💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
.
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۷
.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/
زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/
مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم.
وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
_هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد
نویسنده؛ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟InsTAgRam:MaHDibaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۸
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟؟
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
.
-حوصله چک کردن ندارم
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
.
- بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره
.
- بد نیست جای شما خالی
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
.
- کدوم؟!
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره
.
ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟insta:mahdibani7۲
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۹
_احسان دیگه. باباش کارخونه داره
.
-اها اها اون تیره برقه. خوب چی؟؟
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
.
-ندادی که بهش؟!
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری
.
-ولی پسره خوبیه ها.خوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش
.
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!
.
-نه..خدافظ
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.
_ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
_باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.
زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
_سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
_نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
.
که اقا سید گفت
_بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
_نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله...
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد
_هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت
_ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم
_قبول میکنم
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:
_دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت
_مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم
_بله آقای فرمانده پایگاه
.
ادامه دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟InSta:MaHDibaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۱۰
_بله آقای فرمانده پایگاه
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت
_محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت
_حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم
_چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن
.
_اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
.
_هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
_باشهه.چشم
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.
سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت
تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
.
سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت
_نه حرم نمیریم
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت
_به نظر من اونیکی قشنگ تره
و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
_راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
ادامه دارد....
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟iNStA:maHdIBaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ز کدام رَه رسیدی؟😟
زِ کدام در گذشتی؟😯
که ندیده دیده
ناگه به درونِ دل فتادى؟☺️🙈
#ای_خدا_مو_چکار_کُنُم_با_این_دل
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
|☺️|۰🍃تا در ره عِشْـــ💓ــق آشنای تو شدم
|☹️|~🍂با سد غم و درد مبتـــ😟ــلای تو شدم
|😢|~🍃لیلیوش من به حـــ💓ـــال زارم بنگر
|🙈|۰🍂مجنـــ💘ـــون زمانه از برای تو شدم
#وحشی_بافقی
#بیچاره_شدم🙊🙈
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۱۱
.
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم
_من باید برم جلو و زیارت کنم
.
سمانه گفت
_خیلی شلوغه ها ریحانه
.
گفتم
_نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.
فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت
_وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
.
سریع گفتم
_من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم
_نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به #حال_بد_خودم فکر میکردم
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
ادامه دارد ... .
.
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
💟Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۱۲
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده
.
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست
.
-اخه از ظهر تو فکری
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته
.
خلاصه سفر ما تموم شد
و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم ؟!
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی
-حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه
.
-واااا...بی مزه...من به این آقایی
.
-خدا نکشه تو رو دختر
.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
.
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید
.
دروغ چرا...
.
من عاشق اقا سید شده بودم.
عاشق مردونگی و غرورش
.
عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم
.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
.
ادامه دارد ...
.
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_تگ_نویسنده
#کپی_با_ذکر_منبع
💟instagram:mahdibani72
#زود_قضاوت_نکنین
#هنوز_تا_اخر_رمان_خیلی_مونده
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۱۳
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت :
_سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت انگار جن دیده
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم
.
دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
.
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!
.
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه
.
-چی؟!
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
.
در حال حرف زدن بودیم
که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم
.
-ریحانه؟!چی شد؟!
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه
.
-ریحانه خر نشیا. اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن .اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر
.
-تو توی اولویت تری
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن
.
-بروووو
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم .
ادامه دارد...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_با_ذکر_منبع
💟instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۱۴
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران
و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید دلم میخواست خفش کنم
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
.
-سلام سمی
.
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم.. چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت
.
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
.
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
.
-اولی چیه؟!
.
-خلوص نیت دیگه
.
-میزنمت ها
.
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من
...
خلاصه عضو بسیج شدم
و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانه
..
-بله؟!
.
-دختره بود مسئول انسانی
.
-خوب
.
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
.
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
.
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش...ولی!!
.
.-ولی چی؟!
.
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
.
وقتی گفت دلم هری ریخت..
و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
.
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن
.
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
..
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..
و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
.
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
.
-هیچی...چیز مهمی نیست
.
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
.
بابا: هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
.
ادامه دارد....
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_با_تگ_نویسنده .
#کپی_با_ذکر_منبع
💟instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
.قسمت ۱۵
.
-نه پدر جان...منظور این نبود
.
مامان:پس چی؟!
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
.
-میگم حرفشو نزن
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
.
نمیدونستم چیکار کنم.
کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟چه کاری؟!
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
.
_چه خوب.چه مشکلی؟!
.
-اینکه.. اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم.میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه
.
_خواهرم ،چادر خیلی #حرمت داره ها... خیلی... چادر #لباس_فرم_نیست که خواهر... بلکه #لباس_مادر ماست... میدونید چه قدر #خون برای همین #چادر ریخته شده؟؟چند تا
#جوون_پرپر_شدن؟!چادر گذاشتن #عشق میخواد نه اجازه. ولی همینکه شما تا اینجا #تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز #دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با #مطالعه و #اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر #حرف مردم.
.
ادامه دارد
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#سه بارتا حالا اخر داستانو عوض کردم
#كپي_بدون_ذكر_منبع🚫
💟Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5