گفتم: -مامان! نگاه چيکار کردم. برگه رو جلوي مامان گرفتم که گفت: -اين قطره‌ی اشکت هم،مُهر نهاييته ديگه. ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم: -بی‌اراده بود. حالا چيکارش کنم؟ - هيچی! قبول باشه. صندلي رو عقب کشيد و روش نشست. خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام.مامان خندید!کفری و عصبی گفتم: -مامان! اين اينجا چيکار ميکنه آخه؟ -ببخشيد ديگه! ليوان به اين بزرگی رو من نديدم!خنده‌م گرفته بود،ولی دلخور نگاهش کردم که گفت: -بيا بشين برات اسپند دود کنم.از قديم گفتن تا سه نشه، بازی نشه.بيا بشين تا سومی ناقصت نکرده. آروم بلند شدم و روي ميز نشستم.مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روی شعله‌ی اجاق گرفت.صدای جلز و ولز داشت ديوونه‌م ميکرد؛عاش‌ بوش بودم هميشه آرومم ميکرد.اسپند رو ازش گرفتم و گفتم: -مامان! من ميرم دور اتاقم بچرخونمش. - باشه.تا تو بری،من هم نامه‌ت رو ميخونم. "باشه"ای گفتم و اسپند رو بادقت بردم توی اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.شب ميام که کلی حرف دارم. لبخندی زدم و از اتاق بيرون اومدم.مامان روي ميز نشسته بود و توی برگه زوم بود. بيصدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. چقدر مامانم رو دوست داشتم!محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.آروم پرسيدم: -چطور بود؟ - قشنگه عزيزدلم!حالا هم اگه درس نداری، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اينکه بابات بياد، تميز و مرتب کنيم. لبخندی زدم و چشهام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلی خوش گذشت؛ همه‌ش ادابازی درآورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.با خستگی‌ای که روی تنم بود،به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم.به فکر فرو رفتم و آهی کشيدم "هي،امام رضا!چرا من انقدر دوست دارم آخه؟" بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم.. - توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اينها رو پيدا ميکنن. آخه من موندم اگه اينهايی که اينها ميپوشن لباسه، پس اينی که ما ميپوشيم چيه؟ گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک ميکشيد و هی حرف ميزد، نگاه ميکردم که آخر وقتی ديد صدايی ازم درنمياد، نگاهم کرد - مُردی؟ پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم - چی ميگی الهام؟ سرم رفت! اون ماس ماسکت رو بنداز توی کيفت؛ الان يکی ميره آمار ميده.بی‌گوشی ميشی‌ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد: -مادر نزاييده کسیکه الهام رو لو بده!پدرش درمیارم... خنده‌ای کردم و کتابم رو باز کردم. - مطمئنی؟به نظرت [اشاره‌ای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم ميداد، کردم]سميه کجاست؟ الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد - سوگل! اين دختره‌ی چشم سفيد کجاست؟ -نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده! هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم. - کجا ميری الهام؟ - دنبال دختره‌ی چشم سفيد - تو که گفتی[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسيکه الهام رو لو بده!»بری که چی بشه؟ - که نذارم راپورتم رو بده ديگه. جلوش وايسادم که نگاهم کرد.دستم رو جلو بردم. - جلوی سميه رو نميتونی بگيری!گوشی رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره.آخر زنگ ازش ميگيريم. خنده‌ای کرد،دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت.خنده‌ای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم.خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چندتا برگه بود و متوجه‌ی حضورمون نشد.با الهام سلام آرومی کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد - سلام دخترهای گلم! چيزی ميخواين؟
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊 🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ و ۱۷ سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: -شما دوتا توی جشنواره‌ی نامه‌ای به امام زمان شرکت کرديد؟ گفتم:-بله، درسته. -اين برگه،صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی که نامه‌شون بهتر و قشنگتر بود،قرار شده که بهشون جايزه بديم. حرفهاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: -گوشی ميدين؟ یا خدا میدونستم..خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: -نه جانم، جايزه‌ش خيلی باارزش‌تره. يکي از چشمهاش رو بست،با خوشحالی بشکنی زد و گفت: -نکنه لپ‌تاپ؟ خانوم خندید و گفت: -نه عزيزجان!کمک هزينه سفر به مشهد. هجوم خون داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج ميرفت و چشمهام تار ميديدن. صداهای نا مفهمومی رو ميشنيدم و تصوير نا واضحی از الهام و خانوم صادقی ميديدم.نميدونم چيشد که چشمهام بسته شدن و همه چی سياه شد.با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام ميکرد، چشم هام رو آروم باز کردم. - سوگل! به هوش اومدی؟ بی‌توجه به حرف الهام،دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلي نشستم.اينجا توی اتاق پرورشی چيکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: -خوبي عزيزم؟ يک چيزهايي توي سرم تکرار ميشد: جايزه..کمک هزينه..مشهد...آره، مشهد! تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزه‌ی کمک هزينه‌س، ولی نميتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چندبار از هم حرکت دادم، ولي صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبهام گرفت و با حرص گفت: -ها؟بخور دختر جون بکن ببينم چی ميخوای بگی؟ خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت: -با دوستت درست صحبت کن! - بله، چشم ببخشید..آخه خیلی صمیمی ایم. ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم: -خانوم!گفتين جايزه‌ی نامه‌ای که نوشتم چی بود؟ به گوشهام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چندبار آروم با دستهاش نوازشم کرد و گفت: -عزيزدلم!کمک هزينه براي سفر به مشهد. ناباور و باخوشحالی تموم پرسيدم: -واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟ - آره عزيزم همون لحظه يکی از بچه‌ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد.گفت: -به خود امام رضا قسم!گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد ميکنم!دختر دیونه.... خنده‌ای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت: -اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی بعد ميريم.... لبخند از رو لبم پاک نميشد.ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم. - گوشيت کو؟ -خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير. ليوان رو به لبهام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: -دستش درد نکنه. فکري کرد و گفت: -ولي عجب شانسی داری!هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد... تک خنده اي کردم و گفتم: -آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟ - خانوم‌صادقی گفت با همون بچه‌هايی که قراره برن مشهد ميريم و نامه و لوح و تقديرنامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن. - وای، عاليه! "برو بابا" اي گفت.از اتاق که بيرون ميرفت، گفت: -بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت. بلند شدم و همراهش رفتم...با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روی لب، راهی خونه شدم. مامان مشغول بررسی لوح تقدير بود.با خوشحالی گفت: -الهی مامان قربونت بشه افتخار خونه!حالا کمک هزينه چقدر هست؟ -والا نميدونم. نگاه نکردم. - مگه ميشه؟ بزار من نگاه ميکنم. با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: -چيشد مامان؟ - هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه. دوباره خنديدم و گفتم: -دستشون درد نکنه! لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم: "ديگه نميخوام مشتاق باشم،ديگه نميخوام خوشحال باشم،ديگه ثانيه‌شماری نميکنم؛شايد اينطوری بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراری ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدی، ميام.الان ديگه رئيسی نيست که بخوادمرخصی بابا رو کنسل کنه،يا پول ندارم که وسط راه به کسی ببخشم..." حرفهاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهی ميگفت:"تو يک قدم جلو بری،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو ميگيری؛تو خوبی کن، حتی کم ولی، جوابش رو دوبرابر ميگيری." کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟يعنی...يعنی بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم. توی اتوبوس وی‌ای ‌پی، کنار الهام که هندزفری توی گوشش بود، نشسته بودم.