eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کم گرفتاریم زیاده😁 نمیتونم سروقت هر روز رمان رو بذارم از توجه تون ممنون🌹
خوب بود چشم حتما میذارم😊😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﷽❀ 💚به نیٺ ٺعجیل در امر فرج ❤️و برطرف شدن موانع ازدواج جوونــہــامون چلہ؛ دعاے عہـد💚 روز 6⃣3⃣ چہــارشـنبہ بیســٺــ و یڪــمـ آذرمـــاه چہــارمـ ربیــــع الـــثانــے َعْیُنٍ_وَاجْعَلْنَا_لِلْمُتَّقِینَ_إِمَامًا💞 راً_قَنُوعاً_غَیُوراً💞 ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبہ؛ شہــداے انفجار #چابــہار 👣دوشنبہ؛ مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآباد
فقط 5.6 نفر شرکت میکنن😞 درد دل کنم یا گله نمیدونم اسمش چیه😒 اینکه یه صلوات هم حاضر نیستیم بفرستیم بماند..😒 اینکه شهیدی مدنظر نداریم و اصلا دنبالش هم نمیریم بماند..😐 اینو که شهدا برامون کمرنگ شدن اینو کجای دلمون میخایم بذاریم!!😓 خیلی بده یکی دوستمون داشته باشه🌷 بخاطر ما بره جون بده 👣 بعد ما حوصله مون نیست تو ٢۴ساعت حتی هم به یادشون باشیم😑😞
امروز هم شهیدی مدنظر نداشتیم 😞😓 تا پنجشنبه ٩شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن هرتعداد خواستین.. از یه دونه صلوات تا هرچقدر خواستین😞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه نیمساعت دیگه رمان رو میذارم😊 امروز و دیشب کلی پیام دادین 😯چن تا رو میذارم خدمتتون😁😉
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۱ . خدا میداند و شما نمیدانید.. خیلی به فکر فرو رفتم اصن یه جور دیگه ای شدم انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد یه حس عجیبی بود حس اینکه داری حس اینکه توی این دنیای شلوغ ... حس اینکه توی این ناملایملایت یکی . صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... تصمیم گرفتم که اینقدر بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی... نمیخواستم تو خونه نشون بدم. نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم... هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه... اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید... که با چه امیدی پرش کرده بودم که لیاقتم رو به نشون بدم داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید... زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد -سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین... فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه.. -سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم...زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده... با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم... یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست... -ببخشید...اصلا حواسم نبود -اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟ -نه...بازم شرمنده -آقای مهدوی؟ -بله؟ -چیزی شده؟ -نه چطور -اخه یه جوری هستید -چجوری؟ -مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله -راستش...هیچی ولش کنین -هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم -نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد -یعنی چی؟؟؟مسابقه کنسل شد؟؟ -نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم -بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۲ -چند روز پیش عقدش بود -راست میگید؟؟چرا اخه..؟؟؟ چی شد یهویی؟ -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین -واییییی...واقعا متاسفم حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم... من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خوردست؟ -نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟ -ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم.. -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه....وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو مشخص میکنین نه کس دیگه... من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم . اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد... مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو بود و کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم... بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓