eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۳ چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم...بعد از پایان ترم چند باری برایم زنگ زده بود، اما من هربار مکالمه را کوتاه میکردم و جوابش را با جملات رسمی میدادم.دلم میخواست بی خبر بروم اما به احترام رفاقتی که قبل تر داشتیم یک روز پیش از سفر برایش زنگ زدم. شماره را گرفتم. بعد از چند بوق تلفن برداشته شد : _ بفرمایید؟ دلم ریخت! صدای فاطمه بود...نتوانستم حرف بزنم. با همان صدای گرم و دلنشین دوباره گفت : _ الو؟ بفرمایید؟ صدایم را صاف کردم و گفتم : + سلام..من..رضام... مکثی کرد و گفت : _ حالتون خوبه؟ دلم میلرزید.هنوز هم دوستش داشتم. با صدای گرفته گفتم : + نمیدونم... بعد از کمی سکوت گفت : _ اگه با محمد کار دارین خونه نیست. + هروقت اومد بهش بگین به رسم رفاقت زنگ زدم خداحافظی کنم.من فردا میرم انگلیس. شاید دیگه نبینمش. _ انگلیس...؟؟؟ + بله. ساکت ماند و حرفی نزد... دلم میخواست حتی با یک کلمه به من بفهماند که از شنیدن خبر رفتنم ناراحت شده، اما چیزی نگفت.خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.آن روز دوباره فکرم مشغول شده بود. همانطور که ساکم را جمع میکردم خاطرات دوسال اخیر در ذهنم مرور میشد. چشمم به گوی موزیکال افتاد. بلند شدم و در ساکم گذاشتمش. آخرشب بعد از اینکه مسواک زدم و آماده‌ی خوابیدن شدم تلفن زنگ خورد. قبل از پدر و مادر خودم را رساندم و تلفن را جواب دادم. _ الو؟ بفرمایید؟ + سلام داداش. پارسال دوست امسال آشنا. خوبی؟ _ سلام! محمد تویی؟ + آره خودمم.چطوری؟ ببین من شهرستانم. تا چند روز دیگه نمیتونم برگردم،خواهرم زنگ زد گفت میخوای از ایران بری.درسته؟ _ آره.میرم انگلیس. + چرا یهو بی‌خبر؟ _ چند ماهی میشه دارم کارای رفتنمو درست میکنم.بورسیه ی تحصیلی گرفتم. برای ادامه تحصیل میرم انگلیس.فکر میکردم دونستن و ندونستنش برات فرقی نداره. برای همینم چیزی نگفتم. + چرا فکرمیکردی فرقی نداره؟! _ چون نسبت به دوستیمون دلسرد شدم. چون میدونستم تو هم توی این مدت سعی کردی منو از سر خودت و خانوادت باز کنی. + اون وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟! _ مگه اشتباه میکنم؟ + واقعا منو اینجوری شناختی؟ کمی مکث کردم و گفتم : _اوایل پاییز ازت خواستم اجازه بدی بیام و دوباره باخواهرت حرف بزنم، تو گفتی هر موقع خواهرم صلاح بدونه خودش جوابتو میده. اما من دیگه تحمل انتظار کشیدنو نداشتم.سرزده اومدم که وقتی رسیدم سر کوچه دیدم خواستگار خواهرت با خانوادش اومدن تو.. محمد بلند بلند خندید و گفت : +پس این همه مدت کلاس گذاشتنت برای همین بود؟ بابا، اون پسرعموم بود. از بچگی زن عموم دوست داشت خواهرم عروسشون بشه، اما فاطمه هیچ تمایلی به این وصلت نداشت.مادرمم به احترام عموم قبول کرد که بیان. میخواست از زبون خود فاطمه جواب منفی رو بشنون.همون روزم قال قضیه کنده شد رفت پی کارش! _ولی دیدن اون صحنه منو داغون کرد. ناامید شدم.خودمو سپردم به زندگی تا هرچی میخواد پیش بیاد. + کاش زودتر باهام حرف میزدی تا برات توضیح میدادم. واقعا آدم توی حکمت کارای خدا میمونه! بگذریم...راستش نمیدونم با شرایطی که الان برات پیش اومده ومجبوری از ایران بری چه اتفاقی میفته، ولی خواهرم ازم خواست باهات صحبت کنم. البته من بهش گفتم که شاید الان شرایط مناسبی نباشه ولی خودش بهم گفت جواب درخواست ازدواجتو بدم. شوکه شدم. نمیدانستم با چه جوابی مواجه می شوم. ادامه داد : + من که نمیدونستم بورسیه گرفتی. ولی دیشبم به فاطمه گفتم که رضا به هر دلیلی بخواد بره انگلیس نمیتونه فردا پروازشو کنسل کنه و با شنیدن این حرفا فقط فکرش بهم میریزه. اما نمیدونم چرا اصرار داشت که باهات حرف بزنم. _ میشه بری سر اصل مطلب؟ + بله میشه! خواهرم به درخواست ازدواجت جواب مثبت داده! با شنیدن این جمله گل از گلم شکفت.انگار دنیا را به من داده بودند.اما فکر رفتن و بورسیه شدن ته دلم را خالی میکرد.گفتم : _ چرا این همه مدت جواب نداد؟ حالا بعد از یک سال درست فردا که من باید برم اینو میگی؟ + چی بگم! اونم دلایل خودشو داشت. _چه دلیلی؟ یک سال زمان کمی برای منتظر گذاشتن من نبود! + من نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. اگرچه صلاح نمیدونستم دم رفتن این حرفارو بزنم ولی فقط به اصرار فاطمه بهت گفتم. _ ولی این حق منه که دلیل این همه معطلی رو بدونم! +درسته.حق با توست.ولی الان شرایط مناسبی نیست.تا کی باید انگلیس بمونی؟ _ نمیدونم. فکر نمیکنم زودتر از شش دیگه ماه بتونم مرخصی بگیرم و برگردم. +پس ان‌شاالله وقتی برگشتی حضوری حرف میزنیم. از محمد خداحافظی کردم اما فکرم درگیر بود. 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
خب اینم از 5 پارت امروز خدمت شما 😊🌹
2 پارت سورپرایز... 😍👇👇 بخاطر وجود نازنین عزیزان تازه وارد ☺️🍃🌹
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده..کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد.تمام فکرم پیش فاطمه بود.. این همه مدت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد... مادرم جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر میز نهار نشستم.چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت : _ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی. + بخدا یه کار واجب پیش اومده.اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه. مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز کرد..با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت : _ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟ + سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟ با صدای آرامی گفت : + بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم. _ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم. فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم. + متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما. _ چه لزومی داشت؟ + من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون میمونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام. _ یعنی چی که کنار بیاین؟ معلوم بود حرف زدن برایش چقدر و است. گفت : + من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی ها رو داشته باشم. همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از و نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم : _ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست خودم بود میموندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم. _ میفهمم. + میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟ _ بفرمایید؟ + کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم. _ کدوم نوشته؟ + هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین. _ برای چی میخواید؟ + برای روزهای دلگیر غربت! بعد از کمی مکث کردن گفت : _ چند دقیقه منتظر باشید. در را جفت کرد و رفت.به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد... 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
با دیدنش... دوباره... همه ی احساساتم زنده شد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
همین که در طول این مدت... خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود... یعنی او هم دوستم داشت.... از شرم و حیایش... نمی توانستم بیش از این... انتظار ابراز احساسات داشته باشم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
من... خیلی... انتظار... پدرمو کشیدم... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۴ فکرم درگیر بود.. ن
همیشه... زمستان ها.... در کوچه شان... عطر گل یخ می آمد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۳۵ همیشه زمستان‌ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد..بعد از مدتی در را باز کرد،قرآنی را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم. _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... که آشنا سخن آشنا نگه دارد این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه.اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم. _ برید،خدا پشت و پناهتون. + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست...سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند. دلم میخواست زمان همانجا متوقف میشد.این سخت ترین خداحافظی زندگی‌ام بود... نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران منتظرم بودند.نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.وارد سالن ترانزیت شدم.قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم..وقتی پرواز آغاز شد یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : ✍«پدر جانم، بازهم سلام.این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم جبران کنند،..اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با هیچ‌چیز پر نمیشود. بابا جان؛دوست محمد، امروز تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری‌ام آمد.مادر مثل همیشه به محمد اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود..اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی میشود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.محمد میگوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا دیده عاشقم شده.همان روزی که آمده بودم..و قبر به قبر عطرپیراهنت را جستجو میکردم...فقط خدا میداند که چقدر دلم گرفته بود،.چقدر دنبال قبرت گشتم..آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..و سر به زانوی سنگ مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم..حتی قَسَمت دادم که نشانه ای از خودت بدهی!همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد..محمدمیگوید رضا رسم مردانگی را خوب بلد است.میگفت خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای..وقتی که میخواست درباره‌ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که خودت به خوابش رفتی و گفتی ضامن آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..بابا جانم، اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به تصمیم پدرش است..مادر میگوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند.دلش نمیخواهد با این ازدواج عاق والدین شود.محمد نگران من است که مبادا بعدها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.اما اگر تو صلاح مرا در این ازدواج میبینی،من مطیع حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است،خودت اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به اوقرض داده ای تا نشانه ام باشد..از تمام این حرفها که بگذریم، بازهم میرسیم به دلتنگی‌ها.بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.هروقت که چشمانم را می‌بندم و تصویر آخرت را به یاد می‌آورم سیل اشک امانم نمیدهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.یادت هست چقدر ذوق میکردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم میکردم برایم جایزه می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه میگرفتم که فقط تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی.بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری.بابای مهربانم تو که راضی نمیشدی من حتی قطره ای اشک بریزم،حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی..دوستت دارم...دخترک بابایی تو. دلتنگی های فاطمه عمیق بود.او عاشق پدرش بود و هنوزهم ازفراغش میسوخت. تازه بعد از خواندن این نوشته فهمیدم که چرا دوسال قبل، دم عید محمد زنگ زد... و از من درخواست کرد برای شستن قبرشهدا همراهش بروم.بعدها هم که دلیل زنگ زدنش را پرسیدم چیزی نگفت..از شنیدن اینکه سفارشم را کرده حالم دگرگون شده بود..نامه را سر جایش گذاشتم و قرآن را بستم.به ابرهای آسمان خیره شدم.از دلتنگی ها و بیتابی های فاطمه دلم گرفته بود. 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍁🍁🌷🌷🌷🌷🍁🍁
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۵ همیشه زمستان‌ها در
قرآنی را... از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۵ همیشه زمستان‌ها در
حدیث دوست نگویم.... مگر به حضرت دوست.... کــــه آشنـا.... سخــن آشنـا نگـــــه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت ۳۵ همیشه زمستان‌ها در
بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست... کاش امشب... دستت را از آسمان دراز کنی... و دخترک دلتنگت را نوازش کنی... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷