eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا می‌اندازم و میگویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم! چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم! افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت… از یادآوری گذشته،..... روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده‌ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده… از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می‌آید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود. “الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم. نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت می‌نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام و که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزار جا میرود، تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم.... 💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کرده‌ام و دنبال چهره‌ی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد… من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایه‌بانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده، با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند. دهانم را انگار دوخته‌اند که باز نمیشود. عزیز سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من می‌اندازد. میخندد و میخندم…… دوباره اسمم را صدا میکنند. به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده‌ام کجا هستم و بودم! +کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است! کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. _صدای چیه؟ +گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم _باورم نمیشه +چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست _خواب دیدم +خیره _نمیدونم +تعریف کن ببینیم _عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم +ا خب کو؟ _مسخره +شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه‌ای ها صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم… زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهره‌ای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم می‌پیچم… انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم! به یاد عزیز و عادتی که داشت را می‌بوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است، نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه. امان از این لعنتی.....   🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را میبندم و میگویم: _مرسی +خواب بودی دیشب.اگه میدونستم میای که… حرفش را نصفه میگذارم و با لحنی که سعی میکنم کنایه دار باشد میگویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟ خوش گذشت؟ تنم میلرزد از دوباره مادر گفتن هایش!.. یاد و قرارهایی می‌افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم. چیزی نمیگویم اما او حرف میزند: _جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی. چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت میکردم!😔لباسهایم را از چمدان بیرون میریزم +بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما کلافه نشده ام،برعکس…خوشحالم که برای کسی مهم هستم.میدانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟ چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می‌آید و همانطور که باحوصله لباسهای مچاله شده‌ام را جمع میکند میگوید: _ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار میخواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم، گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی‌اش را به زانو میزند و با یاعلی گفتن بلند میشود.چهره‌اش را درهم میکشد. میپرسم: _پات بهتر نشده؟ لبخند میزند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم! _خوب میشه +دکتر نرفتی؟ _میگه عمل +خب عمل کن _نمیشه که +چرا؟ میترسی ؟ _نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟ از حرفهای جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده میکنم: +خدای اونام بزرگه میفهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من میکند و میپرسد: _راستی،میخوای برگردی باز؟ چه سوال سختی! و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام… +نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم. وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم. خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم … سری تکان میدهد.بلند میشوم و لباس ها را از دستش میگیرم. _باید فکر کنم،الان نمیدونم +خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟ _خودم میریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو میخندد و بغلم می کند.... زهرا خانم میگفت: ”مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده” شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم، بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم میشد حتما.. سر سفره لاله از مراسم دیشب میپرسد. افسانه خیلی محتاط میگوید: +والا فعلا هیچی معلوم نیست _چرا؟ +بهزاد بهونه میاره لاله با آرنج به پهلویم ضربه میزند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ میکند. و بعد میگوید: _خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی! پوریا اون زیتون رو بده +آخه جلسه اول گفته بود خوبه _اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه +هرچی خدا بخواد و من به این فکر میکنم که چقدر بهزاد مهم شده!... دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج‌رضاست. امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد. کاش میدانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟ شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود! همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام. از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش کاش دیرتر به مشهد آمده بودم. کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم «سوگند» ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده : 📲 “ سلام چطوری بی معرفت؟ رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟ بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟ پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا ” بهتر از توی خانه نشستن است! قرار میگذاریم و آماده میشوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده. روی نیمکت چوبی نشسته ، و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش میدهد و آدامس می‌جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی…چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت میگیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟ پناهی مثلا میخندم و دست هایم را برمیدارم. بلند میشود و جیغ میکشد… اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ اما همین که چشمش به صورتم می‌افتد دهانش باز میماند و یک قدم عقب میرود. تیپم را با کنجکاوی نگاه میکند... و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش میپرسد: +خودتی پناه؟؟؟ چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم… بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می‌اندازم و میگویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت میکند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش برمیدارد. +بیا بشین ببینم، چرا چرت میگی؟ شوک شدم جان تو _لوسی دیگه، جای احوال پرسیه +باورم نمیشه، رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد میکنم و میپرسم: _چی میگی؟ امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار مینداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟ مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!! وای باورم نمیشه…انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که میبیند از خنده ریسه میرود. _خر مهره‌م که انداختی.، نکنه تهران مد بود؟ چشمکی میزند و آهسته میپرسد: +ببینم نمازجمعه‌های دانشگاه تهرانم میرفتی؟ سوگند، دوست دوران دبیرستانم تاکنون هست و هیچوقت از شوخی‌های هم رنجیده نشدیم.... اما حالا طوری از حرفهای پر طعنه‌اش ناراحت شده‌ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت میکند.... _داره بهم بر میخوره سوگند! +چته پناه؟ لال که نشدی خب یه چیزی بگو، جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه مینشینم و میگویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ میکنی همه چی رو _مزخرف میگیا! مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران، اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی! بعد میگی فرقی نکردی؟ سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی میکشم ، تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد میکند. لب‌هایم به لرزه افتاده، شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام! آستین مانتوام را پایین میکشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.... +خوب شد حالا با یلدا و بچه‌ها جمع نبودیم! وگرنه به مخت رسما شک میکردن. پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که میدونی لوازم آرایشم همیشه هست، یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده. بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند میشود و عینکش را با وسواس میزند. خوب نگاهش میکنم شبیه چند ماه پیش خودم! شاید حتی مهمترین من… یاد فرشته می افتم، حرف های زهرا خانوم، اخم شهاب… کتاب‌هایی که خوانده بودم، تعریف‌های لاله از تیپ جدیدم. ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون میزدم. +میگم یه دردیت هست نگو چرا! مجسمه شدی منو نگاه میکنی که چی؟ دسته‌ی کیفم را فشار میدهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟🥺😣بلند میشوم راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی از او دور میشوم. پا تند میکند و دست روی شانه ام میگذارد _وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده، خواب نما شدی یا… زوم میکنم روی صورتش و می‌پرسم: +یا چی؟ شانه بالا می‌اندازد و بی تفاوت میگوید: _هیچی بابا +بگو _یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟ انگار از بالای یک کوه هولم داده‌اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم…دهانم را محکم میبندم تا بد و بیراه نصیبش نشود! برمیگردم و با سرعت میروم. ولی سوگند دست بردار نیست. +الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار میکنی دیگه؟ نه؟ _میخوام برم کار دارم +رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟! برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟ هه…نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟ نظر مادر خواهرش چی بود؟ ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟ نه؟ از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه میشوم.می‌ایستم و دستم را به کمرم میزنم. _تموم شد؟ قری به سر و گردنش میدهد و میگوید: +تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام _کاملا مشخصه! +خب؟ _آره عاشق شدم…خیالت راحت شد؟ +والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که.... _فرق میکنه! ساکت میشود و ادامه میدهم: _این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق میکنه +پس درست حدس زدم _اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود +ریشو نیست؟ _هست +اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟ _هست +پس..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ +پس خاک تو سرت _چون مذهبیه؟؟؟ +مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمیکنه…بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟ _اون اصلا از چیزی خبر نداره … +معلومه. توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو _مگه ما نمیتونیم خوب باشیم؟ +کی گفته بدیم!؟ مغزتو شستشو دادیا _بد نیستیم آره، ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند. نظرم درمورد خیلی از تفکرات قبلم شده میزند زیر خنده،جوری بلند میخندد که چند نفر از عابران نگاهمان میکنند.شالش می‌افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می‌اندازد روی سرش .... و با صدایی که هنوز خنده دارد میگوید: _جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی، برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمیگیرم لجم را درمی‌آورد .... اما کنایه‌ها و حرف هایش را خوب درک میکنم. تماما همان چیزهایی بود که یک عمر تحویل این و آن داده بودم! مقابلش می ایستم و میگویم: _بس کن سوگند،عجب اشتباهی کردم اومدما. مثلا گفتم باهات درددل کنم +خودتو بذار جای من آخه! _هر آدمی میتونه تغییر کنه +تغییر مثبت آره، ولی تو منفی عقب‌گرد کردی _از نظر کی؟ تو یا من؟ +ما همیشه هم نظر بودیم پناه _تا چند ماه قبل و پیش از تغییرات بله +برو بابا،چرت و پرت تحویل من نده، توصیه میکنم چند روز اینجا بمون بریم پیش بچه‌ها سرت هوا بخوره بلکه این چیزا یادت بره.کاری نداری؟ _نه +خدا بی نوبت شفات بده،فعلا همین که میرود،.... بالاخره بغضم میترکد و شروع میکنم به گریه کردن.😭 روی چمن‌ها می‌نشینم و به بدبختی‌هایم فکر میکنم. شاید خیلی هم بی‌ربط نمیگفت سوگند! حتی از راه دور هم نظر شهاب برایم مهم بود… دلم می خواست تهران باشم و توی آرامش خانه حاج رضا بمانم.اما مگر میشد؟چرا هیچ عکسی از هیچ کدامشان توی گوشیم نداشتم؟ چرا من انقدر گیج بودم همیشه؟ چقدر جایم خالی می‌ماند! آخ که چقدر شیدا خیالش راحت شده و چه ذوقی دارد برای امشب.هم دامادی برادرش و هم دیدن و بودن در کنار شهاب! خدایا…حتی بهزاد هم که صبح تا شب پناه ورد زبانش بود چند ماه دور بودنم را طاقت نیاورد و رفت سراغ دخترهای جدید! آن وقت من باید به چه امیدی تصور میکردم که شهاب فراموشم نکند یا اصلا برایش مهم مانده باشم؟ از دل برود هرآنکه از دیده برفت.... بجای برگشتن به خانه،پیش لاله می روم تا از تنهایی دق نکنم.به صورتم که نگاه میکند میگوید: _چیزی شده؟ پکری +رفته بودم دیدن سوگند😞 _همون دختره که من باهاش لجم؟ +اوهوم _خب؟ +تحویلم نگرفت _جهنم…ولی چرا؟! +تا میتونست ریخت و قیافم رو کوبید _الحمدالله با تعجب نگاهش میکنم.سیبش را گاز میزند و با دهان پر میگوید: +یعنی الحمدالله که تیپت باب میلش نبوده، اون از بس خفن بوده و هست دوست داره توام مدل خودش ببینه مثل قبل. ولی کور خونده،این تو بمیری از اون تو بمیریای قدیم نیست.مگه نه؟ _نمیدونم.دارم شک میکنم😞 +به چی؟ _به اینکه اصلا چرا عوض شدم یا باید بشم +خب؟ _هه…بهم گفت عاشق شدی؟گفتم آره…حتی به شهابم توهین کرد.گفت عشق کورت کرده +تو الان کور شدی؟ _دچار خوددرگیری شدم. فکر میکنم سوگند حق داره.من به عشق شهاب دارم به بعضی چیزا فکر میکنم… مثل خدا نمیگم خوبه یا بده +ولی حداقلش باید خوشحال باشی که عاشق شدنتم اگر واقعا باشه، دلت رو به نزدیک میکنه. _حرفات برام سنگینه +عزیزدلم تو که میدونی من همیشه مخالف صد درصد کارات بودم.اگر الان قدم کج میذاشتی هم گیر میدادم بهت! اما فعلا خوشحالم چون داری سر به راه میشی و خودت حواست نیست! _ولی من دنبال میگردم لاله +برای چی؟ _اینکه به خودم یا یکی مثل سوگند توضیح قانع کننده بدم که چرا دیگه شبیه قبل نیستم +پیشنهاد میکنم که اول تکلیفت رو حداقل و دلت روشن کنی بعد دیگرانم میشن _چجوری؟ بلند میشود و میگوید: +بسم الله...تا دلت بخواد راه و روش هست برای این کار _مثلا؟ دستم را میگیرد و کنار کتابخانه ی نقلی اش می‌ایستیم.چندتا کتاب را با وسواس انتخاب میکند و می چپاند توی بغلم +خدمت شما،مطالعه بفرمایید _داری ادای شهابو در میاری؟ +ول کن توام هی شهاب شهاب…خجالتم خوب چیزیه ها! دخترم دخترای قدیم. عاشقم میشدن دیگه اینجوری جار و زار نمیزدن بخدا…اینا رو بخون مهماشو ازت می‌پرسما میخندم و به کتاب ها نگاه میکنم... ساعت از ۱۲ شب گذشته و من تمام فکر و ذکرم درگیر خانه حاج رضاست.دلم می خواهد آمار بگیرم.... چه کسی بهتر از فرشته! هرچند هیچ عروسی که تازه از سر سفره عقد بلند شده حوصله ی تلفنی حرف زدن با کسی را ندارد اما سنگ مفت و گنجشک مفت! شماره اش را میگیرم.... در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد. _بله؟ +سلام عروس خانوم جیغ میکشد و با ذوق میگوید: _وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟ +مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟ _الهی قسمت خودت بشه +ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟ _فکر کن بگم نه! +همینو بگو _ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود +آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟ _معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم… +لطف دارن،خانواده‌ی مهربونی داری قدرشون رو بدون _چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟ +خوبه الحمدلله… _ولی لحنت یه جوریه‌ها +چجوری؟ _نمیدونم انگار کسلی +چه عروس ریزبینی _میبینی؟ انقدر خسته‌ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم +منم مزاحمت شدم _لوس نشو لطفا +چشم.شوهرت خوبه؟ _آخی…آره اونم رفت خونشون +خوشبخت باشین ایشالا _عروسی خودت باشه به زودی نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم. +دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه _نرفتی که بمونی!خب برمی… +نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم کمی سکوت میکند و بعد می‌پرسد: _پس درس و دانشگاهت چی میشه؟ +یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام _با دل پر از تهران رفتی پس +اگه دلی مونده باشه _جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟ از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم. +میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا… می پرد وسط حرفم: _اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد.‌ بالاخره صحبتش به میان آمد. +بسلامتی _ برات سوغاتی آورده بود با تعجب میپرسم: +برای من؟ سوغاتی؟! _آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد +خب؟ _چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه! +چه کتابی؟ _دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود +دستشون درد نکنه _وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد. خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم! فرشته میگوید: +بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده‌ش که مهم‌تر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟ _خب…آره طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞 +پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو..... صحبت های بعدیش را نمیشنوم. جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم… حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی‌هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می‌ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده! کتابهایی که لاله داده بود را خوانده‌ام ، و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته که تمام این سال ها برای خودم داشته‌ام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد و و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.. یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم. همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می‌اندازم و چند قدم میروم .... اما صدایش را میشنوم _پناه؟؟ پوفی میکشم و زیر لب می گویم ”خدا بخیر کنه!” برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و می‌پرسد: _خودتی؟ به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! میکنم، نگاه را برمیدارد و میگوید: _ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟! نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم: _شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که...... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌