🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۳
…همه گلستان را گشتیم.
همه بچهها متاثر شده بودند.
آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد.
ڪنار مزار #شھیدتورجیزاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم،
و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند.
منتظر این فرصت بودم.
رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم.
روی سنگ مزار آب ریختم،
و شروع ڪردم به درد و دل کردن.
دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان.
احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم.
روحانی بود: آقا سید!
خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت:
-باهاتون نسبت دارن؟
-خیر ولی چون غریباند میام بالای سرشون.
-عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟
-از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
-خواهش میکنم.
رفت،
و کنار مزار یڪی از شھدا نشست.
موقع اذان بود،
نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۴
نزدیک #اربعین بود،
و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم.
آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت:
_خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. انشاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه #دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. انشاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد.
«خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟»
بعد نماز عصر با گریه پرسیدم:
-این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت:
-فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم،
اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد…
زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم.
رفت،
و من حال عجیبی داشتم…
نمیدانم،...
چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم.
نمیدانم،....
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۵
امام جماعت جدید را ڪه دیدم،
لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.
هم عصبانی بودم
و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر ڪه رسیدم خانه،
اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم.
دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم
ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد:
"انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.
تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت:
«نکند آقاسید…»
قلبم ایستاد،
و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود:
-چی شد یهو طیبه؟
-یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛
ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم،
به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم،
اینها #احساسات_زودگذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم....
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وصیتنامه شهید سید حمید طباطبایی
مهر -
شهید حرم
http://shahideharam.ir/shahid?shahidId=406
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فرماندهای گمنام که سومین شهید مدافع حرم شد
/ همسر شهید:
به او میگفتم اینقدر دعا کردم که خدا تو را از بین ما نمیبرد
/ مي گفت خدا راحت وصل ميکند ما هستيم که سيممان گير دارد
+ تصاویر | پایگاه اطلاع رسانی رجا
http://www.rajanews.com/news/254168/
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از..
بزرگواری که.. زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن
اجرشون با خانوم جان
#ادمین_نوشت
■يَا ذَا الْحُــجَّةِ وَ الْبُرْهَــانِ
●يَا ذَا الْعَظَــمَةِ وَ السُّلْــــطَانِ
■اے داراے حجــٺ و دلیــل و برهــان
●اے خــداوند عظــــمٺ و سلطــنٺ
🤲🌍🌔💥🌟🤲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۶
درست یڪ هفته بعد،
ڪه رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ ڪردم انگار!
سرخوردم ڪنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.
اواسط سال بود،
ڪه تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب ڪنم.
پدر و مادرم مخالف نبودند،
اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است ڪه بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند.
معلم ها سرزنشم میڪردند
و حتی پدرم را خواستند ڪه مجبورم ڪند در تیزهوشان درس بخوانم
اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد.
چند هفته درباره رشته معارف تحقیق ڪردم و به این نتیجه رسیدم ڪه با روحیات و شخصیت من سازگار است.
برای خودم هدف تعیین ڪرده بودم،
و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرف های دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شڪ کنم.
از نظر روحی تحت فشار بودم.
تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت ڪنم.
حرف هایم ڪه تمام شد، تبسم ملایمی ڪرد و گفت:
-بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه!
-پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن.
-اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره ڪسی ڪه درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه ڪه درسی ڪه میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن ڪه علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف ڪدوم رو قبول میڪنید؟ مهم اینه ڪه شما به الماس بودنش مطمئنید.
حرفهایش پایه های یقین را به راهی ڪه داشتم محڪم میڪرد.
چندروز متوالی،
از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب ڪردم....
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃