eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴۲ یه جورایی خوشحال بودم, اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم. بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند, به محض رسیدن به آن مکان , برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد. برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی وارتباط درمن فزونی یافت. خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم: _اینجا کجاست؟ دیوید: _اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس (قدس).... اصلا باورم نمیشد , اخه تاجایی به ما نشان داده‌اند, قدس, مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبر از ان گنبد نبود. ازمهرابیان سوال کردم: _اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست. مهرابیان: _درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است, اون گنبد طلایی رنگی که این صهیونیست‌های خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند, مسجد(صخره) هست, صهیونیست‌ها به دلیل عملیاتهایی که در قدس انجام میدهند,ماهیت اینجا را اشکار نمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند...از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص و مقدس درزمین مشخص باشند, یکی ودیگری است.بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است, محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.معبد حضرت سلیمان علیه‌السلام درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند. درهمین حین دیوید به طرف ما امد و بحثمان ناتمام ماند. دیوید گفت: _بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم . با مهرابیان راه افتادیم, ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند. همینجورکه اطراف رانگاه میکردم, چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود. دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت: _نه,نه,اونجا ممنوع هست, یک کارت راازجیبش در اورد وگفت , _فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد... رفتیم به مکان جشن, همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنار هم روبه آسمان گرفته بودند و یک عبارتی راتکرارمیکردند... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ بعد از انجام اعمال و طواف ؛ بعد از زیارت برروی زمین و نماز خواندن حالا احساس داشتم. کمی خسته بودم و احساس ضعف داشتم ؛ در راه هتل آقاسید را کنارم دیدم - زهراجان خوبی؟ - بله ممنون فقط خیلی خسته ام و بی‌حال شدم. بطری آبی را به طرفم گرفت. - آب زمزم هست بخورید هتل رفتیم، استراحت کنید رنگتون پریده! به هتل که رسیدیم اتاقمان مثل مدینه بزرگ و اتاقی جدا داشت. سریع به اتاق رفتم برای استراحت... امروز برای زیارت دوره و غارحرا می رفتیم. غاری که رسول خدا در آن به عبادت مشغول بودند و اولین آیه ی ها نور بر پیامبر در این مکان نازل شده بود. دوست داشتم غار حرا را ببینم... مسیر پر پیچ و خمی داشت ولی به نظرم ارزش داشت. پیامبر این مسیر را طی میکردند و به این غار می رفتند برای رازو نیاز ؛ من هم می خواستم این فرصت را از دست ندهم و این مکان را ببینم ولی آقاسید مخالفت می کردند. - بهتره شما نیایید چون هم مسیر طولانی هست و هم شلوغ ؛ هوا هم بسیار گرم است و شما هنوز انرژی از دست رفته را جبران نکردید بدنتان ضعیف میشود. - نه خوبم می خواهم بیایم. - زهراجان میگویم شما پیش این خانم ها بمانید بالا رفتن برایتان سخت است. اینجا دیگر باید از سیاست زنانه ام استفاده می کردم. پس کمی نزدیک رفتم و چهره ی مظلومی به خود گرفتم و گفتم: - شاید دیگر تا آخر عمرم قسمت نشود که بیایم. تازه وقتی شما هستید هیچی سخت نیست مثل همیشه هوای من را دارید، مگر نه ؛ سیدجان... "سیدعلی " این سیدجان گفتنش ؛ یعنی مُهر سکوت بر لبهای من... نگاهم به چهره اش که افتاد خنده ام گرفت ؛ به یکباره تغییره چهره داده بود و الان به خاطر موافقت من مظلوم نگاه می کرد. بهتر بود همراهم باشد خیالم راحت تر بود ، ولی چون راه تا غارحرا زیاد بود و کمی سخت ؛ احساس میکردم خستگی این سفر و دشواری این مسیر اذیتش کند. - آقاسید الان چه کار کنم بیایم یا نه؟ - زهراجان مگر من ظالم باشم این چنین سوال کنید و من بگوییم نه! فقط مراقب خودتان باشید باهم می رویم. خودش هم فهمید که شیطنتش از چشمم دور نماند با خنده ای که تلاش میکرد کنترلش کند گفت: - چشم حتما "زهرا بانو " همراه آقاسید و کاروان به سوی غار حرا حرکت کردیم. مسیر پر پیچ و خم و سختی بود شلوغ بودن این مسیر سختی راه رابیشتر میکرد. ولی شیرین بود وقتی به این فکر میکردی که این مسیر را بارها و بارها پیامبر طی کرده تا برای مناجات به آن غار برسد وحالا قدم در جای قدم های پیامبر خدا می گذاشتیم. طول مسیر را سید با مراقبت و مدارا کنارم حرکت میکرد. هر از گاهی هم احوالم را می پرسید این ها همه باعث میشد طولانی بودن راه را فراموش کنم و زیارت این مکان مقدس برای من دلچسب تر شود . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟