eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۶۹ و ‌۷۰ مشکل من این بود که افسانه تا کوچکترین آتویی گیر می‌آورد یا مرا به باد نصیحت میگرفت یا کف دست میگذاشت... اما من اینجا چند ماه در خانه‌ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و . که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی و داشت.طوری که بدتر من را میکرد! این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم میخواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه میکنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می‌نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟ یا هستی یا نه دیگه +خب…خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست ~•بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ ~•خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان ~•چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد ~•بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم ~•پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید ~•البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه‌ها کرمان ~•بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم میزند و میخندد. یاد حرفش می‌افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش میگردم. کنار گوشم پچ پچ میکند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم. حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا، اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه. حسام… ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم میکنم روی حسام. راست میگوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام. میخندم و میگویم : +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت میداد جذاب بود؟ میخندیم، سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را میکنم و به سمت شهاب برمیگردانم. اخم ظریفی میکند و دقیقا شبیه اتفاقی می‌افتد که منزل عمویش پیش آمد…. میمیرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم‌های در هم کشیده‌ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش میگوید و من حتی یک کلمه‌اش را هم نمیتوانم بخاطرم بسپارم. حسام که به من روسری نداده بود! اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیالهای دخترانه‌ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من، همین کار را میکرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچوقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود… انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم. بلند میشوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمیدارم و سمت آشپزخانه میروم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را میشنوم: _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو، چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟ مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله! دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو، من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا! قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا، اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین. بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب! ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور...استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه میدونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمیدونستی بدون که امشبم مثل همیشه‌ست.‌ منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه میدونم.. _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف میزنم ،کجا؟ خب حالا داداش جان شوخی کردم، بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می‌بوسه _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردید شما، دیگه.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
امشب هم میخوام ۲۰ قسمت بذارم✨ از قسمت ۵۱ تا ۷۰🕊👇👇
تقدیم به دلهای پاک شما🌟 اگه تونستم چهارشنبه ادامه رو میذارم✍🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما، دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده‌ی فرشته بلند میشود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس میکنم دو قدم به عقب برمیدارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده‌ام. اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که میشویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده میکوبد. شهاب با همه‌ی دنیا فرق میکند، هیچوقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمیشود! سرم را پایین می‌اندازم و سکوت میکنم. به یک دقیقه نمیرسد وقت خلوت کردنمان که کسی میگوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم! از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم میخندد.دست خودم نیست نمیتوانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید میدانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را میدهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست‌های یخ زده‌ام را روی میز عسلی میگذارم و از خانه میزنم بیرون. بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم، توی حیاط روی تخت مینشینم ، و به حوض آبی خیره میشوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب‌الدین. او فقط غیرتی میشد! شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه‌های غیرمستقیمش به عمه و مچ گرفتن‌های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره میشدم چه؟ نفسم را فوت میکنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه میبرم. روشنش میکنم و متاسفانه مثل کسی که میخواهد خودش را زجر بدهد مستقیم میروم سراغ پیامهای پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر میشوم. چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را میچشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم میگذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده‌اند و دهان برای بلعیدنم گشوده‌اند. مهمان‌ها تازه رفته و من در بقیه‌ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت میشد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید میرفتم اصلا. ساعت ۱۲ شده و کسی در واحد من را میزند! را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب میکنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستاد گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟ فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی میکشم و میگویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟ چیزی شده؟ +نه…هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده! طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم میدهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله! حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران میکنید از لحنش نمیفهمم که کنایه میزند یا من اشتباه حس میکنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم میخواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که میگویم: +خواهش میکنم، ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان، یاعلی همین که قصد رفتن میکند انگار کسی به جانم می‌افتد و نهیب میزند که چرا نمیپرسی؟ بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن. بی‌اختیار صدایش میزنم: +آقا شهاب وسط پله‌ها می‌ایستد و نگاهم میکند. دلم را به دریا میزنم و میپرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمیکنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟ _شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟ نه؟ کمی مکث میکند و بعد میگوید: +چه جریانی؟ نیشخند میزنم و جواب میدهم: _این که من کی‌ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی میکنه؟ _پس میدونید! او سکوت میکند و من ادامه میدهم: _باید زودتر از اینا حدس میزدم، وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید! اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت میکنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش! من حالا خوب میدونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله‌ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۳و ۷۴ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی . آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی یا ، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی‌چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ، و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت! حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،... کوبنده نبودند حرف‌هایش؟ شاید هم میخواست تلنگر بزند؟ گیج شده‌ام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم. “زن آنگونه که باید باشد” هیچ وقت بجز رمان‌های عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی‌خوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم. صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خوانده‌ام. روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانه‌اش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد. دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد. سه روز از رفتن شهاب میگذرد ، و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته‌ام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته‌ام برایم پیش آمده یا نه… اینها بهانه‌ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام! تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس… بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی‌تاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛ “ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت داشته باشی و کنی…کی بهتر از اون میتونه و باشه آخه؟ بسپار به ... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، و بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه‌ای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانواده‌ها و خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…” و من حالا پر از تردیدم ، و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم... اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند... بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه می‌بندند. صورتم را می‌چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم: “ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید… باید از این ورطه رخت خویش…” پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده‌ام، فرشته برای دهمین بار میپرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه‌ام می اندازد و جای من جواب میدهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم: _بلیط گرفتم سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم: +میرم مشهد.. فردا صبح… و دستهایم را گره میکنم. فرشته تقریبا جیغ میکشد: _‌ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند: +خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند... تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود. و تنها چیزهای که توی کوله ام میگذارم و که نصیبم شده بود و هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود... اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می‌نشینم و اشک میریزم... و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده… دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله‌ها را از همیشه آرامتر پایین می‌آیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم! زهرا خانوم کنار گوشم میگوید: ”سلام ما رو به برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، به همراهت” بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم! توی ماشین که می‌نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمه‌ی اشکم راه باز میکند. فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم میخواست باشم اما… _دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم دستش را میگیرم و با عجز میگویم: +دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می‌اندازد و می‌بوسدم _رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما میخندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما… +چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ… و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می‌کندم به رفتن… به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتی‌ها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود… فقط لاله از تصمیمم خبر دارد، دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌