💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
حاج عباس نگاه مضطربش را به سید انداخت و آرام به چنگیز گفت:
_حاج احمد سکته کرده. بعد از خلوتی مسجد به سید بگویی ها
چنگیز که بعد از دیدار آخری که با سید از حاج احمد داشت و نوع برخورد محترمانه سید را با حاج احمد دیده بود، نسبت به او مهربان تر شده بود و از این خبر، ناراحت و آشفته شد.
حاج عباس و آقای میرشکاری به سمت در مسجد رفتند.
آقای میرشکاری نگاهی به شکاف دیوار کرد و گفت:
_اینم شده قوز بالاقوز. نگهبان امین از کجا بیاورم حالا؟!
و با ناراحتی و نگرانی مسجد را ترک کرد.
چنگیز استکان های خالی و نیم خورده چایی را از جلوی مردم جمع کرد.
سید جملات آخرش را گفت:
_برای هر کارمان ولو به یک لبخند، نیت اخروی داشته باشیم برده ایم. خدا کمک کند بتوانیم لحظاتمان را نورانی تر از قبل کنیم.
دعا کرد و مردم با صلواتی او را همراهی کردند. چنگیز سینی خواهران را هم که از زیر پرده بیرون آمده بود برداشت و به آشپزخانه برد.
مسجد، زودتر از همیشه خالی شد.
سید بعد از خداحافظی و پاسخ به پرسش های چند جوان و میانسال، به سمت چنگیز رفت و پرسید:
_خدا قوت. ممنون بخاطر چایی و همه کمک هایت. خدا خیرت بدهد. چه شده بود آقا چنگیز؟
چنگیز گفته آقای مرتضوی را به سید گفت. سید نگاهی به شکاف دیوار کرد و فکر کرد
" چطور مسجد را تنها بگذارم؟"
تلفن سید زنگ خورد:
"السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین."
زهرا بود:
_سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمیآیی برویم؟
سید گفت:
_آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟
و سریع از مسجد بیرون رفت.
چنگیز نمیدانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت.
قبلا گروهی داشت. نوچه هایی.
برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها میکردند که از یادآوریشان شرمگین میشد.
از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود،
دیگر دلش نمیخواست با دوستان قدیمیاش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت.
سید وارد مسجد شد.
چنگیز گفت:
_شما بروید بیمارستان. من اینجا میمانم.
سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد:
_خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟
چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت:
_نه ایشان چیزی نگفتند.
گوشی سید مجدد زنگ خورد:
_جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار
سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت:
_الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟
و با حالت گریهای ادامه داد:
_عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای
و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت.
سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریهاش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد.
چنگیز آرامتر شد.
گوشی را به سید داد. قطع شده بود.
صدای گوشی بلند شد:
_جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم.
از مسجد بیرون رفت ،
و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت:
_افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همهاش را بخوریها.خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت میکنی.
پیشانیاش را بوسید،و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد.
به بیمارستان که رسید،
به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد.
سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت:
_چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود
حاج عباس، به گریه افتاد و گفت:
_موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج میزد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانهاش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه باز شدن در را زد. میدانید که همسر ایشان را هیچکس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق میآمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آنطور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که: نمیگذارم این کار را بکنی.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
_.....فریاد حاج احمد آمد که نمیگذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد.
و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستادهام.
گریه حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد:
_من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس
سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود.
آقای مرتضوی، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد:
_سلام علیکم حاج آقا. خداقوت
نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت:
_همه چیز را گفتم
نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت:
_نه آن را نگفتم
سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید:
_چیزی به من مربوط است که نگفتهاید؟ بگویید خب.
آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد.
آقای مرتضوی گفت:
_خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمیکردیم.
سید پرسید:
_حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟
آقای مرتضوی گفت:
_اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم...
سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت:
_سر من؟ طرف دعوا؟
آقای مرتضوی ادامه داد:
_بله. با آقای میرشکاری
سید، دست بر زانویش زد و با غصه، فقط گفت:
"ای وای."
سید، بالای سر حاج احمد رفت. پیشانی اش را بوسید
و آرام در گوشش گفت:
_حاجی خودت را به خاطر من ناراحت نکن. دنیاست دیگر. دار بلا. آرام باش
دستش را روی قلب حاج احمد مماس کرد و مشغول خواندن حمد شد. دست دیگرش را روی سر حاج احمد گذاشت و آرام او را نوازش داد.
نقطه بین ابروها تا رستنگاه مو را آرام نوازش کرد و سوره حمد را با طمانینه و آرامشی خاص خواند و اشک ریخت.
پیشانی حاج احمد را مجدد بوسید و نجوا کرد:
_این جوان خام را ببخش که از وقتی شما را دیدم برایت دردسر داشتم. خدا مرا ببخشد.
اشکهایش بی صدا روی محاسن ریخت. مهر کربلا را از جیب پیراهنش در آورد. همان جا روی سرامیک های بیمارستان به سجده افتاد و با حالت گریه، خدا را به ارحم الراحمین صدا کرد و شفای همه بیماران را از او خواست.
آقای مرتضوی داخل شد.
دست سید را گرفت و از زمین بلند کرد. عمامهاش را بوسید و او را که هنوز گریه میکرد، از اتاق بیرون برد.
حاج عباس هم که تازه آرام شده بود مجدد گریه کرد.
سید دست به صورت و محاسنش کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:
_آرام باشید حاجی. حالشان خوب میشود ان شاالله. من به خدا حسن ظن دارم. آرام باشید.
گوشی آقای مرتضوی زنگ خورد:
_چه سلامی چه علیکی. چه به روز حاج احمد آوردهای مرد حسابی؟ نخیر زنده است. منتظر مرگش بودی؟؟؟
گوشی قطع شد.
آقای مرتضوی اعصابش خرد شده بود. به سمت ایستگاه پرستاری رفت
و بعد از چند دقیقه برگشت:
_تا فردا که دکتر بیاید، حاج احمد تحت کنترل است. ماندن ما اینجا فایدهای ندارد. چنگیز آقا هم که در مسجد تنهاست. حاج عباس شما برگرد مسجد پیش آقا چنگیز بمان اگر حاج خانم مشکلی ندارند. آقا سید شما هم بروید منزل. من اینجا میمانم.
سید گفت:
_حاج عباس خسته اند. اگر اجازه بدهید ایشان بروند مسجد. آقا چنگیز هم می روند منزل ما پیش مادربزرگشان.
آقای مرتضوی با تعجب پرسید:
_مگر مادربزرگشان.. نکند از آن دعوا و جریانات، منزل شما هستند؟
سید گفت:
_مهمان ما هستند. برکت خدا در منزلمان است. الحمدلله. اگر اجازه بدهید، با خانواده به مسجد برویم. همسرم از بیتوته کردن در مسجد بسیار خوشحال میشوند. اشکالی که ندارد؟
آقای مرتضوی به حال سید و خانمش غبطه خورد. او این همه سال....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
او این همه سال عضو هیات امنا مسجد بود و رفت و آمد به مسجد داشت؛ حتی کلید مسجد دستش بود اما یک شب هم در مسجد بیتوته نکرده بود:
_نه چه اشکالی دارد؟ خیلی هم خوب است. خوشا به سعادتتان.
سید تشکر کرد و گفت:
_اگر خبری شد یا کاری داشتید بفرمایید. سحری هم برایتان میآورم ان شاالله
آقای مرتضوی از این حواس جمع سید در شگفت شد و گفت:
_نه حاجی جان. من سحر فقط چایی و قند میخورم همیشه. زحمت نکشین. معدهام یاری نمیکند چیز بیشتری بخورم.
سید به شکم ورم کرده آقای مرتضوی نگاه کرد و گفت:
_در عافیت باشید الهی. البته شاید اینجا جایش نباشد اما میخواستم بپرسم در هضم غذا مشکل دارید؟
آقای مرتضوی از این سوال سید جا خورد و گفت:
_چرا. هم در هضم هم در.. ممم.. گلاب به رویتان..
سید گفت:
_به نظر میرسد معده تان سرد باشد. بعدا بیشتر در موردش صحبت میکنیم.
بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:
_چند دقیقه، الان میآیم.
نگاهی به حاج احمد انداخت و به سرعت، به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد.
به مغازه کنار بیمارستان رفت ،
و از مغازه دار چیزی پرسید. دست خالی بیرون آمد و به سوپریای که آن طرف تر بود رفت.
کیسه پلاستیکی به دست، بیرون آمد ،
و به سمت بیمارستان، آرام دوید. آقای مرتضوی و حاج عباس پایین آمده بودند و در حیاط بیمارستان، مشغول حرف زدن بودند.
چهرههاشان در هم شده بود.
با رسیدن سید، صحبت را قطع کردند. سید، پلاستیک را بالا آورد.
بطری عرق نعنا را در آورد و به دست آقای مرتضوی داد و گفت:
_یکی دو قلپ عرق نعنا بخورید. معده را گرم میکند. قبل و بعد از غذا هم بخورید برای هضم خیلی خوب است. کمک کننده است. از بیرون هم معده تان ورم دارد. گفتم این کار را امشب میشود انجام داد، انجام بدهیم تا بعد برسیم به کارهای دیگر. ببخشید دیگر کمی معطل شدید.
آقای مرتضوی که مات و ساکت او را نگاه میکرد گفت:
_خب میگفتید خودم میخریدم. زحمت تان شد. شما ببخشید
سید گفت:
_اختیار دارید. انجام وظیفه است. شما خسته اید گفتم شاید حال خرید نداشته باشید. ممنونم از محبت تان.
رو به حاج عباس کرد و گفت:
_خب حاج عباس آقا، برویم؟
حاج عباس از لحن صدا کردن سید خوشش میآمد. با خنده گفت:
_برویم. خدانگهدار حاج آقا
آقای مرتضوی خداحافظی کرد و داخل بیمارستان شد.
در راه بازگشت، حاج عباس با تردید، به سید گفت:
_همسر حاج احمد چیزهایی میگفت.
سید سکوت کرده بود.
حاج عباس با دلهره گفت:
_آقای مرتضوی گفتند بهتر است شما بدانید.
سید لبخند زد.
حاج عباس به خودش جرأت بیشتری داد و گفت:
_در مورد شماست
سید با صدایی آهسته که راننده نشوند گفت:
_آرام باشید حاج عباس آقای گل. هیچ چیز دنیا جدی و مهم نیست. این نیز بگذرد. اگر به نظرتان لازم است نکته خاصی بدانم، نکته را بفرمایید.
حاج عباس، جملاتی که حاج خانم، به او زده بود را مرور کرد و فقط گفت:
_بیشتر مراقب خودتان باشید. علیهتان اقداماتی دارند صورت میدهند.
سید که به این مسائل از قرائن رفتارها و صحبتها و ناراحتیهای چنگیز به این مسئله پی برده بود گفت:
_آقا چنگیز هم خدا خیرش بدهد؛ نگران بود. نگران نباشید. بادمجان بم آفت ندارد.
پول کرایه را حساب کرد و نگذاشت حاج عباس دست به جیب بشود. حاج عباس، زودتر پیاده شد و به خانه رفت.
سید، شعف خاصی پیدا کرد.
تنها شده بود و هر لحظه به گلدسته های روشن مسجد، نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
چراغهای همیشه روشن گلدستههای مسجد، به چشم راننده هم آمد:
_چقدر زیباست. چه نوری دارد.
سید گفت:
_بله زیباست.
دو چراغ پرنور سبزرنگی که گلدستههای بلندقامت مسجد را به نمایش گذاشته بود. راننده جوان گفت:
_کجا بروم حاج آقا؟
سید همان طور که کوچهای را نشان داد گفت:
_آنجا، کوچهی هشت ممیز یک لطفا. متشکرم. خدا خیرتان دهد.
سید از ماشین که پیاده شد،
با سرعت به سمت خانه رفت تا زودتر وسایل را آماده کند و چنگیز بتواند به خانه برگردد.
لوازم را گوشه حیاط گذاشت.
علی اصغر کنار مادربزرگ، خواب بود. زهرا به زینب کمک کرد تا زودتر حاضر شوند و بی سروصدا از خانه خارج شدند.
سید گفت:
_بهتر نبود علی اصغر را میآوردیم؟ مزاحمتی برای مادربزرگ ایجاد نکند؟
زهرا گفت:
_نه خیلی خسته است. تا صبح میخوابد.
به مسجد که رسیدند،
سید به گوشی آقا چنگیز تماس گرفت. در باز شد. همه وارد شدند.
زهرا و زینب به قسمت خواهران رفتند تا آقا چنگیز برود.
سید، کلید خانه را به چنگیز داد و گفت:
_منزل خودتان است. مادربزرگ خواب هستند. علی اصغر ما هم کنارشان خوابیده. اگر بیدار شد یا جیغی چیزی زد تماس بگیر میآیم خانه. باشد آقا چنگیز آقای گل؟
چنگیز گفت:.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
sticker_mazhabi(53).mp3
10.63M
🎧 هرجا که به پرچمش نگاهت افتاد
حــــرم رقــــیهست
تنها حـرمی که روضــه خون نمیخواد
حــــرم رقــــیهست...
🎙 کربلایی #محمدحسین_حدادیان
#حضرت_رقیه (س) #نواهنگ
📌گوش کنید خیلی قشنگه 😔
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران #جسمی و #روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫