🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۸۱ تا ۱۱۰👇👇
🕊🕊🕊فردا نیستم ادامه رمان چهارشنبه میذارم🕊🕊🕊
🛑حضرت آقا امروز دوباره برای چندمین بار درباره #هوش_مصنوعی هشدار دادند و فرمودند نحوه جدیدی از جنگ امروز در کارزار حسینی و یزیدی، یا جبهه حق و باطل است
📌من در دوبخش این مطلب را باز کردهام که نبرد امروز، از جنس جنگ تنبهتن هوش مصنوعی با تکتک آحاد جامعه بشری بخصوص مردم ایران است!
بخش اول همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6350
بخش دوم همایش
✅ eitaa.com/CWarfare/6351
📌اما چه کنم که میدانم بسیاری از مخاطبان، وقت نمیگذارند که کامل گوش دهند؛ متاسفانه بحثی هم نیست که بشود قطعه قطعه و کوتاه کرد، پیوستگی لازم دارد...
📌خلاصه من تا حدی که سوادم میکشید، جنگ را تشریح و فایل صوتی را بارگذاری کردهام؛ کسانی که صوت همایش را گوش کردند، نظرات بسیار خوبی برایم فرستادند و شگفتزده شدند از بحث؛
❌حالا اگر شما گوش ندادید و حمایت نکردید، گردن خودتان! از ما گفتن بود...
1099898627_1595334575.mp3
52.39M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌1⃣ بخش #اول همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما
-323150077_-1736928599.mp3
90.24M
♨️⏯صوت همایش #جنگ_ترکیبی با محوریت شناختی، شبکههای اجتماعی و هوش مصنوعی
📌2⃣ بخش #دوم همایش
📌🎤با سخنرانی محمد جوانی
📌🇮🇷رزمایش کشوری علمی_فرهنگی میقات
📌📅 مردادماه ۱۴۰۳
📌✌️انتشار حداکثری با شما
ب س م ر ب ا ل ح س ی ن ع ل ی ه ا ل س ل ا م ツ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
کلید را توی قفل میاندازد و در را هل میدهم. برق را روشن میکند و از پله ها بالا میرود.کمی بعد برق های طبقه بالا روشن میشود و پایین می آید.
ساک ها را برمیدارد و پشت سر من وارد میشود و من را راهنمایی میکند. ساختمان دوطبقه و قدیمی است.از پله ها بالا میرویم و وارد خانه میشویم. خانهی نقلی با یک اتاق خواب، آشپزخانه ای دونفره و با نشیمن کوچک.
گوشه ی نشیمن یک در بود که به بالکن باز میشد و آنجا هم کوچک بود.ریه ام را از عطر خانه ی کوچکمان پر میکنم و روی وسایلش دست میکشم و میگویم:
_چرا وسایل داره؟
مرتضی درحالیکه مرا مخاطب چشمانش ساخته است، میگوید:
_چون میخوایم زندگی کنیم.
+خب آخه! جهیزیه و...
نمیگذارد حرفم تمام بشود. دستم را میگیرد و روی مبل مینشاند و خودش کنارم مینشیند.
_زندگی ما که امروز و فرداش مشخص نیس، بعدشم مگه ما عادی زندگی میکنیم که تو جهیزیه بگیری و من مجلس عروسی؟ همونطور که من عروسی نگرفتم برات، تو هم نمیخواد برام جهیزیه بچینی. با همین چهار تیکه سر میکنیم.
سرتاسر زندگیمان پر شده بود از عطر ساده زیستن. از وسایل چیزی خانه کم نداشت، حتی یک کمی هم خاک روی وسایلش نبود.
نمیدانستم این خانه مال کیست و وسایلش از آن چه کسی است؟ مرتضی رفته است دوش بگیرد. از پشت در از او می پرسم:
_خونه مال کیه؟
+به دوستم سپرده بودم یه خونه بگیره. خونه قبلیمو فروخت و اینو گرفت. وسایلشم، وسایل همون خونه ست.
آهانی میگویم و سراغ یخچال میروم.جز چند تا تخممرغ چیزی درونش نیست. با همان تخممرغها نیمرو درست میکنم و با نانهای محلی که سلین جان برایمان گذاشته بود، شام میخوریم.
برای خواب روی تخت پتو پهن میکنم و می خوابم. مرتضی هم توی نشیمن جا می اندازد و میخوابد.میگوید آنجا خیالش راحت است و اگر خبری شود، بهتر متوجه میشود.
صبح بعد از نماز که میخوابم، با صدای خش خش از خواب میپرم.تای چشمانم را بالا میدهم و بلند میشوم.
با رد شدن از جلوی آینه و دیدن موهای شوریده ام خشکم میزند.شانه ای به موهایم میزنم و به طرف آشپزخانه میروم.
مرتضی پای گاز ایستاده و زیر لب آواز میخواند.سلام میدهم و با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید:
_بیدارت کردم؟
+نه، باید بیدار میشدم دیگه.
به طرف پنجره ها میروم. با دیدن شیشه های مشبک پردهها را کنار میزنم. فضای خانه در روز چیز دیگری است.آفتاب مهمان خانه مان میشود و لبخند گرمش را به ما هدیه میدهد.
مرتضی سفره را پهن میکند و وسط سفره، قابلمه ی پر از کله پاچه را میگذارد.با دیدن کله پاچه حالم طوری میشود اما چون دلش را نشکنم نان ریز میکنم. مرتضی با ولع خاصی قاشقش را پر میکند و میخورد اما من فقط میتوانم نگاهش کنم و آب دهان قورت بدهم.متوجه موضوع میشود و میگوید:
_چیه؟ دوست نداری؟
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم:
_نه! دوست دارم.
قاشق را پر میکنم و توی دهان میگذارم. آرام آرام میجوم که طعم خوبش مرا تشویق به خوردن میکند.مرتضی با دیدن چهره ام میگوید:
_میدونستم خوشت میاد.
بعد برایم زبان و گوشت میریزد و میگوید:
_من کله پاچه خور ماهریم. اصلا تو میدونستی کله خوردن یه مهارت خاصی میخواد؟
با تعجب نگاهش میکنم و میگویم:
_نه!
لبخندی سرشار از غرور میزند و میگوید:
_آره بابا! الکی که نیست! بزار بهت یاد بدم.
ملاقه دیگری در ظرفش خالی میکند و با اشتها میخورد.بعد با یک حرکت کله را میشکند و مغز را جدا میکند.
از زورش به حیرت می آیم و تحسینش میکنم. باد به غبغب اش می اندازد و میگوید:
_بله دیگه!
از مادر شنیده ام قسمت مرکزی مغز که شبیه یک نخود است و حدقه چشم خوردنش حرام است.
این نکته را به مرتضی میگویم و سریع آنها را جدا میکند و میخوریم. سفره را باهم جمع میکنیم و میپرسم:
_ناهار چی درست کنم؟
+ماکارونی خریدم. اونو درست کن.
به یخچال و کابینت ها نگاه میکنم که همه پر شده از خوراکیهای جوراجور. کلاه نقاب داری سرش میگذارد و کتش را عوض میکند و با دسته ای از روزنامه جلویم ظاهر میشود و میگوید:
_من یه سر میرم بیرون.
+کجا؟
_نترس! برای ناهار برمیگردم.
سری تکان میدهم و با خداحافظی بدرقه اش میکنم.خانه بدون او مثل قفس میشود و من زندانی اش.
دستی به سر و روی خانه میکشم با این که تمیز است. حمام میروم و لباس ها را هم میشویم و توی بالکن پهن میکنم.
برای ناهار ماکارونی بار میگذارم و بیکار روی مبل مینشینم. چشمم به تلفن می افتد و خوشحال میشوم.
گوشی را برمیدارم و میخواهم زنگی به خانه مان بزنم که با احتمال اینکه تلفن را ردیابی کنند، گوشی را به سر جایش برمیگردانم.
سراغ دفترچه ام میروم و شماره ی خانم غلامی را پیدا میکنم و میگیرم. صدای بوق ممتد پرده ی گوشم را آزار میدهد که صدای بچه ای توی تلفن میپیچد.ذوق میکنم و میگویم:
_سلام عطیه جان، خودتی؟
با تردید میگوید:
_بله! شما؟
_من با مادرت کار دارم. میشه گوشی رو بهشون بدی؟
جوابی نمیدهد که صدای "مامان با تو کار دارن" رو میشنوم و بعد خداحافظی میکنیم.زودتر از خانم غلامی سلام میدهم و موج شوق در صدایش به حرکت درمیآید و میگوید:
_خودتی ریحانه؟ وای سلام!
اشک در چشمانم میدود و مثل چشمه ای راه خودش را پیدا میکند و جاری میشود.
_بله، خودمم! شما خوبین؟
_خداروشکر! کجا رفتی؟ بیمعرفت! گفتم عروس شدی ما رو یادت رفت! حالا من نه! حمیده خانم بیچاره که دق کرد!
میخندم و میگویم:
+این چه حرفیه! من همیشه مدیون شما هستم. دسترسی به تلفن نداشتم. حمیده؟ چرا؟
_بیچاره خیلی نگرانت بود. چند وقت پیش مامورای شهربانی برای بازجویی برده بودنشون. بعدشم نتونست ازت خبر بگیره و گفت شاید ردتو بزنن.
+ای وای! حالش خوبه؟
_منم یه هفته ای میشه ازش بی خبرم. ولی...
+ولی چی؟
_یه شماره داد گفت هروقت تماس گرفتی بهت بدم. ازین شماره میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.
+جدی؟
_آره صبر کن الان بهت میگم.
چند دقیقه بعد خانم شماره را به من داد و خداحافظی کردیم. دلم به حال حمیده میسوزد! از کجا فهمیده اند من پیش او بوده ام؟ آخر اینقدر دقیق؟
در باز میشود و مرتضی با چهره ای دیگر وارد میشود.متعجب نگاهش میکنم که عینک و لونگ را از دور گردنش برمیدارد.
لبخند میزند و میگوید:
_این شکلی بهم میاد؟
اخم میکنم و میگویم:
_سلام! اصلا!
میخندد و میگوید:
_چشم.
میرود تا لباسش را عوض کند.قابلمه ماکارونی را از روی گاز برمیدارم و سفره را پهن میکنم. مرتضی را صدا میزنم اما جواب نمیدهد.
کمی منتظر میشوم که باز هم نمی آید. از جایم بلند میشوم و که با دیدن صحنهای آن هم از لایِ در شوکه میشوم.
مرتضی کلت کمری را توی دکور دیواری جاساز میکند.دست و پایم را گم میکنم و سریع به طرف سفره میروم و مینشینم.
دستهایم میلرزند و یخ کرده، نمیتوانم حرفی بزنم.
فکر نمیکردم مرتضی هم اسلحه داشته باشد چون بیشتر در کارهای نامه نگاری، چاپ و تکثیر اعلامیه های سازمان و... فعالیت داشت.کمی بعد با لبخند رو به رویم مینشیند و میگوید:
_به به! عجب غذایی شده!
نمیتوانم عادی رفتار کنم. لبخند کمرنگی میزنم و برایش غذا میکشم.ته دیگ سیب زمینی را توی بشقابش میگذارم.
کمی هم برای خودم میکشم، هر چند که چیزی مثل سنگ توی گلویم گیر کرده. سرم را پایین می اندازم تا با چهره اش مواجه نشوم. گوشهایم تعریفهایش را نمیشنود.
سفره را جمع میکنیم و نمیگذارد دست به ظرفها بزنم. صدای شُرشُر شیر آب می آید که به طرف اتاق میروم.تقی به چوبش میزنم که صدای طبل مانند میدهد.
کمی جابهجا میکنم که با تق ریزی چوب توی دستم میافتد و اسلحه نمایان... دستم را با تردید جلو میبرم که با وحشت دستم را برمیگردانم.
چوب را سرجایش برمیگردانم و برمیگردم که با چهره ی مرتضی رو به رو میشوم. هین میکشم و دستم را روی دهانم میگذارم.
هیس میگوید و نگاهم میکند. به عمق نگاهش خیره میشوم. خبری از عصبانیت و خشم نیست...خیلی معمولی نگاهم میکند و میگوید:
_دیدیش؟
زبانم مثل چوب خشکی به کامم چسبیده و نمیتوانم چیزی بگویم، فقط سر تکان میدهم.
_نمیخواستم ازت مخفی کنم؛ گفتم شاید... شاید نگران بشی.
دوباره سر تکان میدهم. پاهایم توان ایستادن ندارند و روی زمین ولو میشوم.
نفس عمیقی میکشم و میگویم:
_کاش نمیدیدمش!
+باور کن من کسی رو نمیکشم!
چیزی نمیگویم. سعی دارم از تپش قلبم بکاهم.چشمانم را میبندم و تصویر اسلحه در ذهنم مجسم میشود.مرتضی قرصهایم را میآورد و دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید:
_خوبی؟
با تکان دادن مژه هایم به او میفهمانم که حالم خوب است.دوباره میگوید:
_من با اون کاری ندارم، چون سازمان اصرار داره فقط حملش میکنم. بعدشم ساواک ریخت اینجا نباید سلاح داشته باشم که ازت محافظت کنم؟
+مگه اون همه که ساواک میریزه خونشون، اسلحه دارن؟
_مگه هرکار اونا بکنن درسته؟
قرصم را قورت میدهم و میگویم:
+مگه هر چی که سازمان بگه درسته؟
_ولش کن اینارو! الان بگو خوبی؟
+خوبم.
میرود و با آب پرتقال برمیگردد و میگوید:
_اینو بخور تا حالت جا بیاد!
دلم نمیکشد و میگویم:
+نمیخوام.
_جون من بخور!
چشمغرهای بهش میروم و لیوان را سر میکشم. میخواهم بلند شوم که میگوید:
_استراحت کن ماهروی من..من میرم بیرون و شب میام که بریم یه شام دونفره بخوریم. چطوره؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷