🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🛬از قسمت اول تا ۱۰👇👇
ادامه رمان فردا به امیدخدا 🌱
May 11
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱ قسمت ۱۸👇
🌸داستان جذاب #از_یاد_رفته_۱
قسمت ۱۹ و ۲۰👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نوزدهم
یک نفر به سه نفر، روی پل عابر!
✍ مدتی پیش به محض خروج از پل عابر پیاده با صحنه ی کشف حجاب تقریبی یک خانم که دو تا پسر حدود بیست و پنج ساله همراهش بودن مواجه شدم!
خاطره ی تذکری که در آن به دلیل گیر دادن دوست پسر یک خانوم، کلی ترسیده بودم، باعث شد تا به جای تذکر به خانم، به آقایون همراهش تذکر بدم. 👥
سعی کردم لحنم خیلی محکم و کمی هم تند باشه و علامتی از نگرانی در صدام نباشه...🗣
گفتم: آقایون حجاب این خانوم اصلا مناسب نیست. خیلی زشته که داره با این وضع می چرخه و شما هم چیزی بهش نمی گید!😒
پسرها سریع گفتن چشم آقا بهش میگیم! بعد خودش هم با لحن خاصی گفت: باشه حالا... و من گفتم: آفرین!😏 و در حالی که فکر نمی کردم آنقدر سریع و راحت تموم بشه رفتم، به نظرم تجربه خوبی بود. خدا رو شکر...🤲
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش اول
امر به معروف یک شهید 🌷
✍ معصومه دوست بسیار خوب و سادهی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازهی شهید شرکت کنم.
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟! 😔
اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم.
مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍
از خوشحال در پوست خودم نمیگنجیدم. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد...
⬅️ این قسمت #ادامه_دارد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_بیستم بخش دوم
امر به معروف یک شهید
✍ یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟
گفتم: بله.!
ادامه داد: تابستون گذشته یک روز رفته بودم مزار شهداء همین طور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همون آقا افتاد که در ردیف اول قطعه ی سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود 🥺 گویا اون لحظه تمام وجودم رو به آتش کشیدند و شرمنده تمام شهدا شدم 😔 و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم.
شاید اون روز که به خاطر خدا امر به معروف کرده بود نمی دونست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشه؛ چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود رو مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه 👌
سالها از اون ماجرا میگذره و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میریم، خاطره شهید محمد نور بهشت ما رو به کنار مزارش میکشونه و به یاد اون روز ها اشکمون رو جاری میکنن😭
راستی معصومه کاملا مسیر زندگی اش عوض شد. با یک آقای بسیار مذهبی ازدواج کرد و الان به لطف خدا یک خانواده نورانی و فرزندان صالحی دارد و زندگی بسیار پر برکتی نصیب او شده است 😍
نیت برای خدا؛ امنیت برای مردم.
گرامیداشت هفته سربازان گمنام امام زمان (عج) گرامیباد🤲🤲