✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۴
درست وسط هدف
کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... .
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها #دوست می شدم ...
#هرکاری از دستم برمیومد براشون می کردم ...
اگر کسی #مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش #مراقبت می کردم ...
سعی می کردم #شاگرداول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ...
برای بچه ها هم #کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ...
توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ...
چون هیچ کس از #شستن_توالت ها خوشش نمیومد،...
شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... .
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ...
همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون #توجه و #محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... .
#تمام_ملیت_ها حتی با وجود #اختلافات_عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم #احترام میزاشتن ...
و زمانی این نفوذ #کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... .
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ...
هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ...
از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... .
وقتی با این اوضاع، #شاگرداول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... #اعتبار و #محبوبیت، دست به دست هم داد ...
حتی بین #اساتیدی که باهاشون درس #نداشتم هم مشهور شده بودم ... .
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ...
توی #یک_ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ..
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۵
✨فاطمیه
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ...
شده بودم #رئیس_شیعه_ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ...
به کسی اعتماد کرده بودن که....
#قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... .
هر چی به #فاطمیه نزدیک تر می شدیم،...
تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... .
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، #آیت_الله_فاطمی_نیاست ...
خیلی خوشحال بودن ...
وقتی #میزان_ارادت شون رو دیدم
تصمیم قاطع گرفتم که باید برم،...
👈هم #ازنزدیک بیینمش...
👈و به #صحبت هاش گوش کنم ...
👈و هم کامل #بشناسمش ... .
با بچه ها رفتم...
و به هر زحمتی که بود توی #آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... .
سخنرانی شب اول شروع شد ...
از #سقیفه شروع کرد ...
هر لحظه #منتظربودم به #خلفا اهانت کنه...
اما بحث #عمیق و #منطقی بود ...
حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ...
بر اساس #کتب_شیعه و #سنت حرف می زد ...
❌دقیقا #خلاف حرف #وهابی_ها...❌
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از #تناقض شده بود ...
تناقض ها و #سوالاتی که #ده_شب، خواب رو از چشم هام گرفت ...
و این #آغازطوفان_من بود ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
📛شبهه؛
وهابی ها میگویند: شیعه مشرک است! چون برای توبه و استجابت دعا به پیامبر.ص. و اهلبیت.ع. متوسل میشود! اصلا مگر درقران آمده که بین خود و خدا واسطه قرار دهید؟!
✅پاسخ شبهه؛
آری در قرآن آمده...
ادامه رمان رو #سعی_میکنم فردا بذارم ولی نشد #دوشنبه به امید خدا😊
#بیشتربدانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
شهید مدنظر نداشتیم
شهید امروز شهدای #گمنامـ....
#عیدتون_مبارک
#شبتون_محمدی
#دلتون_بارونی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۶
✨آغاز یک پایان
فاطمیه #تمام شده بود ....
اما #ذهن من دیگه آرامش نداشت ...
توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ...
تمام کارهای #ماموریتم رو کنار گذاشتم ...
غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ...
حتی شب ها خواب درستی نداشتم ...
تمام کتب تاریخی #شیعه و #اهل_سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ...
هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... .
کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ...
به بهانه #حرم خوابگاه نرفتم ...
#تاصبح توی خیابون ها راه رفتم و #فکر کردم ... .
گریه ام گرفته بود ...
به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...
بین #زمین و #آسمان، و #حق و #باطل گیر کرده بودم ... .
موضوع #علی و #خلفا و #شیعه و #سنت نبود ...
#باورکشته_شدن دختر پیامبر با چنین #شان و #جایگاهی در #کتب شیعه و سنت،...
اون هم به دست #خلیفه_اول و #دوم برام غیر ممکن بود ... .
یک لحظه عمل اونها رو #توجیه می کردم و لحظه بعد ...
یادم میومد #دشمن فاطمه زهرا سلاماللهعلیها، دشمن خداست ...
خدا ... خدا ... خدا ... .
#آتش_خانه_فاطمه_زهرا، به جان من افتاده بود ... .
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۷
✨3بار بی هوش شدم
.
.
دیگه #هیچی برام مهم نبود ...
شبانه روز #فقط_مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد #شیعه و #اهل_سنت و #شبهات بود رو خوندم ...
#مهم_نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ...
و تمام مطالب رو با #علمای_عربستانی #مناظره و #مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ...
بهش گفتم
_ #بزرگ_ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ...
اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ...
_همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد،...
با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ...
هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
#باهرشکست،...
کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم...
و #تاهفته_بعد همه اش رو تموم می کردم ...
به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ...
بچه ها همه نگرانم بودند ...
خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن...
🌊اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم....
و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ...
و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ...
با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری،...
حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ...
👈اما نمی دونست کسی حریف من نیست و #کتابخونه_حرم، خیلی بزرگ تره ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۸
✨کاروان محرم
تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ...
و من هفت ماه #درچنین_وضعیتی زندگی کرده بودم ...
حتی تمام مدت #تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی #خوابگاه مونده بودم ... .
دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...
شده بود #مثل_پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ...
حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .
.
در میان این حال و هوای من،...
💚 #محرم هم از راه رسید ...
از یک طرف به شدت #کنجکاو بودم #شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ...
از طرف دیگه، فکر دیدن #قمه_زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...
این وسط هم می ترسیدم،...
شرکت نکردنم در این مراسم، باعث #شک بقیه بشه .
.
بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ...
هر چه باداباد ...
دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ...
موقعی که برمی گشتن #یواشکی چکشون می کردم ...
همه #سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .
.
روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند....
و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ...
سخنران درباره #جریان_های_فکری و #سیاسی حاضر در #عاشورا صحبت کرده بود ...
خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...
می تونستم کلی مطلب درباره #عاشورا و #امام_حسین یاد بگیرم که به خاطر یه #فکراحمقانه بر باد رفته بود ...
.
.
💚همون شب، #لباس_سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۹
✨خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
🎙هر شب یک سخنران و مداح ...
با غذای مختصر حسینیه ...
بدون خونریزی و قمه زنی ... .
#باخیال_راحت و #آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم....
و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت #مطالعه می کردم ...
#سوالاتی که برام مطرح می شد و #موضوعات_جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ...
بدون توجه به #علت کارم اما دیگه سراغ #منابع_وهابی_ها 👈نمی رفتم ... .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره #علی_اصغر ...
🌊اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ...
خودم تازه عمو شده بودم ...
هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ...
علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .
.
👈حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ...
من هم عمو بودم ...
فقط با دیدن #عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ...
این #جنایتی بود که #باهیچ_چیز قابل توجیه نبود ...
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ...
بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ...
هر لحظه که می گذشت ...
میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ...
✨این #اولین_احساس_مشترک من با اونها بود ... .✨
اون شب، من #جان می دادم ...
دیگران #گریه می کردند ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔