¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
حاجی داشت بال درمیاورد از خوشحالی، گفت:
_ممنونم آقای رضوی. شما نگرانیهای مارو برطرف کردید و ماهم قول میدیم نگرانی شما بابت پی ان دی رو برطرف میکنیم.. انشاءالله پی ان دی رو بعد از تحویل به اونا دوباره سالم بدست میاریمش و تحویل سکوی پرتاب میدیم تا بچه های فضایی کشور کارشون و کنند.
رضوی گفت:
_آقای حاج کاظم، و آقای عاکف، همه ی این اقدامات و این تبادل اطلاعات و این دستورات امنیتیه بنده به عنوان نماینده شورای عالی امنیت ملی کشور، بین ما سه نفر، باقی میمونه و از این اتاق و این در بیرون نمیره. چون تا حالا توی این پرونده همونطور که میدونید چندتا ضربه خوردیم از طریق نفوذی ها.. ضمنا همه مجوزهای مربوط به این عملیات هم از کد۶۳-۵۰ (شصت و سه پنجاه) دریافت میشه.
حرکت کرد و داشت میرفت بیرون...
که من کنار در بودم و درو براش بازکردم.. دیدم تا زیر چارچوب در رفت و دوباره
برگشت گفت:
_یه لحظه آقا عاکف درو ببند لطفا.
منم درو بستم و دیدم بهمون میگه:
_حاج کاظم، و آقا عاکف، خواهشا اون حروم لقمه ای که خبرای این پرونده رو داره میده بیرون، و کار مارو اینطور مختل کرده، و مرتبط با سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل هست، زودتر پیداش کنید.. نزارید بیشتر از این اطلاعاتمون بیرون درز کنه. خداحافظ.
رضوی رفت ...
و من و حاجی هم برای بدرقه داشتیم از پله ها می اومدیم پایین. این خونه امن ما سه طبقه بود و پلههای این سه طبقه از داخل خودِ حال و پذیرایی بود.
داشتیم از پله ها برای بدرقه رضوی، من و حاجی می اومدیم پایین که دیدیم عاصف طبقه پایین توی راه رو ایستاده...
و حاجی بهش گفت که آماده شو برای بردن پی ان دی...
همزمان تلفن زنگ میخوره. خانوم ارجمند جواب داد و بعد به حاج کاظم گفت:
_حاج آقا با شما کار دارند.
بعد به حاجی اشاره زد که تماس از اتاق عملیات تروریستا هست. رضوی هم ایستاد و از رفتن منصرف شد.
حاجی اشاره زد به ارجمند...
که ردیابی کنید ببینید تماس از کجاست دقیقا تا بتونیم محل تماس و اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم.
حاجی تلفن و گرفت و گذاشت روی آیفون و گفت:
_کاظم هستم بگو.
طبق معمول ، و طبق دفعات قبل که باهامون تماس داشتند، صدای یه زن بود که گفت:
_بهتون توصیه کردم با من بازی نکنید.
همزمان که حاجی داشت حرف میزد،
بهش اشاره زدم طولش بده. باهاش حرف بزن همینطور تا بتونیم نقطه تماس و پیدا کنیم.
ارجمند هرچندثانیه دستش و میبرد بالا و آروم میاورد پایین و به حاجی میگفت:
_داریم نزدیک میشیم. بیشتر زمان بگیرید و باهاش حرف بزنید.
زنه گفت:
_با من بازی نکنید و اون قطعه رو بدید تا از کشور خارج کنیم. وگرنه یه تیر خالص نثار همسر عاکف میشه.
حاجی گفت:
_مثل اینکه خودت بیشتر دوست داری بازی کنی.. ما بازیت نمیدیم.. شما بیش از حد داری لج میکنی. بعدشم چرا پای مهندس مجیدی رو وسط کشیدید؟ خب قطعه رو میخواید مثل بچه آدم بگید خودمون بیاریم.
اون زنه گفت:
_از نصیحتتون ممنونم کاظم خان.. تازه داره از این بازی خوشم میاد. میخوام یه فرصت دیگه بهتون بدم.. شما یه مهندس دیگه توی سکوی پرتاب ماهواره دارید به اسم عطا. این بار اون باید پی ان دی رو بیاره. هرکسی غیر از اون بیاد، مسئول خونش شمایی و مثل مجیدی میزنیمش.
تلفن قطع شد...
من و حاجی و رضوی رفتیم سمت میز خانم ارجمند ببینیم تونست نقطه تماس و پیدا کنه یا نه.
پرسیدم:+چی شد.؟
گفت:_هنوز توی همون محدوده چند هزار کیلومتری قبلی هستند. نمیشه دقیق پیداشون کرد..چون زود قطع میکنن..
✍نکته:
مخاطبان محترم احتمالا میدونید که توی چند هزار کیلومتر ما نمیتونیم دنبال ۴ تا آدم بگردیم..کار اطلاعاتی باید دقیق باشه و زمان میبره.
حاجی به عاصف گفت:
_زنگ بزن به سکوی پرتاب ماهواره، به عطا بگو با قطعه اصلی پی ان دی بیاد اینجا.
بعد حاجی روش و کرد به من و گفت:
_تو همین الان حرکت کن برو ، و با پرواز مخصوص خودت و فوری برسون مازندران. از فرودگاه ساری هم با هلیکوپتر میبرنت دوباره چالوس.. اونجا هماهنگه... برو که زیاد وقت نداریم.
خداحافظی کردم..و بچه ها من و رسوندن فرودگاه تهران و بعدشم راهی مازندران شدم.
اما مازندران...
توی فرودگاه مازندران یه هلیکوپتر از قبل آماده بود و از فرودگاه ساری که اسمش ظاهرا دشت ناز بود،با هلیکوپتر من و بردن یه منطقه خلوت و بزرگی توی چالوس.
پیاده شدم.بعد از اون با یه ماشین ویژه
منتقل شدم به اون اداره اطلاعاتی-امنیتی که فیروزفر مسئولش بود در چالوس.
بعد اینکه رسیدم....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴
بعد اینکه رسیدم اداره چالوس،
پیاده شدم از ماشین تا برم وارد دفتر فیروزفر بشم، همزمان حاجی زنگ زد:
_سلام..رسیدی؟
+بله چنددیقه هست رسیدم چالوس و دارم وارد دفتر فیروزفر میشم الان.
_بچه های اونجا تونستن روی موبایل کوروش کار کنند؟
+فعلا آخرین خبری که تا بیام اینجا بین راه از مخابرات گرفتم، میگن نه. الان تیم تحقیقاتی و کارشناسی اینجاهم میگن اونی هم که خَستو رو کشته موبایلش و برداشته برده. هیچ ردی از خودشون نزاشتن. موبایل و خاموش کردن و شکستن به احتمال قوی، سیم کارت و باطریشم درآوردند.. منتهی بچه ها اینجا تونستن ردیابی کنند و بازم بگیرن..قطعات شکسته گوشی رو سمت یکی از دانشگاه های تازه ساخت چالوس که کنار دریاست پیدا کردند.
_پس هنوز دارن بازی میکنند.. خوبه.. عاکف درجریان باش که عطا رو فرستادیم بره برای تحویل پی ان دی. همزمان اگه میخوای ببینی با دوربین های میدانی، به عاصف میگم رمز و برات بفرسته و از مانیتور فیروزفر نگاه کن و عملیات و مدیریت کن درکنارم.
+عالیه حاجی بگو کد و بفرسته.
چند دیقه بعد کد و فرستاد...
و از مانیتور دفتر فیروزفر همزمان از چالوس، میتونستم ببینم دوربین های میدانی عملیات تهران و...
بزارید براتون تعریف کنم چی میدیدم..
عطا رسیده بود سر محل قرار...
اینبار با یه سمند فرستادیم سر قرار.. هم زمان من صدای حاجی رو از پشت هدفونی که توی گوشم بود و وصل به سیستم بود می شنیدم..
حاجی به بچه ها گفت:
_همه آماده باشن. تمامیه تیم های میدان عملیات، کوچیکترین حرکت مشکوکی که دیدید وارد عمل بشید.
حاجی به منم گفت:
_عاکف تصویر و داری؟
+بله حاج آقا.
_فیروزفر هم هست؟
+نه بهش گفتم برن گشت بزنن و جستجو یابی کنن.
_نیروهای مخصوص مستقر توی چالوس آماده هستند؟
+بله آماده هستند.
_ما به محض دستگیر کردن تیم مقابل که اینجا هستند، محل اختفای خانومت و از زیر زبونشون میکشیم بیرون.. تو فقط یک ربع بیست دقیقه وقت داری برسی اونجا. حواست باشه.
+چشم.
همزمان داشتم عملیات تحویل پی ان دی رو هم میدیدم. دیدم یه وَنِ سفید رنگ وارد قاب دوربین عملیات شد.
شک نداشتیم خودشونن.
دیدم ون سفید رفت دقیقا پشت ماشین عطا ایستاد و پارک کرد. عطا با گوشی ریزی که بچه ها توی گوشش جاساز کرده بودند گفت:
_من دارم پیاده میشم برم سوار وَن بشم.
حاجی هم بهش اجازه داد از پشت اون خط ارتباطی.عطا رفت سوار ون شد.شیشه های ون از داخل کاملا پرده کشیده شده بود و اصلا نمیشد داخلش و تشخیص داد چه خبر هست.
عطا سوار شد و ، ون حرکت کرد. همزمان من از مانیتور اتاق فیروزفر با دوربینی که جلوی مانیتور حاجی نصب بود تا من بتونم تصویر و ببینم، تصویر عملیات و میدیدم.
اون ماشینی که عطا سوارش شده بود برای تحویل پی ان دی از اون منطقه خارج شد..
ما از طریق گوشی که توی گوش عطا بود می تونستیم مکالمات افراد توی اون ماشین و بشنویم... خداروشکر به گوشیه توی گوش عطا نتونستن تا اون لحظه پی ببرن... فقط یه حرکتی که کردند اونم این بود که با شنیدیم با دستگاه دارن دنبال ردیاب میگردن.. چون صدای اون دستگاهی که دنبال ردیاب میگردن و من قبلا باهاش کار کرده بودم و میشناختم.. یه ردیاب که بچه های ما توی ۰۳۴ داخل چمدون جعبه پی ان دی کار گذاشته بودن و تروریستها تونستن پیدا کنن..
ما هم از قبل میدونستیم پیدا میکنن، و این ردیاب داخل جعبه رو برای مسیر انحرافی گذاشتیم که خیال کنند فقط همین یه ردیاب هست.
چند دقیقه گذشت،
و بعدش در کمال ناباوری دیدیم ردیاب دوم که توی ساعت عطا بود، اونم پیدا کردند.
مات مونده بودم.
بعضی صداها برام واضح نبود ، که عاصف با گوشی بهم میرسوند کلمات و
✍نکته امنیتی:
شاید بگید چطور میفهمیدیم ردیاب و پیدا کردند. اون زن توی ماشین زنگ زده بود به یکی از نیروهای بالادستی خودشون و گفته بود ما قطعه رو گرفتیم. داریم تست میکنیم تا ببینیم خودشه و سالمه یا نه. و اینکه ببینیم ردیاب کار گذاشتن یا نه. همزمان همه چیز و مو به مو برای اونی که پشت خط بود توضیح میداد و ما هم از طریق گوشی ریزی که توی گوش عطا بود، میشنیدیم.
وقتی فهمیدم ردیاب دوم که در ساعت عطا جاساز شده بود و پیدا کردند، مُردم و زنده شدم انگار... برای عطا و شکست عملیاتمون در این پرونده نگران بودم.
شنیدم یه صدایی داره میاد. صدای همون زن بود گفت:
_آقای کاظم، بهتره به نیروهاتون بگید ما رو تعقیب نکنند !!!
حاجی که متوجه شد طرح لو رفته....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶
حاجی که متوجه شد طرح لو رفته و ردیاب از کار افتاده، فوری از توی گوشی گفت:
_عطا. عطا صدای من و داری؟؟ عطا زود از ماشین پیاده شو. عطا.. عطا صدای من و داری؟ عطا با توهستم.. از ماشین زود پیاده شو... عطااااا با تو هستم.. میگم صدای من و داری؟؟ عطا اگر صدای من و داری فوری از ماشین پیاده شو.. عطااااا. لعنتی پیاده شو...
در کمال ناباوری دیدیم...
یه صدای خش خشی میاد و فهمیدیم به گوشی ریزی که توی گوش عطا بود هم پی بردن و اون و نابودش کردن و دیگه ارتباط قطع شد...
همینطور گوشی دستم بود به عاصف گفتم وصلم کن به حاجی. خیلی استرس عملیات بالا رفته بود. گوشی و حاجی
گرفت و گفتم:
+حاجی از طریق دوربین های شهری ببینید کجا دارن میرن.
گفت:
_عاکف الان ارجمند بررسی کرده میگه دارن میرن سمت ولنجک. بررسی کردیم ببینیم چقدر وقت داریم از پوشش ماهوارهای خارج شیم ، که دیدیم ۲۰دیقه فقط وقت داریم. عاکف جان تو نیروهات و آماده کن. به محض دستگیریه اینا آدرس و میگیریم و بهت میدیم تا برید فاطمه رو آزادش کنید.
+حاجی ارتباط تصویری و دارم قطع میکنم. باهات تلفنی فقط ارتباط میگیرم.
_باشه عاکف جان. برید آماده شید.
فوری اومدم سوار ماشین شدم ،
و رفتم سمت جایی که هلیکوپتر مستقر بود. با مهدی هماهنگ کردم فوری.
فقط میدویدم همه ی اینجاهارو.
چون نفس گیر بود و زمان ما هم کم بود.مهدی به من ملحق شد. هلیکوپتر روشن شد و نیروهای رهایی گروگان سوار شدند و آماده دستور من بودند برای انجام پرواز و عملیات.
منتظر خبر تهران بودم.
نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن...
شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی_امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن..
وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن.
حاجی بهم زنگ زد:
_عاکف کجایی؟
+نزدیک هلیکوپترم. توی ماشین نشستم و منتظرم اونارو یا دستگیر کنید یا آدرس محل تحویل گرفتن فاطمه رو، بهمون بدن. حالا که پی ان دی رو گرفتن آدرس و چرا نمیدن؟
_نمیدونم چرا تماس نگرفتن.
یه هفت هشت ثانیه بین من و حاجی به سکوت گذشت و حاجی بهم گفت:
+عاکف ببخشید اینطور میگم.. ولی اینطور که داره پیش میره، باید خودت و برای هر اتفاقی آماده کنی. چون احتمالا آدرس محل نگهداری فاطمه رو نمیدن. ما هم مجبور میشیم درگیر بشیم باهاشون و پی ان دی رو اول نجات بدیم. طبیعتا با تحویل گیرندههای پی ان دی درگیر بشیم خبرش به اتاق هدایتشون توی تهران میرسه. اونا هم دستور تموم کردن کار فاطمه رو به مازندران احتمالا صادر میکنن. و شک نکن روی مرحله بعدشون فکر کردن.
+منظورت چیه حاجی؟ اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟
_نمیدونم هنوز. فقط منتظر یه اتفاق بزرگ باید باشیم. چون تموم عواملمون یا دارن لو میرن یا...
وقتی حاجی این و گفت....
خیلی تعجب کردم و توی فکر رفتم.. آخه از حاجی بعید بود با این همه سابقه امنیتی انقدر ناامید بشه..
من و حاجی توی این همه سالی که باهم کار کردیم همچین حرفی رو ندیدم بزنه..
حتی در سخت ترین شرایط امنیتی کشور و درگیری های اطلاعاتی بین ما و خارجی ها و آشوب ها و کودتای سال۸۸ که دیگه رهبری فرمودن فتنه گران کشورو بردن لبه پرتگاه و...!! سابقه نداشت حاجی اینطور بگه، اونم وسط عملیات.
همزمان گوشی دست حاجی بود و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه:
_عاکف زنگ زدن بهمون. میزارم روی آیفون و گوشیم و نزدیک تلفن میکنم صداشون و بشنو.
تروریستا زنگ زدن به ۰۳۴ و گفتند:
_به اون زانتیا که دنبالمون هست بگید دور شه از ما.
شنیدم که حاجی خیلی تندومحکم بهشون گفت:
_کسی دنبالتون نیست. اما بهتون هشدار میدم حالا که قطعه رو گرفتید عطارو از ماشین پیاده کنید. با عطا کاری نداشته باشید. آدرس اون مکانی که همسر عاکف هست و بهمون بدید. اون گشت هم که دنبالتونه گشت ما نیست. گشت نامحسوس مربوط به بزرگراه هست. دارم از دوربین شهری میبینم. الان هماهنگ میکنم با راهنمایی رانندگی که فوری بهشون بگن از سمت شما دور بشن. اون آدرس محل اختفای همسر عاکف و بهم بده. وگرنه دود بشی بری هوا پیدات میکنم.
به حاجی که صدای من و میشنید گفتم:
+اجی تحریکش نکن. حاجی ازت خواهش میکنم تحریکشون نکن. هم خودت آروم باش و هم اونارو آروم نگه دار.بازیشون بده فقط یه کم..
حاجی دیگه عصبی شده بود.من میشنیدم صداش......
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸
حاجی دیگه عصبی شده بود. من میشنیدم صداش و از پشت موبایل. با تشر و خیلی محکم به مرتضی گفت:
_مرتضی، همین الآن زنگ بزن به اون پلیس راهور بگو اون زانتیای گشت نامحسوس سگ مصبشون از این مینی
بوس لعنتی دور کنننننن.. فقط فورییییی !
واقعا حس بدی بود....
خیلی لحظات سختی بود اون اون لحظههای عملیات. از طرفی هر لحظه ممکن بود یه اتفاقی برای مردم بیفته.چون خیلی خطرناک بودن این تروریست ها.
همونطور که توی ماشین نزدیک هلیکوپتر نشسته بودم، دلم برای فاطمه تنگ بود. نشستم فیلم التماس های زنم و که گروگان گیرا فرستاده بودند به اتاق عملیاتشون توی تهران و اونا هم برای ۰۳۴ تهران و ۰۳۴تهران هم برای من فرستادن،
نگاه کردم و هی دلم شکست. هی قلبم تیر کشید...داشتم همینطور نگاه میکردم به فیلما ،
که حدود هفت_هشت دقیقه بعدش عاصف باهام ارتباط گرفت و گفت:
_عاکف بهم خبر دادند عطا رو زدند.. ظاهرا زدن زیر چشمش و کبود کردند و از ماشین پرتش کردن بیرون. بچههای ما رفتن سوارش کردند و دارن میارنش اول ۰۳۴ خودمون و بعدش میبرنش درمانگاه تا درمان شه.
عاصف قطع کرد دیدم فیروزفر زنگ زد و جواب دادم:
+بگو فیروزفر میشنوم.
_سلام عاکف جان. خبر سری ومهم وخیلی فوری برات دارم..لطفا خبرو شنیدی به تهران چیزی نگو فعلا..چون بزار تا مشخص شدن قطعیش بین من و خودت فقط بمونه..همین الاناطلاع پیدا کردیم خانومت توی بیمارستانی توی چابکسر هست. اونجا بستری هست.
+چیییییییییییییییییییییییییییی
_آروم باش عاکف جان.
+از کجا فهمیدین خانوم منه؟ از روی عکسش؟
_نه...از روی عکس نه!
+پس چی؟ ببین فیروزفر ضداطلاعات نباشه ما رَکَب بخوریم؟ حواست هست؟ بعدشم ما داریم اینجا توی چالوس و حوالی رامسر دنبال خانومم میگردیم. خانوم من توی چابکسر بوده؟ اصلا مطمئنی خانوم منه؟
_نه حاجی رکب نیست. خودش گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ظاهرا توی یکی ازخیابونای چابکسرتصادف کرده و راننده ماشین اون و رسونده بیمارستان
+فیروزفر خوب گوش کن ببین چی میگم. فوری پنج شیش تا از بچه های اطلاعاتی خودت و مسلح بفرست بیمارستانی که میگی خانومم اونجاست. من خیلی زود خودم و میرسونم اونجا. تو هم هرجا هستی خودت و برسون بیمارستان مورد نظر.. من تا بیست دیقه نیم ساعت دیگه هوایی میام اونجام.. تموم ورودی و خروجی های بیمارستان و کنترل کنید.. کوچیکترین مورد مشکوکی توسط خودت و عواملتون دیده شد، دستگیر کنید. حواستون باشه دارم میام.
بعد این تماس من و مهدی فوری رفتیم سمت هلیکوپتر...
به مهدی گفتم:
+مهدی جان، من با هلیکوپتر میرم سمت چابکسر. ده پونزده تا از نیروهای ویژه رو برای هراتفاقی همراه خودم میبرم. تو با این تعدادی که اینجا باقی میمونه منتظر دستور من باش که اگر خانوم من توی بیمارستان چابکسر نبود، شما از اینجا وارد مرحله بعدی میشید. چون ما توی تهران نتونستیم هنوز درز دهنده اطلاعات و پیدا کنیم و از طرفی هم نتونستیم محل نگهداری خانومم و کشف کنیم.. امکان داره حربه باشه موضوع چابکسر برای گیر انداختن من.. از طرفی هم امکان داره با این شیوه بخوان مارو توی چابکسر درگیر کنن و از رامسر متواری بشن و همزمان بچههای مارو توی تهران درگیر کنند و سرگرم کنند.
_چشم حاجی.خیالت جمع.. برو یاعلی
سوار هلی کوپتر شدم...
و با ده تا از زبده ترین نیروهای ویژه، رفتم سمت چابکسر.توی مسیر هوایی بودم و ده دیقه ای از بلند شدنمون گذشته بود که حاج کاظم باهام ارتباط گرفت..
به خاطر صدای هلیکوپتر من و حاجی خیلی بلند باهم صحبت میکردیم:
_عاکف جان کجایی؟ خبر خوش داریم واست. خانومت توی چابکسر بوده. فوری برید اونجا !!!!!!!!
تعجب کردم حاجی چطور فهمید !!!گفتم:
+سلام. میدونم.. میدونم. من الان دارم میرم چابکسر. توی مسیرهوایی هستم و با هلیکوپتر و ده تا از بچههای نیروی مخصوص دارم میرم اون سمت. ظاهرا میگن خانومم تصادف کرده بیمارستانه.
_چی؟؟ صدات نمیاد. بلند ترصحبت کن.
+میگم حاجی من توی هلیکوپترم. سر و صداش زیاده. صدای من و داری؟ میگم یکی گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ما داریم میریم سمت چابکسر. توی مسیر هوایی هستم. اونجا که رسیدم و مطمئن شدم شخص موردنظر خانوم من هست، باهاتون تماس میگیرم تا بچه های تهران دستگیری اتاق عملیات تهران و بعد از تعقیب نامحسوسی که دارید، آغاز کنند. صدای من و داری حاجی؟
_نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰
_نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون دوربینهای شهری تا یه جایی میتونه به کمکون بیاد. لطفا عجله کن.. اون ماشین ظاهرا نمیخواد بره آشیانشون.چون میخواد شناسایی نشه و ما به اتاق هدایت عملیاتشون نرسیم.. باید ما اینجا حمله رو شروع کنیم. از وقتی تو رفتی تا حالا نماینده شورای عالی امنیت ملی هم هنوز اینجاست. کنار ما هستن و دارن عملیات و پیگیری میکنن.ایشونم تحت فشار هستند. چون ماهواره باید طی روزهای آینده فورا پرتاب بشه و قطعه برسه به سکوی پرتاب و برای تست های نهایی. مسئولین سیاسی و رده بالای حکومتی و دولتی همه از نزدیک قرار هست حضور داشته باشن موقع پرتاب.. هیچکسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ما نگرانیم پی ان دی رو نتونیم گیر بیاریم.
+حاجی میفهمم.. صدای من و داری؟؟ میفهمم. همونقدر که جون خانمم برای من مهم هست، اون پی ان دی و آبروی کشورمم برای من مهم هست.
_نشنیدم.. صدات و خوب ندارم. اگه صدای من و داری ببین چی میگم.. عاکف جان به محض رسیدن و تاییدشدن اون شخص موردنظر، که مدعی هست همسر توعه، بهم خبرش و بده.. چون من میخوام دستور مستقر شدن نیروها رو توی محل موردنظر بدم برای حمله به آشیانه ی دشمن بدم.. عاصف بین حرفامون خبر داده الان که تحویل گیرندهها رسیدن آشیانشون.. خبر خوبیه ان شاءالله.
+چشم.. بهتون خبر میدم..من همه تلاشم و میکنم. یاعلی
_موفق باشی
¤¤و اما چابکسر....¤¤
۲۰۰متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا ۵۰۰متری بود که خالی بود.
به خلبان هلیکوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلیکوپتر پیاده شدیم،
به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینارو بفرسته تا بچههای رهایی گروگان و واکنش سریع و، فورا بیاره تا بیمارستان..
چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد..
حدود سه_چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان..فیروزفر که دید مارو، با محافظاش دو گرفتند اومدن سمت ما.
وقتی به همدیگه رسیدیم همونطور نفس_نفس زنان، بهش گفتم:
+اون خانم کجاست؟
_توی همین بیمارستان.. داخل اتاق۲۴.
+من میرم داخل.. اما قبلش یه زحمت بکش، به حراست بیمارستان بگو سالن منتهی به اتاق ۲۴ همین الان تخلیه بشه.. چون ممکنه هر اتفاقی بیفته. برای همین میخوام واسه #مردم مشکلی پیش نیاد..ضمنا خودتم حراست و همراهیشون کن تا به طور نامحسوس این اتفاق بیفته و کسی مشکوک نشه.
چند دقیقه موندیم و فیروزفر هماهنگ کرد و خودشم رفت داخل همه چیز و آنالیز کرد
و بعدش اومد بیرون بهم گفت:
_همه چیز آماده هست برای ورود شما به اون سالن. یکی از بچه های خودمونم داخل هست.
بعدش فیروزفر به یکی از محافظاش گفت:
_آقای عاکف و با حفاظت ببرید پیش اون خانوم.
با ۲ تا از نیروهای ویژه که نقاب هم داشتند و مسلح بودن، و با همراهی یکی از محافظای فیروزفر، مسلح رفتیم داخل سالن بیمارستان..
فیروزفر به ۸ تا از نیروهای دیگه گفت:
_منطقه رو پوشش بدید.
خودش با دو تا محافظ دیگش، از پشت سر همراه ما با فاصله کمی اومدند داخل.نمیدونید اون لحظه چه لحظه ای بود. فقط خدا_خدا میکردم خود فاطمه باشه.
رسیدم جلوی درب اتاق شماره۲۴.از پشت شیشه اتاق، اول داخل و نگاه کردم.مسائل امنیتی رو لحاظ کردم .
و به اون دوتا نیروی ویژه و محافظ فیروزفر که همراه من بود گفتم:
+بیرون بمونید هر سه تاتون، من میرم داخل اتاق.
درو آروم باز کردم و رفتم داخل..
نگاه کردم دیدم دوتا تخت هست. روی یه تخت خالی بود و روی یک تخت دیگه یک نفر بود که روی خودش و کرده بود سمت پنجره و پشتش سمت من بود.
یه سرفه کردم. دیدم خبری نیست و روش و برنگردوند. پیش خودم گفتم شاید دام و دسیسه باشه و بخوان من و گیر بندازن و از تیم تروریستی مقابل هست و ممکنه طرف مسلح باشه.
همونطور که آهسته قدم برمیداشتم و میرفتم جلو و سعی میکردم خودم و به تخت اول که خالی هست نزدیک کنم،تا یه وقت اگر حیله دشمن بود برای ترور من، بتونم پشت اون تخت سنگر بگیرم،
آروم دستام و بردم سمت کمرم و اسلحه رو در در آوردم ، همزمان یه بار دیگه سرفه کردم...
و بعدش آروم صدا زدم و گفتم:
_فاطمه؟!!!
دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی...دیدم فاطمه هست.. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده..
خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم.. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم،رفتم سمتش.
یهویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا.. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش.
خیلی لاغرو بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود.. دستش هم شکسته بود..
اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم ..
توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم:
+سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا ؟ بیچاره شدم بخاطرت.
فاطمه فقط گریه میکرد.
خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت.دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمیتونه یه کلمه حرف بزنه باهام..
خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یهویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه...
دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم:
+الهی دورت بگردم.. همه چیز تموم شده فداتشم... خیالت جمع.. دیگه همه چیز تموم شده.. دیگه راحت میتونی زندگی کنی.. قول میدم همش و جبران کنم.. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست... وظیفه منه.. باید ده برابرش سر من میومد.. فاطمه تورو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات.
همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش،
گفت:
_محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن.. کتکم زدند.. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن.
+الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه.
_محسن کجا بودی تا حالا؟
+من دنبال تو میگشتم قربونت برم.. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته.. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم.
_الهی دورت بگردم عزیزم.. چرا انقدر زیرچشمات گود افتاده؟؟ چقدر چشمات و صورتت خستس.
+مهم نیست خانوم.. فدای سرت.. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش.. چیزیم نیست.. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت..
_مادرت کو. چرا اون و نیاوردی؟
+من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم..خدا میدونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا.
_ای جانم
+وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچهها از اونجا بیارنش پیش تو.. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران.
_هرچی تو بگی آقا.
+تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت..نشین اینطور.
_چشم.
زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد:
_الو. سلام پسرم.. خوبی؟ از فاطمهزهرا چه خبر؟
+سلام مادرم. خوبه خوبه.. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم.
_گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش.فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم.
+چشم ... گوشی... گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید.
گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به
خودم اومدم.
چند تا کلمه اومد توی ذهنم..
عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد.
(....طاقت ندارم...!!!!!! تا بیام اونجا..!!!!! دارم میام..؟؟؟؟!!!!!!!!! تا بیام چابکسر؟!!!!!؟؟؟؟؟)
فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن،
فوری بهش گفتم:
+فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن..
فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود.
گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود..
حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،، دوسه بار صدام کرد .
و هی گفت:
_محسن.. چیشده.. چرا اینطور میکنی..؟ دارم حرف میزنم خووو ... این چه وضعشه.. اه مسخره
توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه.. به مادرم گفتم:
+مادر کجایی تو؟؟ گفتی داری میای چابکسر؟؟
_آره پسرم..توی راه چابکسر هستم..
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴
_آره پسرم..توی راه چابکسر هستم..پسرم از کنارش تکون نخوری که یه وقت خدایی نکرده بازم اتفاقی بیفته ها... بمون کنارش من دارم میام.
اتاقی که فاطمه بستری بود و ترک کردم و امدم بیرون و با تعجب گفتم:
+مامان تو از کجا فهمیدی فاطمه اینجاست؟ با کی داری میای؟ اصلا چطوری داری میای اینجا؟
_وااا ... این چه حرفیه؟ خب با همون خانم و آقایی که تو از بیمارستان فرستادی، اومدن دنبالم، دارن من و میارن اونجا پیش تو و فاطمه دیگه!!!!
یه لحظه سکوت کردم....و توی دلم گفتم...وااااااااییییییییییییییییییی. چه خاکی بر سرم شد....
به مادرم فقط گفتم:
+گوشی و بده من باهاش حرف بزنم.
_باشه. گوشی دستت.
یهویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره
همونطور که گوشی دستم بود داد زدم:
+مامان.. مامان... الوو..... الوووو..... مامان صدای من و داری؟؟ الوووووو.. مامان.. الووووو.. جواب بده دیگه.. الووووو
دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت:
_آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟؟!! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم.
تازه اینجا بود که فهمیدم چخبر شده و باز هم روز از نو ، و روزی از نو !! خشکم زده بود فقط. همینطور گوشی دستم بود ،
زنه ادامه داد و بهم گفت:
_ببین، عاکف خان.. خوب گوشات و واکن و بشنو چی میگم.. به دوستانتون میگید تا بیست دقیقه دیگه تموم نیروهاشون و از دورو بر ولنجک تهران میبرن کنار
حالم از صداش به هم میخورد. صدام و پر از کینه و غضب کردم و محکم بهش گفتم:
+عوضیِ افریته ی سلیته.. تو داخل چابکسر و شایدم چالوس و رامسر باشی، بعد داری غصه ولنجک تهران که اتاق عملیات و هدایتتون هست و میخوری؟
_حرف دهنت و بفهم.. افریته سلیته خودتی آشغال.. ببین چی دارم بهت میگم..به فکر تعقیب ما توی مازندران و به فکر تعقیب بچههای ما توی تهران نباشید.
+حالا تو گوش کن وطن فروش مزدور.من و سگ نکن.. گوش کن ببین بهت چی میگم. اگه بلایی سر مادرم بیارید...
اومد وسط حرفم و گفت:
_ببین، پسر خوب، اولا سعی کنید تو و نیروهات و دوستانت، کار اشتباهی نکنید که عصبی تر از این بشیم... من تهدیدت و جدی میگیرم که اگر دستت به من و افرادمون برسه بدترین بلا رو سر ما میاری.. همونطور که بدترین بلاها رو سر آمریکایی و اسراییلی ها آوردی و از پروندت با خبرم.. اما پس تو هم تهدیدات من و خیییییلیییییی جدی بگیر.. آقای عاکف سلیمانی بهت هشدار میدم و اخطار میدم برای آخرین بار، که اگر من تا نیم ساعت دیگه نتونم با دوستانم توی تهران تماس بگیرم، قطعا تو هم نمیتونی دیگه مادرت و ببینی... حتی جنازشم نخواهی دید.. چون این بار با دفعه قبلی واقعا فرق داره..
بعد از این حرف ها، تلفن و قطع کرد...
من همونجا نشستم. فقط خیره شدم به زمین.
یه کم فکر کردم که چیکار کنم. نه تهران زیاد وقت داشت و نه من.دوباره انگار رسیدیم سر پِله اول..
فیروزفر و محافظاش اومدن سمتم. فیروزفر پرسید:
_چیزی شده؟
+ نمیدونم.. فقط دعا کن که بخیر بگذره.. همین.
فوری زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا تا اتفاق جدید و گزارش بدم به دفتر تهران.. چندتا بوق خورد مرتضی جواب داد.. بهش گفتم وصلم کنه به عاصف..
عاصف اومد پشت خط و گفتم
_سلام عاصف
_سالم عاکف جان.. خوبی داداش؟ از خانومت چه خبر؟
+خوبه خداروشکر . ولی آسیب روحی و جسمی شدیدی بهش وارد شده.
_باز خداروشکر پیدا شده. بحث پیدا شدنش و پیگیری نکردی ؟
+ فعلا به هم ریختس نمیتونم ازش حرف بکشم چی شد و چی نشد.
_ تبریک میگم.. خوشحالم که خانومت آزاد شد.
+ممنونم
_چرا ناراحتی و گرفته ای پس؟
+عاصف. به حاج کاظم بگو مادرم و حالا گروگان گرفتن. از من خواستن بهتون بگم که بچه هامون که نزدیک اتاق عملیات دشمن در منطقه ولنجک تهران مستقر هستند، منطقه رو هرچی سریعتر ترک کنند. ظاهرا ارتباطشون با تهران قطع شده. چون موبایل و برق و اینترنت مربوط به منطقه اتاق عملیات اینارو قطع کردید برای همین دارن تهدید میکنند. گفتند اگر تا نیم ساعت دیگه ارتباطشون وصل نشه...
مکثی کردم و عاصف گفت:
_ارتباطشون وصل نشه چی؟؟ بگو عاکف جان.
+اگه ارتباطشون وصل نشه با تهران، مادرم و میکشن. به حاجی بگو تهدیدشون کاملا جدی هست این بار..چون خودمم مطمئن هستم..
یهویی دیدم یه صدایی میاد میگه:
_عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی...
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶
_عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی به عاصف، مرتضی گفت تو داری باعاصف حرف میزنی، بهش گفتم به عاصف بگه کنفرانس کنه صدا رو بفرسته روی سیستم دفترم. همه چیز و گوش دادم تاحالا.. اما خوب توجه کن چی میگم.. تا چنددیقه دیگه بهت میگم چیکار کنیم. بخدا اینجا ماهم ناراحتیم. از مقامات بالا تحت فشاریم شدیدا. تو رو هم درک میکنم. منتظر باش. فعلا یاعلی..
این چند خط و بزارید حاج کاظم که بعدا برام تعریف کرد بهتون بگم.. و بنویسم تا بخونید.
حاجی میگفت....
_عاکف تو که تماس گرفتی و گفتی مادرت و گروگان گرفتن، حرفامون و زدیم و من بهت گفتم بهم فرصت بده تا چند دقیقه دیگه ببینم چیکار میتونم بکنم، رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی پیش من بود توی دفترم در خونه امن۰۳۴ . صدا رو میشنید.
تماس که قطع شد، بهم گفت...
_توکه قصد نداری حمله رو متوقف کنی؟
گفتم:
_متوقف و نمیدونم. اما بی گدار هم نمیخوام به آب بزنم.
رضوی گفت:
_حاج کاظم آقا، بهت هشدار میدم که امنیت ملی و ملاحظات اطلاعاتی و امنیتی ما و نهادمون، بیشتر از این اجازه نمیده که سیستم ارتباطی کشور بیش از این مختل باشه و قطع باشه.. ما برق و تلفن و موبایل و اینترنت بعضی مناطق کشور و قطع کردیم. دنیا تیتر خبراش مذاکرات برجام و هسته ای شده.. ما اینترنت و ضعیف کردیم در بعضی قسمت ها و مناطق کشور.. بعضی جاها رو هم قطع کردیم به طور کل. خواهشا درک کنید.
حاج کاظم میگفت....
صدای خودم و بردم بالاتر و عصبی بودم و فشار روحی بهم وارد شده بود توی این پرونده،...
خیلی محکم و باصدای بلند بهش گفتم:
_آقای رضوی، من ازتون دارم خواهش میکنم. انقدر به من فشار وارد نکنید. من به اندازه کافی فشار حمله تروریستی و جاسوسی آمریکا و اسراییل در این پرونده روی دوشم هست. درک کنید لطفا یه کم من و. همه دارن من و عاکف و نیروهام و توی این خونه و پرونده تحت فشار قرار میدن.. شمارو به روح رسولالله ، شمارو به روح حضرت امام و شهدا، فقط یه ذره، فقط یه ذره مارو درک کنید. بخدا بد نیست اگر یه کم درک کنید ما رو.
حاجی میگفت....
عاکف خدا میدونه چقدر اضطراب و دلهره داشتم و از یه طرفی مونده بودیم چرا پرونده داره هی گره میخوره..
عصبی تر شدم و دیگه توی اتاق سر رضوی داد میزدم موقع حرف زدن.. بحثمون چون بالا گرفته بود.
حاجی میگفت بهش گفتم....
_آقای رضوی خوب گوش کن لطفا.. ما الان یه زخمی داریم به نام مجیدی که چند ساعته توی اتاق عمله و تیرخورده نزدیک گردنش.. ضمنا باید درمورد همین مجیدی به اطلاع حضرتعالی برسونم امروز تا چند ساعت دیگه مراسم عقدش هست.همسر یکی از ارشدترین و جوانترین افسرِ اطلاعاتی_امنیتیِ ما، از چنگشون دراومد که هنوزم نمیدونیم چطور، و باید بررسی بشه که تا حالا کجا بوده و چطور کارش به بیمارستان کشیده.. و از همه مهمتر اینکه نتونستیم آخر بهش برسیم که اونم توی بیمارستان زخمی و داغون بستری هست. همون خانمی که فیلمش و روی مانیتورینگ اتاقم دیدید....آقای رضوی ، مادر همین بهترین نیروی ما که تا الان این نیروی امنیتمون بیش از ۴۰۰ماموریت موفق در داخل ایران و خارج ایران داشته، اسیر تروریستها هست. میفهمید چی میگید شما؟ چرا یه قطعه زپرتی رو پتک میکنید و میزنید توی سرمون؟ هان؟؟!.... جناب رضوی مثل اینکه شما میخوای من و به جایی برسونید که بگم گور بابای پرتاب ماهواره؟...نه من اینطور نمیگم، اما اجازه هم نمیدم نیروهام و خانوادشون فدای پرتاب ماهواره بشن.. فدای مذاکرات هسته ای بشن که خبرش و مردم بخوان بخونن.. اقتدار ملیمون برای من در سطح بین الملل مهم بوده و هست و خواهد بود تا قیامِ قیامت، اما جون مردم کشورم و نیروهام برای من مهمتره. پس بفهمید...
حاجی میگفت....
با خشم بیشتر رفتم سمتش و فریاد زدم سرش و بهش گفتم...
_آقای رضوی، شما بین این همه مشکلاتی که گفتم، لطفااااااا فشارها و ملاحظات شورای عالی امنیت ملی رو، به من اضافه نکنید. من به اندازه شما، بلکه بیشتر از شماااااااااا امنیت ملی رو میفهمم و شعورم میرسه....
حاجی میگفت...
رضوی بدجور جا خورد از این خشم و عصبانیت میگفت خیلی آروم ولی با تهدید بهم گفت:
_آروم باش. آروم باش. گوش کن یک لحظه برادر. گوش کن آقا کاظم. بهرحال این و بدون که سرپیچی از دستورات شورای عالی امنیت ملی کشور به گردن شماست و در صورت ادامه این وضعیت، عواقب بدی در انتظار شما و عاکف هست..
حاجی میگفت....
عاکف چشمت روز بد نبینه.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸
حاجی میگفت...
عاکف چشمت روز بد نبینه..قندونی که روی میز بود و گرفتم و محکم جلوی پاهاش زدم زمین و با خشم بهش گفتم:
_من از دستورات شورای عالی امنیت ملییییی سرپیچی نکردم و نمییییییکننننم... آقای رضوی بهت هشدار میدم و اخطار میدم که حق نداری چهل سال کار اطلاعاتی_امنیتی من و، زیر سوال ببرید.. بهتون اجازه نمیدم پاتون و روی خط قرمزهای من بزارید... بفهمممممم آقااااااای نماینده ی شورای عالی امنیتتتتتتت ملییییی...من دارم دنبال راه حل میییییییگرددددددددددمم. فهمیدییییییی.؟ بلند شو از اتاقم برو بیرون آقای نماینده شورای عالی امنیت ملی. از جلوی چشمم دور شو. تاوان این برخوردممممم حاضرم بدم.... ولی بزارید این پرونده رو تموم کنم بعدا درخدمتتون هستم برای توبیخ... بسلامت....
اینایی که خوندید،
مسائلی بود که حاج کاظم بعدا بهم گفت که بعد از تماسم باهاش از بیمارستان ، چه اتفاقی توی ۰۳۴ یا همون خونه امن ما برای هدایت این پرونده افتاد.
بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم،
اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم..
پرستارا بهش میرسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم...
آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و
مادرم خیال میکرد اونارو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند..
اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و درآوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد.
از تهران دوباره بهم زنگ زدند.
توی اتاق فاطمه بودم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. صداش گرفته بود و
ناراحت بود و گفت:
_سلام عاکف جان.
+سلام حاجی.
_عاکف من الان با رضوی در مورد تو صحبت کردم. البته صحبت که چه عرض کنم.. بحثمون بالا گرفت.
+خب نتیجه چی شد؟
_نتیجش و گذاشتیم به عهده خودت.
با این حرف حاجی بدجور به هم ریختم و یه حس نا امیدی داشت بهم دست می داد.. روحم متلاشی شد انگار...
چون من از لحاظ روحی توی موقعیتی نبودم که بخوام تصمیم بگیرم. خلاصه گاهی پیش میومد که ما هم اینطور بشیم ..
اینکه میگم روحی، نه اینکه خودم و باخته باشم، نه.. منظورم این نیست.. تصمیم گیری سخت بود..
چون که پای مادرم وسط بود.. پای انقلاب وسط بود.. پای عزت جمهوری اسلامی در سطوح بین الملل وسط بود..
میخواستم تصمیمی باشه که دو سر برد باشه. یعنی هم نجات مادرم و هم دستگیری و زیر ضربه بردن تروریستهای در مازندران.
به حاجی گفتم:
+خب. چی هست موضوع که من باید نتیجه بگیرم
_ببین عاکف جان، یکی این هست که ما باید حلقه محاصرهی اون خونه ای که اتاق عملیات هست و مرکز هدایت تروریست های مازندران هست، و مستقر در تهران هستند، با اینکه شناسایی شده، باید این حلقه محاصره رو برداریم. که احتمال ۹۰درصد با پی ان دی از دست ما فرار میکنن و کار بدتر گره میخوره... باید دوباره درگیر بشیم باهاشون..
+خب حاجی این از راه اول. راه دوم چی؟؟؟
_راه دوم اینکه حمله رو شروع کنیم توی تهران، و پی ان دی رو از اتاق هدایت تروریستا سالم بگیریم و همزمان ارتباط تهران و با این سه مورد احتمالیه رامسر و چالوس و چابکسر که ممکنه تیم جاسوسی_تروریستی اونجا باشند همینطور قطع نگه داریم مثل الان، تا از اینجا (تهران) به تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران، برنامه جدید ندن برای ضربه زدن به ما و تو. اونوقت دیگه ما ارتباط و قطع کردیم، کار ما اینجا به نوعی میشه گفت تموم میشه و تو باید مادرت و اول پیدا کنی و بعدش ان شاءالله تعالی، نجات بدی...البته اینم بگم عاکف، وقتی ما ارتباط تهران و با مازندران و شمال کشور قطع کنیم، ترس اونایی که مادرت و دزدیدن بیشتر میشه. درصد اینکه کار احمقانهای بخوان بکنن و مادر مظلومت و به شهادت برسونن خیلی کم هست.چون این ارتباط که قطع بشه دایره مازندران برای اونا تنگ تر میشه و بیشتر به فکر نجات خودشون می افتن تا قتل و شهادت مادرت...
از اتاق فاطمه اومدم بیرون و گفتم:
+ممکنه یه کار احمقانه ای هم بکنن. و اون هم اینکه اگر این ارتباط قطع بشه، عصبی تر میشن.. و اینکه به ما هم قطعا می فهمونن که شوخی ندارن و کاملا جدی هستن و تهدیدشون برای کشتن مادرم و عملی میکنند.. چون هیچوقت.....
✍ادامه دارد....
👈 #کپی_فقط_با_ذکر_منبع
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥