💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۹۵ و ۹۶
پتو را میکشم روی سرم...
ویبرهی گوشی که صدا میدهد کلافه چشم باز میکنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه میگویم.
پیام را باز میکنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی میزنم.
📲“سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟ شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد، چند ساعت بیشتر نمیمونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره، زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟”
گوشی از دستم سر میخورد،بغض میکنم. دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه میکنم:
“شهاب داره میاد مشهد…
❣نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب میشود!!
و حس میکنم اولین گرهای که دلم را بند #گرمای_آفتاب_امامم میکند!
به فرشته می نویسم :
📲“سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟”
و جواب میدهد:
📲”خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمیگذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟”
و من با ذوق مینویسم!
📲”نه عزیزم هرجور خودت صلاح میدونی…”
هنوز هم احساس میکنم ،
که نخوابیده رویا میبینم! دلم میخواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را میبندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم میبرد به امید فردا…
تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم میزنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمیشود....
در میزنند و افسانه سرک میکشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمیخورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی، چرا بی قراری؟
مینشینم روی تخت و میگویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه …
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ میخورد،با سرعت میدوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع میکند به تند زدن.
افسانه با طعنه میگوید:
_من میرم پس
لبم را گاز میگیرم،آبرویم رفت!
از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب میدهم.و برای اولین بار دقیقا نمیدانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش میکنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد، تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که انشاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح میدونید، اگر میخواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا…
هول میشوم و میپرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم میرفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث میکند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است میگوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی میگویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ….
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع میکنم و دوباره ذوق مرگ شدهام.
بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه، صندلی را جلو میکشم و میگویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم، تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت میکشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم میکند! اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم…ناهارم را میخورم و آماده میشوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه میکنم بیشتر احساس میکنم که یک چیزی کم است. تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم میلنگد...
دست به دامن لاله میشوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.
همین که در را باز میکند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟ علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا… کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو…خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر! اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار…
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد برمیگردد و میگوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
میخندم و چادر را از دستش میگیرم..
از دور میبینمش،...
سرش را پایین انداخته و بستهای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته، لبخند میزنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر میکشم...
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،دفعهی اولی نیست......
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌