eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلام‌الله‌علیها. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی 🐎 🌴قسمت ۵۶ باز به یاد پدر مى افتى.... مگر سال از پدر گذشته است؟ پدر از آن و کوچک، بر تمام اسلام حکم مى راند... و اینان فقط براى بر چه اى بنا کرده اند؟! از این پس هر چه ظلم و ستم بر سر مردم جهان مى رود، باعث و بانى اش همان است. ✨اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلک.✨ را پیش از کاروان به دارالاماره رسانده اند و در پیش روى نهاده اند.... ابن زیاد با و تبختر بر تخت تکیه زده است و با که در دست دارد، بر و حسین مى زند، و قیحانه مى خندد و مى گوید: _✨چه زود پیر شدى حسین ! امروز تلافى روز بدر! و تو با خودت فکر مى کنى که آیا روزى سخت تر از امروز در عالم هست؟ مى فهمى که این صحنه را تدارك دیده اند تا به هنگام ورود شما، تتمه و جلالتان را هم فرو بریزند.... در میان حضار، چشمت به صحابى پیامبر مى افتد... با ریش و مو و ابرویى سپید و اندامى نحیف و تکیده . در دلت به او مى گویى : _✨تو چرا این صحنه را تاب مى آورى زید بن ارقم ؟ ، ناگهان از جا بلند مى شود و با لرزشى در صدا فریاد مى زند: _نکن ابن زیاد! چوب را از این لب و دندان بردار. به خدا که من بارها و بارها شاهد بوسه پیامبر بر این لب و دندان بوده ام. و گریه امانش را مى برد. ابن زیاد مى گوید: _خدا گریه ات را زیاد کند. براى این فتح الهى گریه مى کنى؟ اگر پیر و خرفت نبودى ، حتم گردنت را مى زدم. زید در میان گریه پاسخ مى دهد: _پس بگذار با بیان حدیث دیگرى خشمت را افزون کنم: '''من به چشم خودم دیدم که پیامبر نشسته بود، را بر پاى و را بر پاى نشانده بود، دو دست بر سر آن دو نهاده بود و به خدا عرضه مى داشت : (خدایا! این دو و مومنان صالح را به دست تو مى سپارم.) ببین ابن زیاد! که با امانت رسول خدا چه مى کنى ؟! و منتظر پاسخ نمى ماند.... به ابن زیاد پشت مى کند و راه خروج پیش مى گیرد و در حالیکه از و آرام آرام قدم بر مى دارد، زیر لب به حضار مجلس مى گوید: _از امروز دیگر دیگرانید. فرزند فاطمه را کشتید و زاده مرجانه را امیر خود کردید. او کسى است که خوبانتان را و بدانتان را به مى گیرد. بدبخت کسى که به این و تن مى دهد. یکى به دیگرى مى گوید: _اگر شنیده باشد ابن زیاد این کلام را، سر بر تن زید باقى نمى ماند. ابن زیاد با اعتراض زید به هم مى ریزد... و ابن زیاد به نقشه هاى دیگر خود فکر مى کند. تو را براى نشستن انتخاب مى کنى و مى نشینى. زنان دیگر به دورت حلقه مى زنند و تو را چون در میان مى گیرند. در نزدیکى تو و بقیه نیز در اطراف شما مى نشینند. ابن زیاد چشم مى گرداند و نگاهش بر روى تو متوقف مى ماند.... با لحنى سرشار از تبختر و مى پرسد: _آن زن ناشناس کیست ؟ کسى پاسخ نمى دهد. دوباره مى پرسد... 🌴ادامه دارد.... 🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت ۵۱ 🌟غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ... که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ... مکث کوتاهی کرد ... _مشکلی پیش اومده؟ ... بدجور هول شدم و گفتم _نه ... و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ... اعصابم خورد شده بود ... لعنت به تو کوین ... بهترین فرصت بود ... چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ ... داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ... - منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ... خندید ... _فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ... _نخند ... سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ... هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه ... جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ... سرش رو انداخت پایین ... چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ... - اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ... باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی ... - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟... منتظر جوابش نشدم ... پوزخندی زدم و گفتم ... _هر چند ... چرا نباید خوشحال بشی؟ ... اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ... اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ... طرف مقابله ... _مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا کنم... همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ... ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ... به چی فکر می کرد؛ نمی دونم ... اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن ... و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه از دست داده بودم ... می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ... دوباره دفتر رو ازش بگیرم ... اما ... همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ... اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند... به زبون آوردم ... - لعنت به توی احمق ... سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد ... با دست بهش اشاره کردم و گفتم ... _با تو نبودم ... و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌟🌟🌍🌍🌟🌟🌟
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۱ و ۲ به نام خدا "إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»" و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد. رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: _سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد. رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: _و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن... صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت: _الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه... رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: _ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟! صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: _خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره... رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت: _چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار کرده بودن.. صادق به سمت اتاق خواب بچه‌ها رفت و دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گفت: _هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید. رؤیا همانطور که چادرش را درمی‌آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت‌ و بعد از دقایقی که لباس‌هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست. رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: _آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود. صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می‌آورد گفت: _دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند. رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: _چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟! صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: _آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند. رؤیا آهسته گفت: _صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟! صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: _ دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: _صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت... صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: _اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست... رؤیا سرش را تکان داد و گفت: _نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟! صادق لبخندی زد و گفت: _هدف ما هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟! رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: _چند روز پیش یه اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم... صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: _بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟! رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: _اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۱۳ و ۱۴ از چندین راه پله مارپیچ بالا رفتند.. حالا او میدانست در جایی زیر زمین زندان شده و در حال رفتن، سلول‌هایی را میدید که مشخص بود افرادی هم آنجا در انتظار آزادی اند، احمد فقط صدای نفس کشیدن آنها را میشنید و در تاریکی قیر گونه زندان، چیزی قابل دیدن نبود... بالاخره بعد از آخرین پیچ پله ها، اشعه هایی که از پنجره بالای در زندان به داخل میتابید، نوید هوای آزاد را میداد. احمد به دنبال آن مرد که حالا در روشنایی خورشید او را به خوبی میدید، جلو میرفت و به محض اینکه پایش را از در اصلی زندان بیرون گذاشت.. برخورد اولین اشعه خورشید با چشمانش حس ناخوشایندی در وجودش ریخت اما گرمای خورشید به جانش نشست. از حیاطی که پر از سنگریزه بود، گذشتند و داخل ساختمانی شدند که راهرویی دراز با اتاق هایی در دو طرفش بود. مرد پیش رو که لباس خاکی رنگ نگهبانی به تن داشت با قدی کوتاه و هیکلی گوشالود، جلوی یکی از درها ایستاد، تقه ای به در زد و سپس در باز شد. مرد، کمی خودش را عقب کشید و با یک فشار احمد را به داخل اتاق هل داد. احمد تلو تلو خوران جلو رفت، در پشت سرش بسته شد، پیش رویش مردی با چشم های درشت و ابروهای پر و کشیده و صورتی سبزه که موهای جوگندمی اش نشان از میانسال بودن او میداد، به احمد چشم دوخته بود. با ورود احمد،مرد از جا بلند شد و تازه احمد متوجه قد بلند و هیکل رشید او شد، هیکلی ترسناک که میتوانست باعث هراس هرکسی شود، احمد با دیدن او لرزی در بدنش افتاد و نگاه نافذ و خشمگین مرد این ترس را بیشتر و بیشتر میکرد. مرد، چرخی دور احمد زد و سپس صندلی فلزی که کلاهی آهنی متصل به چندین سیم رنگی روی دسته اش بود را به احمد نشان داد و گفت: _روی اون صندلی بنشین صدای مرد،ترسناک تر از هیکلش بود و عجیب اینکه لهجه عربی اش اصلا به اهالی عراق نمیخورد. احمد به سختی آب دهانش را قورت داد و بدون اینکه جرأت کند حرفی بزند روی صندلی نشست. مرد به طرف او آمد و کلاه آهنی را روی سر احمد گذاشت و حالا احمد می فهمید قرار است چه بلایی سرش بیاید،انگار آن کتک ها پیش زمینه ای برای این شکنجه های مهلک بود. مرد دوشاخه ای را که به کلاه وصل بود به دست گرفت و به طرف پریز برق رفت و قبل از اینکه دوشاخه را به برق متصل کند، صدای لرزان احمد که مثل نالهٔ ضعیف گربه ای ترسان بود از گلویش خارج شد: _تو را به خدا، تو را به پیر و به پیغمبر قسم میدم، بگین من چه گناهی کردم؟! اصلا چه غلطی کردم، بگین تا دیگه نکنم، لازم نیست اینهمه شکنجه بدین... مرد روی پاشنه پایش چرخید به طرف احمد برگشت و همانطور که با دو شاخه روی شانه او میزد گفت: 🔥_گناه تو این هست ... ای...فهمیدی؟! احمد که چشمانش به دهان گشاد و گوشت آلود مرد خیره مانده بود با هیجانی در صدایش گفت: _خ....خوب اینو زودتر میگفتین... م..من غلط کردم مسلمانم، من مسیحی ام، یهودی ام، بی دینم... اصلا...اصلا به هر دین و مذهبی که شما بخوایین هستم.. مرد بدون زدن حرفی دوباره به طرف پریز برق رفت و می خواست دو شاخه را داخل پریز بزند که صدای لرزان احمد همبوشی بلند تر شد: _چه طوری بگم باورتون بشه؟! من اصلا نه به اسلام اعتقادی دارم و نه مذهب شیعه را می‌پسندم، اگر جایی هم حرفی از مسلمانی من شنیدید برای این بوده اولا من هم مثل بقیه آدم ها به دین آبا و اجدادم بودم و دوما میخواستم از این طریق نان بخورم همین... مرد بازجو راه رفته را برگشت با سیم و دوشاخه دستش روی شانه احمد زد و گفت: _به چه تضمینی باور کنم حرفات درسته؟! احمد که نور امیدی در وجودش تابیده بود لبخندی زد و گفت: _هر کار شما بگین میکنم، هر چی بخوایید انجام میدم، اصلا میخوایید همین الان دست از اسلام بکشم و به هر دینی که شما میخوایین دربیام؟! مرد نیشخندی زد،سیم را روی دسته صندلی گذاشت و به طرف میزش رفت، روی صندلی چرمی سیاهرنگ پشت میز نشست و همانطور که خیره به چشم های احمد بود گفت: _نه ما از تو نمی خواهیم که دست از دینت بکشی، اما میخواهیم به اشخاصی که از لحاظ اعتقاد و رتبه از تو بالاترن کنی، بدون اینکه روی حرفشان حرف بزنی.. احمد خیره به دهان مرد بازجو بود و مرد اندکی تعلل کرد و ادامه داد: _ما تو را انتخاب کردیم که به قوم برگزیدهٔ روی زمین خدمت کنی و این سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود و تو برگزیده شدی تا خواسته های ملت برگزیده را برآورده کنی، البته اگر عملکردت خوب باشد سود مادی بسیار خوبی نصیبت خواهد شد. 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤