امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳۳ و ۳۴
سوالی گفتم:
_اینجا فقط بخاطر نگفتن لعن مملکت اسلامی نیست ؟!!! منصور خودت بهتر میدونی مصلحت #حفظ_اسلام ایجاب میکنه که ما #وحدت داشته باشیم تا در مقابل دشمن هامون که مثل گرگ آماده ی حمله به ما هستن #قویتر باشیم! چرا به جای اختلاف ها روی #مشترکات تمرکز نکنیم؟! روی خدای یگانه ی واحدمون! روی کتاب مقدس واحدمون! روی پیامبر (صلیالله علیه و آله) واحدمون؟
با یه حالتی دستهاش رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد :
_مصلحت... مصلحت! کدوم مصلحت؟! به اسم مصلحت اسلامی با دشمن هامون وحدت داشته باشیم!
درحالیکه دستش رو با شدت میکوبید روی سینه اش ادامه داد:
_با کسایی که دست علی(علیهالسلام) رو بستن؟! مادرمون رو توی کوچه زدن؟!کدوم عقل سلیمی این رو میپذیره !
دیدم نه انگار نمیخواد قبول کنه و به قول گفتنی: میگه مرغ یه پا داره! یاد اون حدیثی افتادم که آقامون امام علی (علیهالسلام) میفرمودن:
"جاهل را ندیدم یا در حال افراط یا در حال تفریط!"
گفتم: _اخوی شنیدی میگن فلانی دایهی مهربانتر از مادر شده! یعنی برادرم شما از امام علی(علیهالسلام) بیشتر دلت میسوزه برای حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)!!! یعنی دستهایی که خیبر رو از جا کند، نمیتونست یه طنابی که به دستش بسته شده رو باز کنه! چرا میتونست والله میتونست ولی ... ولی.. یه مسئله ی مهمتر وسط بود! اون هم #حفظ نظام اسلامی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پایه گذاری کرده بود! میفهمی مصلحت سکوتش حفظ نظام اسلامی بود! تا جایی که در دوران هر سه خلیفه، هم به روایت مولا(علیهالسلام) هم به گفته ی خود این خلفا هر کجا گیر میکردن و کمک میخواستن آقامون علی (علیهالسلام) کمکشون میکرد...
دوباره و با صدای بلندتر تکرار کردم...
_علی (علیهالسلام) کمکشون میکرد! به نظرم اینجوری شما میگین آقام علی(علیهالسلام) اصلا #شیعه نبوده! چون آخه به #خلفا کمک میکرد که خلافت حقشون نبود که هیچ و بماند...! ولی هر آدم مومن و عاقلی میفهمه علی (علیهالسلام) برای حفظ نظام اسلامی که اولویت اول و آخرش بود از این کمکها دریغ نمیکرد! همونطور که حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)در خطبهای گفتند: "امامت برای حفظ نظام و تبدیل تفرقه مسلمین به #اتحاد هست." آقا منصور! این حرف حضرت مادر! حالا تو خود بخوان شرح مفصل از این مجمل...! بعععله هر کسی که به این خاندان بزرگ و عزیز ظلم کردن به وقتش جواب کارهاشون رو خواهند دید! فکر هم نکن فقط چند نفر بودن توی کوچه ظلم کردن نخیررررر اخوی...! از هر کسی که قبول کرد دین از سیاست جداست و با این کار گذاشت سیاست منفعت طلب صدر قدرت بشینه گرفته، تا اون افرادی که دنبال تفرقه و ضربه زدن به اسلام هستن رو شامل میشه! اما حالا داداش شما از امام علی(علیهالسلام) فهمیمتری یا دلسوزتر! که مملکتی رو برای حفظ نظام اسلامیش وحدت رو یه اصل میدونه، اسلامی نمیدونی؟!
در عین ناباوری دیدم گفت:
_اینا همش توجیه! بیخیال مرتضی! اسیرش نشو! انشاالله توی یه فرصت مناسب با هم راجع به این مسائل صحبت میکنیم...
بعد هم انگارنهانگار ادامه داد:
_بیا سر دیگ رو بگیر الان عزادارها بیرون منتظرن...
بعد هم ساکت شد....
سکوتی سنگین... در همون حال کمکش دیگ غذا رو جابه جا کردم و بدون اینکه حرفی بزنیم مشغول به ظرف کردن غذا شدیم...
کاملا مشخص بود با حرفهایی که بینمون رد و بدل شده بود ذهن و فکر هر دوتامون حسابی درگیر شده!
احساس میکردم دیگه واقعا برام موندن در چنین مکانی غیرقابل تحمله و طاقتم طاق شد، به بهانه ی دیر وقت شدن به منصور گفتم باید برم.
مشخص بود اون هم توقع شنیدن چنین حرفهایی رو از من نداشت و شاید با خودش فکر میکرد هنوز برای پذیرفتن حرفهاش نه با منطق که با اجبار محبتهاش زود بود
و باید کمی بیشتر صبر کرده بود که من درست اسیر محبت و مدیون مرامش بشم تا جایی که برام مهم نباشه و بی چون و چرا حرفاش را بپذیرم درست مثل همون کاری که به سر این #جوانهای_معصوم میدادن!
هنوز ناراحتی توی چهرهاش هویدا بود اما بدون اینکه ممانعتی کنه، چند پرس غذا به طرفم داد تا بگیرم و همراه خودم ببرم برای خانواده،
بعد هم دستش رو آورد بالا و گفت:
_یاعلی برادر...
ناچار غذاها رو میگیرم و راه میافتم میام بیرون، چون تازه فهمیده بودم تبرکی چه تفکری رو تا حالا میخوردم!
دوست نداشتم غذا رو ببرم خونه...
با خودم درگیر بودم که با این غذاها چکار کنم؟ هنوز از کوچه ی هیئت خارج نشد بودم که پیرزنی جلوم رو گرفت و گفت:
_حاج آقا کجا غذای نذری میدن؟
ظرفهای غذا رو دادم به سمتش و گفتم:
_بفرمایید حاجخانم، دعا کنید عاقبتبخیر بشیم
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۳۳ و ۳۴
✓فصل هشتم
«آرسن - ساختمان موساد، باکو»
روی میز نشستهام که فاران با یک سینی و دو فنجان قهوه به سمتم میآید. نمیدانم چرا؛ اما احساس میکنم که باید تمام حرص و ناراحتیام از اتفاقات تلخ این پرونده را بر سر این سینی دربیاورم. دستم را به زیر سینی میکوبم و فریاد میزنم:
-هنوز هم میخوای بشینی و قهوه بخوری؟
فاران وحشت زده نگاهم میکند. از روی صندلیام بلند میشوم و انگشتان دستم را دور گلویش چفت میکنم و ادامه میدهم:
-همه چیز داره به ضرر ما تموم میشه. من مدتها نشستم و برنامه ریزی کردم تا با سه ترور هدفمند ایران رو به دست بیاورم. از بین تمام کلهپوکهای احمقی که جذب موساد شدند فقط دو نفر رو انتخاب کردم که یکیشون فقط بلده قهوه درست کنه و به صفحهی اون لبتاب کوفتیش نگاه کنه و اون یکی هم الان سه ساعته که هیچ خبری ازش نیست.
فاران چیزی نمیگوید تا دستم را از دور گلویش بردارم، سپس لب باز میکند:
-چرا فکر میکنی همه چی داره به ضرر ما پیش میره؟ ما اسماعیل هنیه رو توی تهران زدیم و هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد. دیگه چی از این بهتر میخوای واسه این که...
با صدایی بلندتر از قبل فریاد میزنم:
-احمق! تو خیلی احمقتر از چیزی هستی که فکر میکردم، خیلی. صد جور واسطه پیدا کردیم تا بتونیم خشم ایرانیها بعد از ترور اسماعیل هنیه رو کنترل کنیم. حالا دیگه چوب خطمون پر شده و بین یه دور راهی سخت گیر افتادیم.
فاران که از چهرهاش مشخص است چیزی از حرفهایم نمیفهمد نگاهم میکند و ادامه میدهم:
-رابط ما تو حزب الله دستگیر شده و الان ما موندیم و یه سری اطلاعات مهم از نصرالله و یه ایران عصبی که دستش روی ماشه است تا موشکهاش رو روی سرمون آوار کنه. اگه گیر کردن بین این دو راهی شکست نیست پس اسمش چیه؟
فاران کمی فکر میکند و میگوید:
-نمیتونیم از این فرصت استفاده نکنیم.
جوابش را میدهم:
-ولی ما قبلتر این کار رو انجام دادیم، فکر میکنی زدن نصرالله که بیخ گوش ما زندگی میکنه برای ما غیرممکن بوده؟ این یه معادلهی نه چندان پیچیده است که خون شیعیان به طور شگفت انگیزی میتونه بدنهی شیعه در جهان رو تنومند و بین آحاد مردم #اتحاد ایجاد کنه.
فاران که حسابی گیج شده میگوید:
-خب با این حساب الان هم با زدن نصرالله...
به پشت میزم برمیگردم و میگویم:
-الان اوضاع فرق کرده! از بعد ماجرای هفت اکتبر و اون افتضاح امنیتی که پیش اومد ما دیگه برای پیشروی نمیجنگیم! دنیا فهمیده دستمون خالیه. ایران از خاک خودش اینجا رو یک بار موشک باران کرده و اصلا بعید نیست که باز هم بخواد این کار رو انجام بده. اگه اون بار تونستیم با سانسور اخبار و کمک رسانههای فارسی زبان از حجم فشارهای روانی کم کنیم، این بار دیگه نمیتونیم از این حربه استفاده کنیم.
فاران قاطعانه میگوید:
-من از حرفهای تو سر در نمیارم. معلوم نیست چی داری میگی و خودت مدام داری با خودت مخالف میکنی.
مکث کوتاهی میکنم و درحالیکه با حسرت به نقطهای خیره شدهام، میگویم:
-دبورا... اون کلید باز کردن این قفل برای ما بود که حالا هیچ خبری ازش نیست. پروتکلهای سازمان میگه اگه یه مامور ده دقیقه نتونست پیام سلامتش رو بهت برسونه دیگه سرخ ببینش... دبورا الان سه ساعت هست که چیزی به ما نگفته و این یعنی از دستش دادیم.
فاران سعی میکند به حرفهایم توجهی نکند. من خیلی خوب از چشمانش میخوانم که او مرا پیرمردی دیوانه میپندارد که مدام در حال غر زدن هستم؛ اما من بهتر از هر شخص دیگری میدانم که اینطور نیست. پیچیدگیهایی که درون ذهنم وجود دارد توضیح دادنی نیست و این یکی از معضلاتی است که نمیتوانم در موردش با کسی صحبت کنم. تلفن فاران زنگ میخورد، با سرعت به سمتش میرود و با نگاهی به صفحهاش میگوید:
-از دفتر مرکزیه.
سپس جواب میدهد:
-بله قربان، برای امروز؟ نه مشکلی که نیست؛ اما... به نظرم بهتره با آرسن صحبت کنید.
تلفن را از فاران میگیرم:
-بله؟
مردی که پشت خط است سلام میکند و ادامه میدهد:
-امروز باید یه ویدیو کنفرانس بگذاریم تا در مورد دیتایی که برامون ارسال کردید تصمیم گیری صورت بگیره!
با مکثی کوتاه جواب میدهم:
-من باید برگردم پیش شما!
مردی که از سازمان تماس گرفته متعجب حرفم را تکرار میکند:
-برگردید اینجا؟
کاملا معمولی میگویم:
-واضح نبود که چی گفتم؟
مرد کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-چرا؛ اما من مسئول تصمیمگیر در این مورد نیستم. بهتون خبر میدم جناب آرسن، فعلا!