🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۱ و ۲
به نام خدا
"إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»"
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد
میخواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد:
_سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج میرفت برای این حرفهای «صادق» به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت:
_و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه میکرد، میچید گفت:
_الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت:
_ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت:
_خوب معلومه، همسر عزیزم که از صد تا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف میکرد وارد بشن گفت:
_چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار #ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچهها رفت و دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
_هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را درمیآورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباسهایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت:
_آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون میآورد گفت:
_دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت:
_چی میگی صادق؟! میخوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود میخواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم میکند.
رؤیا آهسته گفت:
_صادق! بگو ببینم چیشده؟! میخوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
_ #مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت:
_صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت:
_اولا پسرمون محمدهادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟!مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت:
_نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت:
_هدف ما #خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت:
_چند روز پیش یه #گروه_جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یادآوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت:
_بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت:
_اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر میکردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...