eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃قسمت ۴۱ و ۴۲ و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلی از آنها را به خاطر سپردم.جوانی كه پشت ميز بود گفت: _برای بسياری از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشته‌اند،به شرطی كه خودشان با ،توفيق شهادت را از بين نبرند. به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: _چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم. او هم اشاره كرد و گفت: _در زمان امام عصر(عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) زعامت و رهبری شيعه با است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم.عجيب اينکه افراد بسياری كه آنها را ميشناختم در اطراف بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند،اما نميتوانستند! من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود!خيلی‌ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.حق‌الناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان،كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس ميكردند. بعد سؤالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد.مثلا در مورد امام عصر(عجل‌الله‌ تعالی‌فرجه‌الشریف)و زمان ظهور پرسيدم.ايشان گفت: _بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتراتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود.اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) را نميخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه ميكنند. بعد مثالی زد و گفت: _مدتی پيش،مسابقه فوتبال بود.بسياری از مردم،در مکانهای مقدس،امام زمان (عجل‌الله‌ تعالی‌فرجه‌الشریف) را برای نتيجه اين بازی قسم ميدادند! من از نشانه‌های ظهور سؤال كردم.از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه‌چينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنان‌همكاری ميكنند و... جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: _نگران نباش.اينها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند.شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيه‌ی ۱۳۹ سوره آل‌عمران دقت نکرده‌ای:«وَلاتَهنُوا ولاتَحزَنوا و اَنتُم الاَعلَون اِن کُنتُم مُؤمِنین.»در اين آيه خداوند متعال ميفرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد،شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد. نكته ديگری كه آنجا شاهد بودم،انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند،آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: _آنچه حضرت حق از طريق معصومين برای شما فرستاده است،در درجه اول، زندگی دنيایی شما را آبادميكند و بعد آخرت را ميسازد. مثلا به من گفتند: _اگر آن رابطه پيامکی با نامحرم را ادامه ميدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت ميشد و زندگی دنيایی تو را تحت‌الشعاع قرار ميداد. در همين حين متوجه شدم كه يك خانم با شخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستاده‌اند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما "حضرت فاطمه‌زهرا سلام‌الله‌علیها" هستند.وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را برميگرداند.اما وقتی به عمل خوبی ميرسيديم، بالبخند رضايت ايشان همراه بود. تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بود.من در دنيا ارادت‌ ويژه‌ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايام‌فاطميه روضه‌ خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به حساب می‌آمديم.حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم!برای يک خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم‌السلام در کنارش باشند و اشتباهات و گناهانش باشند.😭از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم. خيلي ناراحت بودم.بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود.چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود.از طرفی به صدها نفر در موضوع حق‌الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد.همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قسم ميداد كه من بمانم. نگاهم به سمت ديگری رفت.داخل يك خانه در محله خود ما،دو كودك يتيم.... 💠ادامه دارد.... 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲ _مهمترین دلیل خشم و غم ما بی احترامی به آیات خدا و در واقع بی ادبی بشر به خداست! تصور کن خداوند برای هدایت بشر یه امکان فوق العاده خلق کرده بعد بشر بجای استفاده نه تنها رهاش میکنه بلکه تکه تکه ش میکنه! خب این بی ادبی به خدا نیست؟ تحمل این توهین برای ما سخته که یک عده به خدا بی حرمتی کردن چون امام خلیفه الله و جانشین خدا در زمینه پس هر رفتاری با امام مثل همون رفتار با خداست یعنی اگر دستمون به خدا هم میرسید همینکارو میکردیم! خب این بی احترامی غیر قابل تحمله اینکه صالح ترینِ بندگان خدا، که خداوند عاشقشه رو پیش چشمان خدا با بی شرمی تمام ذبح کردن بدترین درده اگر کسی بمیره از این غم رواست یه چیز دیگه هم هست اینکه اباعبدالله علیه‌السلام سفره دار توبه و کاتالیزور ارتباط با خداست یعنی فضایی فراهم کرده که همه بتونن راحتتر بخشیده بشن و نزدیک بشن به خدا یادته درباره و صحبت کردیم؟ دیدی گاهی دلت میخواد از خدا بابت یه اشتباهی عذرخواهی کنی ولی انگار نمیتونی؟ حس میکنی سنگینی؟ چون قلبت سخت شده این یه رابطه همیشگیه قلب هرچی رقت بیشتری داشته باشه ارتباطات حسی و شهودی بهتری برقرار میکنه و برعکس اشک کلید رقت قلب و ارتباطه مثل بچه ای که موقع ببخشید گفتن اگر کارش گیر کنه اولین و آخرین سلاحش برای راضی کردن پدر و مادر اشکه پس اباعبدالله علیه‌السلام با اشکی که بر مصیبت خودش از دیده ها جاری میکنه سفره دار اشکه که برکتش هم رقت قلب و تسهیل ارتباطه چیزی که ما درکش کردیم! قبلا گفتم که خدا به بنده هاش چقدر محبت داره اگر بلایی سرشون بیاد و اذیت بشن همون ناراحتی و مصیبت رو هم وسیله ای برای آمرزش گناهان و سبک شدن روح و قلب و نزدیکی بیشتر به خودش قرار میده یعنی مثلا کسی عزیز از دست میده خدا در ازای ناراحتی هاش بیشتر بهش محبت میکنه مثل مادری که بچه اش مریض بشه بیشتر بهش توجه میکنه حالا تصور کن تو هیچ بلایی سر عزیزانت نیومده ولی با یه نفر دیگه همزاد پنداری میکنی و برای غمش اشک میریزی خب وقتی همون اندوه به تو عارض میشه همون اثر رو هم در نزد خدا داره دیگه تازه اونم همزاد پنداری با چه کسی امام معصوم... کسی که غم امام رو درک کنه دغدغه هستی رو درک کرده و این خودش یعنی بزرگترین پیشرفت در سیر تربیتی از این جهت سفره دار شده یه بلایی رو به جون خریده که اونقدر بزرگ و قابل توجهه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن چقدر آدم بخاطر درک این مصیبت بخشیده و متصل شدن! از این جهت هم چراغ هدایته، هم کشتی نجاته هم راه رو نشون میده هم خودش میبردت! "باب الله الواسعه" یعنی همین بزرگترین در به سمت خداست چون غمش اونقدر بزرگ و توی چشمه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن و وارد این جرگه میشن کار ما رو راحت کرده این غم یک که خلق شده برای پس ما نوحه و گریه میکنیم به این چند دلیل و یه حس قلبی متفاوت که فقط وقتی وارد قلبت بشه درکش میکنی تو تجربیات همه مستبصرهای هم این دیده میشه* روایتی هست میفرماید "ان الحسین حرارت فی قلوب" یعنی حسین گرماییه که توی دل همه هست مثل آتیش زیر خاکستر که وقتی از بیرون بهش دمیده میشه گر میگیره طبیعی نیست ارتباط برقرار کردن تا این سطح حتی آدمایی که نمیشناسنش با شنیدن مصائبش اشک میریزن حتی مسیحیا*! یعنی یه جور فطرت درونیه فطرت ما با این درِ باز خدا آشناست! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم پنجره رو کمی باز کردم: _چقدر گرم شده هوا ژانت دستی به صورتش کشید: _آره خیلی گرمه ........ نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش: _خب من الان چکار کنم به نظر تو به همین راحتیه من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد! بگیرنم دلت خنک میشه؟ همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده: _آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟! اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد: _به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری من حوصله دردسر ندارم! بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم بعد با لحن متفاوتی گفت: _بعدا راجع بهش صحبت کنیم الان نمیتونم تصمیم بگیرم باشه مواظبم تو هم مواظب خودت باش خیلی خب به کمندم سلام برسون نخیر لازم نکرده! فعلا باز خندیدم: _حالا میمیمیری به بابای کمندم سلام برسونی؟ صورتش رو جمع کرد: _صد سال سیاه! کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم: _چی گفت؟ _شنیدی که گیر داده که بیا ایران _منظورم حرف جدید بود _بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۲۹ و ۳۳۰ شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم: _اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره _منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی با روسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم‌! نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد: _دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟ لبخندش زیباتر شد: _دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن... دستش رو گرفتم: _خوش بحالت ژانت به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن برای منم حتما دعا کن... *** روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی چند بار عمیق نفس کشید هیجان داشت... حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت: _این هدیه مسجد به شماست دخترم امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید خب اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد: _اشهدُ +اشهدُ _انَّ +انَّ _لااله +لااله _الا الله +الاالله... طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد _اشهدُ +اشهدُ _انَّ +انَّ _محمدا +محمدا _رسول الله +رسول الله... لبخند روی لبهای ژانت پهن شد حاج آقا آهسته گفت: _مبارک باشه اگر قصد تشرف به مذهب رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست _اشهدُ +اشهدُ _انَّ +انَّ _علیا +علیا _ولی الله +ولی الله... دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: _مبارکه عزیزم لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : _ممنون حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: _بفرمایید مبارکه... هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم با ذوق از دستم گرفتش: _وای این مال منه چیه؟! همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم: _یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟ پستش نکردم که خودم بهش بدم ولی قسمت تو شد واسه اون یکی دیگه میخرم... با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد: _وای ممنونم ازت اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید: خیلی قشنگه اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم اما امروز میتونم خداروشکر! ..... پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم: _اینجا یکم زیادی گرون نیست؟! لبخندی زد: _یه شب که هزار شب نمیشه رفیق! چشمهام گرد شد: _جان؟! _مگه این ضرب المثل ایرانی نیست من ترجمه شو گفتم دیگه‌! پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم: _خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم! _ماهی بخور خاویار شماره ...۱۷ آهسته گفتم: _ولمون کن دختر مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر خاویار؟! بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار! _خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند همین که از میز دور شد با تردید پرسید: _به نظرت کتی میاد؟! _حالا اگر نیاد دلخور میشی؟! _خب...آره نشم؟! _نه... رها کن الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده بهرحال نشده نیومده... دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت غرق فکر نفسش رو بیرون داد: _میدونی... دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه _آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و... اما درباره کتایون و تو شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا ولی کتایون برای جنگ اومده بود برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷ و ۸ حالا باید چیکار میکردم..... اول رفتم چاقومو تحویل گرفتم. دست کردم تو جیبم کارت هتلی که برا اتاق گرفته بودم در آوردم "هتل مدینة الرضا " خسته و کلافه رفتم یه ماشین بگیرم مغزم دیگه کار نمیکرد. نیاز به استراحت داشتم . برای اولین تاکسی منتظر دست تکون دادم و بعد از سوارشدن اسم هتل رو بهش گفتم و حرکت کرد. _آقا خیلی دور هتلش؟ راننده کمی سرشو چرخوند طرفم و با همان لهجه‌ی شیرین مشهدی گفت : _نه تا حرم فاصله‌ای نداریم ولی الان میبینی که چه ترافیکی شده یکم طول میکشه. گفتم:_مردم به چی دلشون خوشه که این مراسم ها رو میگیرن؟ راننده پرسید: _برادر مگه نیستی؟ +آره شیعه ام...! ولی دیگه نه به امامی اعتقاد دارم نه به خدا. راننده تاکسی با تعجب و دهن باز نگام میکرد +پس تو حرم چیکار میکردی؟ _نمیدونم!... تو الان داری مسافرکشی میکنی؟ خوب تو هم برو به جمع شون.... مگه میلاد امامت نیست .... راننده گفت: +من ام _خوب پس تو هم اعتقادی بهشون نداری راننده باصدای بلند و متعجب سریع پرسید: _کی بهت گفته که ما اعتقادی نداریم؟ سکوت کردم ... ادامه داد: _امام رضا علیه‌السلام و تمام امامان شیعیان فرزندان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه وآله و سلمه...چطور ممکنه پیامبر اکرم (ص) رو دوست داشته باشیم...ولی فرزندانشو دوست نداشته باشیم؟ و به اونا نداشته باشیم...قبور اونا هم برای ما مانند قبر نبی اکرم قابل احترامه، هر گونه بی احترامی به این قبور بی احترامی به شخص پیامبر میدونیم...حالا تو مذهب شما روز میلاد این بزرگواران محترم هست و شیعیان این روزها رو جشن میگیرند، مذهب من در مورد این مسایل یه اعتقاد دیگه داره... درست ماها توسل به مردگانو جایز نمیدونیم ولی این بزرگوارانو قبول داریم و قابل احترام‌اند برای ما ،همینجوری که واسه شیعه قابل احترام اند...برادر از حرفی که الان میزنم بهت ناراحتی نشی ولی تو اصلا خدا رو قبول نداری؟ حالا میخوای پیامبرو اهلبیت کنی؟ این رو بدون کسی که اعتقاد به نداره هیچ چیزی نداره...هر کاری هم دلش بخواهد میکنه! چون فکر میکنه وجود نداره! تعجب کرده بودم از حرفش نمیتونستم چیزی بگم تا آخر مسیر دیگه حرفی نزدم. بعد از سکوت طولانی بلاخره جلوی هتلی ایستاد _بفرمایید اینم هتل مدينة الرضا. +ممنون... پیاده شدم کرایه رو حساب کردم...به سمت در ورودی حرکت کردم... وارد هتل شدم هتل شیک و قشنگی بود سمت پذیرش هتل رفتم . _سلام خانم من محمد عباسیم دو روز پیش تلفنی اتاق رزو کرده بودم! +سلام بله صبر کنید چک کنم . بعد از کلی معطلی برگشته بهم میگه: +آقای عباسی اتاق شما تا یک ساعت دیگه تخلیه میشه! نه اینکه هم خسته بودم، هم کلافه با عصبانیت رو به خانم گفتم: _خانم محترم من دو روز پیش اتاق رزرو کردم اونوقت شما.... چرا اتاق منو دادید به یکی دیگه؟؟؟ صدامو کمی بلند کردم با خشم کنترل شده گفتم: _اینجا مگه صاحب نداره این چه طرز مدیریت کردنه؟؟؟ همکارش که دید عصبانی شدم دنبال جوابم سمتم اومد و رو به همکارش گفت: _خانم موسوی چی شده؟؟ +به ایشون میگم یک ساعت دیگه اتاق تخلیه میشه عصبانی شدن! تمام اتاق ها پُر اند نمیتونم اتاق دیگه ای رو بهشون بدم. همکارش نگاهی بهم کرد و گفت: _سلام جناب شما بفرمایید اینجا استراحت کنید الان میگم سریع اتاق تون رو خالی کنند. بابت این کوتاهی‌از طرف مدیریت از شما معذرت میخام. بعد رو کرد به خانم موسوی گفت: _زود بگید برای آقای‌ عباسی کیک و چای بیارند تا اتاق شون تخلیه کنیم تحویل بدیم. برگشتم سمت صندلی‌ها زیرلب گفتم به خوشکی شانس اینجا هم که همه‌ی صندلی‌ها پره... به جز یه صندلی که اونم کنار یه روحانی بود! مجبور شدم کنار روحانی بشینم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🔴در جریان غزه از دیوار صدا در اومد اما از اینا نه! 🔹از اول هم معلوم بود این جماعت فقط به دنبال خراب کردن وجهه تشیع هستن. تمام دغدغشون خلاصه میشد در قمه زنی! 🔹اما حالا همه دنیا دیدن که حامیان واقعی غزه، شیعیان هستن
امـــــام علـــی علیه السلام: ꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂ 🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ سوالی گفتم: _اینجا فقط بخاطر نگفتن لعن مملکت اسلامی نیست ؟!!! منصور خودت بهتر میدونی مصلحت ایجاب میکنه که ما داشته باشیم تا در مقابل دشمن هامون که مثل گرگ آماده ی حمله به ما هستن باشیم! چرا به جای اختلاف ها روی تمرکز نکنیم؟! روی خدای یگانه ی واحدمون! روی کتاب مقدس واحدمون! روی پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) واحدمون؟ با یه حالتی دستهاش رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد : _مصلحت... مصلحت! کدوم مصلحت؟! به اسم مصلحت اسلامی با دشمن هامون وحدت داشته باشیم! درحالیکه دستش رو با شدت میکوبید روی سینه اش ادامه داد: _با کسایی که دست علی(علیه‌السلام) رو بستن؟! مادرمون رو توی کوچه زدن؟!کدوم عقل سلیمی این رو میپذیره ! دیدم نه انگار نمیخواد قبول کنه و به قول گفتنی: میگه مرغ یه پا داره! یاد اون حدیثی افتادم که آقامون امام علی (علیه‌السلام) میفرمودن: "جاهل را ندیدم یا در حال افراط یا در حال تفریط!" گفتم: _اخوی شنیدی میگن فلانی دایه‌ی مهربانتر از مادر شده! یعنی برادرم شما از امام علی(علیه‌السلام) بیشتر دلت میسوزه برای حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)!!! یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمیتونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا میتونست والله میتونست ولی ... ولی.. یه مسئله ی مهمتر وسط بود! اون هم نظام اسلامی که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پایه گذاری کرده بود! میفهمی مصلحت سکوتش حفظ نظام اسلامی بود! تا جایی که در دوران هر سه خلیفه، هم به روایت مولا(علیه‌السلام) هم به گفته ی خود این خلفا هر کجا گیر میکردن و کمک میخواستن آقامون علی (علیه‌السلام) کمکشون میکرد... دوباره و با صدای بلندتر تکرار کردم... _علی (علیه‌السلام) کمکشون میکرد! به نظرم اینجوری شما میگین آقام علی(علیه‌السلام) اصلا نبوده! چون آخه به کمک میکرد که خلافت حقشون نبود که هیچ و بماند...! ولی هر آدم مومن و عاقلی میفهمه علی (علیه‌السلام) برای حفظ نظام اسلامی که اولویت اول و آخرش بود از این کمک‌ها دریغ نمیکرد! همونطور که حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها)در خطبه‌ای گفتند: "امامت برای حفظ نظام و تبدیل تفرقه مسلمین به هست." آقا منصور! این حرف حضرت مادر! حالا تو خود بخوان شرح مفصل از این مجمل...! بعععله هر کسی که به این خاندان بزرگ و عزیز ظلم کردن به وقتش جواب کارهاشون رو خواهند دید! فکر هم نکن فقط چند نفر بودن توی کوچه ظلم کردن نخیررررر اخوی...! از هر کسی که قبول کرد دین از سیاست جداست و با این کار گذاشت سیاست منفعت طلب صدر قدرت بشینه گرفته، تا اون افرادی که دنبال تفرقه و ضربه زدن به اسلام هستن رو شامل میشه! اما حالا داداش شما از امام علی(علیه‌السلام) فهمیم‌تری یا دلسوزتر! که مملکتی رو برای حفظ نظام اسلامیش وحدت رو یه اصل میدونه، اسلامی نمیدونی؟! در عین ناباوری دیدم گفت: _اینا همش توجیه! بیخیال مرتضی! اسیرش نشو! انشاالله توی یه فرصت مناسب با هم راجع به این مسائل صحبت میکنیم... بعد هم انگارنه‌انگار ادامه داد: _بیا سر دیگ رو بگیر الان عزادارها بیرون منتظرن... بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم... کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده! احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیرقابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم. مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبت‌هاش زود بود و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این میدادن! هنوز ناراحتی توی چهره‌اش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده، بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت: _یاعلی برادر... ناچار غذاها رو میگیرم و راه می‌افتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم! دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه... با خودم درگیر بودم که با این غذاها چکار کنم؟ هنوز از کوچه ی هیئت‌ خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت: _حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟ ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم: _بفرمایید حاج‌خانم، دعا کنید عاقبت‌بخیر بشیم
🔴در جریان غزه از دیوار صدا در اومد اما از اینا نه! 🔹از اول هم معلوم بود این جماعت فقط به دنبال خراب کردن وجهه تشیع هستن. تمام دغدغشون خلاصه میشد در قمه زنی! 🔹اما حالا همه دنیا دیدن که حامیان واقعی غزه، شیعیان هستن
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۳ و ۵۴ دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد: _آیا کسی هست مرا یاری کند؟ انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد: _من میخواهم حجت خدا را یاری کنم امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید: _خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان... زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد.. امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید: _ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند. اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد، چون او دیدار خداوند را دارد و میخواهد را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام و تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث انسان های روی زمین شود. حال حسین به میدان می‌آید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند: _«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم» و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید: _مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است. و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید: _«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم» همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفت‌انگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟! اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند. امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است. امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید: _برای چه به خون من تشنه اید؟‌ گناه من چیست؟ نانجیبی از میان فریاد میزند: _گناه تو این است که فرزند علی‌بن‌ابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم.. و انگار مظلومیت و علی علیه‌السلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی... حسین بی امان می‌تازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید: _اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند: _ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمی‌ترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟! شمر میگوید: _چه میگویی ای پسر علی؟! امام میفرماید: _تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید: _اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند. باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد: _«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد میخواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم میکند، زینب هراسان خود را به سجاد میرساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: _اگر میخواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟! صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: _عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد میکند و میفرماید: _آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمیدانی که برای ما افتخار است؟ ابن زیاد نگاهی به زینب می‌اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و میفهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور میسازد...پس زیر لب میگوید: _او را نمی کشم، بی‌شک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را میکشد اما غافل از آن است که علی بن حسین علیه‌السلام ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی و بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید. چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده میباشند، اما رباب، هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید میسوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..😭 جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه میکنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده‌اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند، چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است. ابن زیاد بر منبر مینشیند و چنین میگوید: _سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد ناگهان پیرمردی نابینا از جای برمیخیزد و میگوید: _تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا مینشینی و شکرخدا میکنی؟! بار دیگر ابن زیاد توسط "ابن عفیف" که روزگاری در لشکر علی سربازی میکرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می‌یابد ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده‌اند او را دوره میکنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۱۳ و ۱۴ از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند.. حالا او میدانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول‌هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را میشنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود... بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را میداد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو میرفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت.. برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد، کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که میتوانست باعث هراس هرکسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر میکرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: _روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمیخورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: _تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم، لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: 🔥_گناه تو این هست ... ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت: _خ....خوب اینو زودتر میگفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را داخل پریز بزند که صدای لرزان احمد همبوشی بلند تر شد: _چه طوری بگم باورتون بشه؟! من اصلا نه به اسلام اعتقادی دارم و نه مذهب شیعه را می‌پسندم، اگر جایی هم حرفی از مسلمانی من شنیدید برای این بوده اولا من هم مثل بقیه آدم ها به دین آبا و اجدادم بودم و دوما میخواستم از این طریق نان بخورم همین... مرد بازجو راه رفته را برگشت با سیم و دوشاخه دستش روی شانه احمد زد و گفت: _به چه تضمینی باور کنم حرفات درسته؟! احمد که نور امیدی در وجودش تابیده بود لبخندی زد و گفت: _هر کار شما بگین میکنم، هر چی بخوایید انجام میدم، اصلا میخوایید همین الان دست از اسلام بکشم و به هر دینی که شما میخوایین دربیام؟! مرد نیشخندی زد،سیم را روی دسته صندلی گذاشت و به طرف میزش رفت، روی صندلی چرمی سیاهرنگ پشت میز نشست و همانطور که خیره به چشم های احمد بود گفت: _نه ما از تو نمی خواهیم که دست از دینت بکشی، اما میخواهیم به اشخاصی که از لحاظ اعتقاد و رتبه از تو بالاترن کنی، بدون اینکه روی حرفشان حرف بزنی.. احمد خیره به دهان مرد بازجو بود و مرد اندکی تعلل کرد و ادامه داد: _ما تو را انتخاب کردیم که به قوم برگزیدهٔ روی زمین خدمت کنی و این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود و تو برگزیده شدی تا خواسته های ملت برگزیده را برآورده کنی، البته اگر عملکردت خوب باشد سود مادی بسیار خوبی نصیبت خواهد شد. 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۲۷ و ۲۸ احمد همبوشی تشکری کرد و به سمت اتاق مورد نظر رفت، تقه ای به در زد و در را باز کرد و وارد اتاق شد. با ورود احمد همبوشی تمام سرها به طرف او چرخید، انگار همبوشی دیر رسیده بود، مردی که بی شک حکم استاد را داشت روبه روی در پشت میز نشسته بود، سر تاسش را از روی کتاب بلند کرد و رو به او گفت: _شما؟! همبوشی که کمی هول شده بود گفت: _م..من کمال عبدالناصر هستم. مرد کتابش را روی میز گذاشت، سرتا پای او را از نظر گذراند و بعد اشاره کرد که روی یکی از صندلی های خالی کلاس بنشیند و در این لحظه، همبوشی تازه متوجه دانشجوهای دیگر شد، نزدیک به بیست نفر بودند که اکثرا مرد بودند اما دو سه تا خانم هم در بینشان بود، خانمهایی اسلام شناس که حجاب نداشتند. همبوشی صندلی را در آخر کلاس کنار یکی از خانمها بود، انتخاب کرد و بطرفش رفت، به محض نشستن، استاد از جا بلند شد و همانطور که به همه نگاه می‌انداخت گفت: _میخواهیم گفته هایمان را مرور کنیم، ما در اینجا جمع شده ایم که دین اسلام را آنطور که در روایات مسلمانان آمده تجزیه و تحلیل نماییم و از تحلیل‌هایی که میکنیم در جهت رسیدن به مقصود استفاده کنیم، هر کدام از شما از طرف گروه یا فرقه ای خاص در اینجا جمع شده اید برخلاف اینکه ادعاهای هر فرقه با دیگری فرق میکند اما آموزشهایتان یکسان است، چرا که اهدافتان یکی‌ست. همبوشی با شنیدن این حرف چهره کسانی را که مثل او در این کلاس شرکت کرده بودند نگاهی انداخت و با خود فکر میکرد که یعنی هر کدام از اینها مثل او قرار است مکتبی مستقل راه بیاندازند؟! در همین افکار بود که با صدای استاد به خودش آمد. _ما به کمک ابرقدرتهای دنیا درصدد ایجاد نظمی نوین در جهان هستیم، نظمی که باعث می شود تمام دنیا تحت نظر ما به حیاتشان ادامه دهند، هرکس لایق خوشبختی باشد زندگیی ایده آل پیدا میکند و آنکس که نباشد از این دنیا محو خواهد شد و نکته بعدی اینکه هدف اصلی از ایجاد این کلاس، راهکارهایی برای رسیدن به این نظم نوین که مهمترینش آموزش برای ایجاد شکاف در بین مسلمانانی ست که نام بر خود گذارده اند، این افراد از خطرناکترین دشمنان ما قلمداد میشوند و با اعمال و اعتقاداتشان باعث میشوند تا این هدف بزرگ، این نقشهٔ عظیم این نظم نوین به وقوع نپیوندد و یا اختلالی در آن بوجود آید پس ما خیلی بیصدا قبل از آنکه آنها بخواهند در مقابل ما قد علم کنند، آنها را با ترفندی به خودشان مشغول میکنیم تا خودمان در کمال آرامش طی مسیر نماییم... فراموش نکنید که شما از بازوهای توانمند ما هستید و با کمک شماست که ما این راه را طی خواهیم کرد و البته شما هم بهره ها خواهید برد. حالا قبل از ورود به درس اگر کسی سوالی دارد بپرسد. کلاس ساکت بود.. انگار مغز متفکری نبود که سوال کند، پس استاد با قدم های کوتاه عرض کلاس را پیمود و دوباره به جای قبلی اش برگشت بطرف میز رفت، میله ای نازک و آهنین که شبیه به آنتن رادیو بود را برداشت و به طرف نقشه ای روی دیوار رفت و با ابزار دستش نقشه را کلی نشان داد و گفت: _ما باید انچنان خوب کار کنیم که تمام دنیا را تحت تاثیر قرار دهیم و اما در ابتدای راه عمده تلاش ما روی این منطقه هست. همبوشی به نقطه ای که استاد اشاره کرد چشم دوخت و آن منطقه جایی نبود جز خاورمیانه، استاد به طرف جمع برگشت و ادامه داد: _چون اجتماع شیعیان در این مکان قرار داد و اگر قرار باشد مذهب شیعه گسترش یابد و به بقیه دنیا صادر شود، از همین مکان خواهد بود، پس عمدهٔ فعالیت ما در اینجا خواهد بود. اکثر دانشجوها با تکان دادن سر حرف استاد را تایید کردند، استاد دستهایش را پشت سرش قفل کرد و ادامه داد: _پس ما باید اعتقادات ملت موردنظرمان را کالبد شکافی کنیم، البته شماها اکثرا جوری انتخاب شده اید که به اعتقادات این طیف آگاهید، اما ما اینک در اینجا جمع شده ایم تا با دیدی دیگر به قضیه نگاه کنیم، طبق تحقیقات محققان ما، قویترین ایمان و اعتقاد به دین و مذهبشان در بین شیعیان هست و آنها چنان عمل میکنند که دیگر مذاهب را تحت تاثیر قرار میدهند، پس ما برای اینکه آنها را کم کنیم باید اعتقاداتشان را ضعیف کنیم و یا آنها را به کشانیم، طبق نظریات پژوهشگران ما مذهب شیعه را در طول سالها و اعصار دو چیز حفظ کرده... 👈یکی از آنها علاقهٔ شیعیان به امام سومشان که باعث حس و در بین آنها شده و این حس آنچنان قوی هست که از هر فرد عادی آنها پهلوانی ساخته که از مرگ در جبهه‌ی جنگ نمیترسند و برعکس.... 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤