eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ _.....چون هیچوقت مادرم و نمیبرن همراه خودشون.. حتما میکشنش و بعد فرار میکنن. _ببین عاکف، ما اگر حمله نکنیم، پی ان دی رو نمیتونیم بدست بیاریم.. ریسکش بالا هست ولی چاره ای نداریم.. با سه تا از زبده ترین کارشناس های اداره مشورت کردم.. هر سه تا نظرشون همینه... چون پای ارشدترین مقامات کشور برای پرتاب ماهواره وسطه. تموم های داخلی و خارجی و های صهیونیستی و آمریکایی دارن درمورد این موضوع حرف میزنن.. تموم خبرای دنیا شده ، و پرتاب ماهواره از ایران.. ببین موشک نیست که ما بخوایم کارمون و مخفیانه انجام بدیم و بعد از پرتاب رسانه ها بفهمن.ما اگر این حمله رو هم به تاخیر بندازیم، بازم معلوم نیست چقدر طول بکشه که تو بتونی مادرت و نجات بدی.نمیدونم یک ساعت بشه عاکف جان. دوساعت بشه. سه ساعت. یه روز.. نمیدونم... اینجا خیلی وضعیت قمر درعقرب هست. الان چند ساعته کل شبکه های اینترنتی کشور کُند و بیشتر جاها، قطع شده. بخش هایی از تهران ارتباط موبایلیشون و قطع کردیم. تلفن های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم.. داد همه داره درمیاد.. سفارت خونه‌های اروپایی و عربی معترض شدن.. من همینطوری توی راهروی بیمارستان، یه مسیر به طول ۱۰متری و میرفتم و میومدم تا درب اتاق فاطمه، و برمیگشتم دوباره، و فقط به حرف حاجی گوش میدادم. حاجی گفت: _تلفن‌های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم. چند تا از سفارت خونه های غربی و حتی عربی صداشون در اومده. هی دارن فشار میارن شبکه اینترنتی رو وصل کنید. عاکف جان میفهمی فدات شم؟ خیلی تحت فشاریم.. رضوی هم من و تحت فشار قرار داده که جمع کنیم هرچی سریعتر این موضوع و !! با دبیر شورای عالی امنیت ملی هم تلفنی درارتباطیم اینجا.. چون رضوی بعضی جاها مجبوره با دبیرخونه هماهنگ بشه... خیلی ناراحت بودم.. چون جون مادرم در میون بود و تصمیم سختی هم بود که خودم بخوام نتیجه بگیرم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم. گفتم: +میفهمم.. ولی چی بگم حاجی؟هههعععیییی خدایا شکرت. راضیم به رضای خودت. _میدونم تصمیم گیری برات در این موضوع سخته. هم برای تو و هم برای ما توی تهران..... عاکف؟؟ عاکف جان میشنوی صدام و... ؟؟ +بله میشنوم حاج آقا؟؟ _ببین، هر تصمیمی بگیری من پشتت هستم و پاش می ایستم. حتی شده به قیمت اینکه من و از این مسئولیت بندازن کنار. حتی شده توبیخم کنند. حتی شده بفرستنم قرنطینه.. حتی شده پی ان دی رو از دست بدیم با اینکه برام مهمه این قطعه پی ان دی.. ولی من میخوام اینبار پای تو بایستم.. واقعا به پات می ایستم عاکف.. چون میدونم تصمیم الکی نمیگیری و باهوشی.. ۳۰ ثانیه فکر کردم و قدم زدم... همینطوری راه میرفتم.خیلی کوتاه و فقط در حد چندجمله کوتاه و خیلی مختصر بهش گفتم: +حمله کنید به لونه خوک ها توی تهران. نزارید بره بیرون. من خودم اینجا و نجات میدم. بفکر باشید که شبانه روزی برای این ماهواره زحمت کشیدند. میخوام دل شاد بشه با پرتاب ماهواره..دل شاد بشه. و پیدا کنیم. هر لذت ببره با هرجناح و تفکری.. حاجی ازاین حرفم بغض کرد و صداش یه جوری شد پشت تلفن.. بهم گفت: _عاکف، به روح پسر شهیدم، برای آزادی مادرت؛ کل کشور و بسیج میکنم. به شرافتم پات می‌مونم.. رحم نکن به تروریستا.. برو ببینم چیکار میکنی. +ممنونم..یاعلی. حاجی قطع کرد و منم توی راهرو ، کنار یه گلدون نشستم و سرم و تکیه دادم دیوار. شروع کردم.. توی دلم با خدا حرف زدن: " الهی من لی غیرک..خدایا من غیر از تو کسی رو ندارم که کمکم کنه... الهی هب لی کمال الانقطاع.. الهی انت المالک و انالمملوک.. الهی، انت الجواد و انالبخیل.. الهی من بنده بد تو هستم.. از طرفی به تو حق اعتراض هم ندارم که چرا روزگارِ من و مادرم و پدرم و همسرم این شد.. چرا فلان شد و فلان نشد. من عبدم. تو مولایی. تو آقایی... یه عمر دارم میگم انت المالکُ و انا المملوک، پس باید پاش بمونم.. وگرنه پای مناجاتم نمونم، یعنی داشتم فقط حرف میزدم بیخود توی این عبادت ها باهات... خدایا، تو موالی منی. آقای منی.... خدای منی. من عبد ذلیل تو هستم.. مگه اربابم و فرستادی گودال قتلگاه بهت اعتراض کرد؟ من کی باشم که بخوام اعتراض کنم... من کاسه لیسِ حضرت حسین و بچه هاش هستم. مگه خواهرش و اسیر کردن اعتراض کرد؟ من کی باشم اعتراض کنم؟...... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💠نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵ و ۶ کلاه پهلوی‌ام را سرم میگذارم و موهایم را از زیرش بیرون میدهم. کیف دستی‌ام را هم برمیدارم و از پله‌ها پایین رفته و سوار ماشین می‌شوم‌. توی آینه به قیافه‌ی ماتم زده‌ام نگاه می‌اندازم. زیر چشمانم گود شده و چهره‌ام بدون آرایش جلوه‌ای ندارد. سفیدی پوستم آن قدر زیاد است که مثل مرده‌ها به نظر میرسم! توی قبرستان هستیم که تابوت پدر را می‌آورند. دنبال تابوت راه می‌افتم و همگی نگاهشان به من است. دانه های اشک بر روی گونه ام میلغزند و شوری‌شان را حس میکنم. وقتی پدر را می خواهند داخل قبر بگذارند جلو میروم و میگویم: _لطفا دست نگهدارید! میخوام برای آخرین بار چهره‌ی پدرمو ببینم. خانم صبوری دستم را میکشد و دلداری ام میدهد. دستش را پس میزنم و تکرار می کنم: _میخوام ببینم پدرمو! آقا رحمت بهشان اشاره میکند تا کفن را کنار بزنند. پیش میروم و بدون توجه به خاک ها روی زمین مینشینم. از این که چهره‌ی همیشه شاداب پدر را سفید و سرد میبینم شوکه هستم.دست لرزانم را به گونه‌اش می‌چسبانم که سردی‌اش تا مغز استخوانم میرود. خانم صبوری کنارم نشسته و نگران است دق کنم. اما من حتی اشکی برای ریختن ندارم. مات و مبهوت به پدر زل میزنم که کارگرها چهره‌ی پدر را می پوشانند. بی‌حرکت بالای قبر می ایستم. کارگرها روی پدر خاک می‌پاشند و من گنگ نگاهشان می کنم. آخرین مشت خاک را که میریزند تازه متوجه ماجرا میشوم.تمام شد!... چشمه‌ی چشمانم جوشیدن میگیرد و سرم را روی قبر میگذارم. قطرات اشک قل میخورند و روی خاک های بی‌روح‌میریزند. کاش پدر اینجا بود و مثل همیشه با دیدن اشک هایم آنها را همانند شکوفه میچید و میگفت: " وقتی گریه میکنی زیبایی تو از دست میدی." بعد هم مجبورم میکرد تا بخندم و با دیدن لبخندم برایم شعر های زیبا میخواند.نمیدانم چقدر میگذرد که خانم صبورس به بازویم چنگ می زند و با غم نهفته در گلویش می گوید: _رویا خانم پاشین! جگرمون کباب شد. بیحال و مثل درخت تبر خورده روی زمین نشسته ام.با کمک خانم صبوری از جا برمیخیزم و به سختی چند قدمی‌برمیدارم. چشمم به کیانوش میخورد که با کت و کراوات مشکی نگاهم میکند. سرم را می اندازم و از کنارش رد می شوم که اسمم را صدا می زند. سر جایم می ایستم و با جدیت جواب میدهم: _خانم توللی بگید لطفا، آقای رستمی!! پوزخندی تحویلم میدهد و پیش می‌آید. _خانم توللی میشه باهاتون حرف بزنم؟ به خانم صبوری اشاره میکنم برود. وقتی که دور می شود به کیانوش میگویم: _مثل این که متوجه نشدین شرایطم چه شکلیه! پس حوصله‌ی حرف زدن ندارم. بعدا حرفی دارین بگید. اخمی به صورتش میدهد: _من کار زیادی ندارم. میخواستم بگم اگه کاری دارین روی من حساب کنین‌. پا روی خط قرمزم، یعنی می گذارد. با خودش چه فکری کرده! در همین احوالات هستم که یاد چیزی می افتم. سرفه ای میکنم تا صدایم صاف شود و از او میخواهم: _راستش به میخوام یه کاری انجام بدین. +چی؟ _نمیخوام این پیرمرد و پیرزن سر پیری الاخون والاخون بشن. اگه ممکنه بخاطر سلام و علیکی که با پدر داشتین براشون سر پناه و کار پیدا کنین. +اونوقت خونه‌ی خودتون چی؟ تنهایی که سخته کاراتونو انجام بدین. _شما نگران نباشین.من زیاد توی اون خونه نمیمونم که سختم باشه. بعد از اتمام جمله ام راه می‌افتم تا بروم. چند قدمی که فاصله میگیرم. بعنوان خداحافظی برایش دست تکان میدهم. آقا رحمت پشت فرمان می‌نشیند و صدای استارت ماشین و خِر خِر لاستیک‌هایش بلند میشود. هنوز آتش دلم زبانه میکشد و دلتنگی از پدر روحم را خش می‌اندازد.در فکر چهره‌ی سرد پدر هستم که توقف ماشین مرا از خیال بیرون میکشد. نگاهم را از شیشه بیرون میدهم. به اعتراضات خورده‌ایم..! حرصم میگیرد موهایم را از جلوی‌چشمانم کنار میزنم و با غیض میپرسم: _اینا اینجا چیکار میکنن؟؟ آقارحمت من حال ندارم پشت این جمعیت بایستم تا راه باز بشه. آقا رحمت دستش را روی سینه‌اش میگذارد و میگوید: _چشم خانم، الان از یه راه دیگه میرم. تا ماشین راهی پیدا کند ناخواسته چشمم به جمعیت می‌افتد. توی فرانسه خبرهایی در مورد مردم شنیده میشد. اما تصاویری که از معترضان پخش میشد داشت. از و گزارش میکردند. افراد معترضی که مردم را می‌کشتند اما این با آن معترضان دارند. آنها شعار میدهند. هنوز دارم این تفاوت را در ذهنم میکنم که صدای تیر هوایی پرده‌ی گوشم را می‌خراشد. بی‌اختیار از ماشین پیاده میشوم. جمعیت برمیگردند و هرکس به طرفی میرود. پسرکی را میبینم که زیر دست و پا دارد له میشود. هول میشوم و به طرفش میدوم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲ پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من است و آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده‌. پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد: _رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روش‌هایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم. اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچه‌های ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم. به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم درباره‌ی میکند، حس میکنم آنها ملعبه‌ی دست روحانیون شده‌اند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است. _یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمان‌های جهانی که تونستن از طریق مبارزه‌ی مسلحانه پیروز بشن؟ با یادآوری آن حرف‌های مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله. 📌_پس نباید ترسید! من با کنار اومدم. آره‌ گاهی وقتا حس میکنم میکنن اما کنار اومدم. چون داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگه‌ای زد. جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلک‌هایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد. صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند‌. من هم برای این که خلاء تنهایی‌ام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم. اکنون حس میکنم آن عطشی که داشته‌ام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگی‌اش به وسعت نابودی ظلم میباشد. هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفته‌ام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است. برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر می‌مانیم.مغازه‌ی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد. ساندویچ‌ها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها می‌آیم و شوخی‌های او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند. _رویا؟ _جان؟ به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند: _پیمان میخواد ببینتت. یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم: _چیکارم داره؟ _والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره! باز هم ضایع بازی درآورده‌ام! خب معلوم است از چهره‌ی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده! _نه نگران نیستم. _باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافه‌ای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟ چند باری سر تکان می دهم. _آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟ کیفش را روی دوشش می‌اندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید: _در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام. از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من می‌ایستم و تاکسی میگیرم. دست‌هایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟ به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدم‌های آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم. 🔥_حالتون خوبه؟ _بله به نیمکت رنگ‌ و رو رفته‌ای اشاره میکند.. _________ 📌سخن نویسنده؛ دوستان عزیز اینها برخی مغالطه‌هایی هست که برای توجیه رویه مسلحانه‌ی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلی‌ها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آینده‌ی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ _حاج آقا شما چرا اینجایین؟ زبانش از ذکر می ایستد.و میگوید: 🕊_شما میدونین چه کسی هستن؟ _یه چیزایی میدونم. فکر کنم از مخالفین سلطنت هستش و شعاراش رو از زبون مردم شنیدم. لبخندی می زند. 🕊_احسنت... من رو به جرم گرفتن. _آزادی بیان... این روزا دیگه همچین چیزایی نیست. خیلیا رو واسه همین میگیرن. 🕊_درسته. من رو برای پخش گرفتن. به قیافه اش نمیخورد از این کارها بکند و از او می پرسم: _چپی هستین یا راستی؟ لبانش به خنده از هم فاصله میگیرند 🕊_هیچ کدوم. من ! _اسلام؟ تمام شک و شبهه هایی که به ذهنم سرازیر شده به یک باره جلوی چشمم رژه می رود. _من خیلی چیزا در مورد اسلام شنیدم حاج آقا! اما بنظر من اسلام تناقضه.شما با این همه هوش و زکاوت چطور قاطی همچین دینی شدین؟ همانطور که انگشت میان بند بند انگشتانش میچرخاند، میگوید: 🕊_مطمئنید خیلی چیزها شنیدین؟شاید هم خیلی چیزها رو بهتون . _مثلا چی؟ 🕊_همین تناقضی که عرض می کنید.چطور به سمع تون رسوندن؟ تفکرات در سرم را به زبان می‌آورم. _شنیدم اسلام گفته در مقابل ظلم با تمام توان بایستین اما از یه طرف خیلی کارها رو میزنه کنار.مثلا چرا شما مسلحانه مبارزه نمیکنین؟ اصلا دوران عوض شده، این همه تو خیابون داد زدن چی شد؟ 🕊_درست شنیدین این حرف از قرآنه آیه ۶۰ سوره انفال.."و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة..." اما منظور این آیه اون وسیله ای است که تاییدش میکنه. مسلح بودن و عقب نماندن از جهان رو توصیه می کنه و ما تا حتی که باشه استفاده میکنیم اما از یه جایی به بعد ممکن نیست. آزادی که نمیشه!شاید مردم این آزادی رو نخوان. تموم مردم رو تجهیز کرد پس بنابراین از روشی باید استفاده کرد که هم باشه و هم . کی گفته تاثیر نداره؟ کمِ کمش باعث شده مردم بشن نسبت به مملکت‌شون اگر قرار بود همه توی خونه تیمی زندانی میشدن چطور پیام آزادی رو به مردم میرسوندن؟ راهپیمایی ها باعث شده حکومت بفهمه تموم شده! همین چند وقت اخیر از ترس اعدامی‌ها رو کم کردن.بعد هم از یک جایی همین که معتقد به عقب نماندن از دنیای روز هستش یک سری چیزهای تازه رو نفی میکنه. آزادی به رو ما .آزادی به قیمت مارکسیسم و کمونیست به درد جامعه ای اکثراً مسلمان هستن ! آزادی تنها آزادی مالی نیست آزادی باید علاوه بر امور ، انسان رو از قید و بندها دربیاره و به برسونه.آزادی اینه! شما نمیتونین از روش غربی‌ها علیه غربی‌ها استفاده کنین. مارکسیسم، ☆✍سکولاریسم۱ و لیبرالیسم۲☆ از یک ریشه هستن. حرفهایش که به پایان میرسد جوابی برای گفتن ندارم.انگار تمام چیزهایی که یاد گرفته ام از حافظه‌ام پاک شده.ذهنم را درگیر این حرفها نمیکنم چون در آموزشها گفتند اگر در چنین مسائلی کم آوردید حتما عیب از دانش شماست که کم است پس ذهنتان را درگیر حرفها نکنید.سعی دارم فکر نکنم اما حرفهایش همچون نسیمی روحبخش از بیخ افکارم عبور میکند. با صدای مهیبی برمیخیزم.دو پاسبان دستهای پیرمرد را گرفته‌اند و آن را به طرف خود میکشانند.پیرمرد با آرامشی خاص که گویی به مهمانی دعوت شده راه میرود. این مرد در چشمانم خودنمایی میکند.خودم را در برابر او خار و کوچک میبینم. انگار او چیزهایی دارد که من ندارم.در افکارم به دنبال نشانی از پیمان میگردم.دوباره صدای هیاهو به گوش میرسد.بغضشان را به شلاقی تبدیل میکنند و به در و دیوار سلولها فرو مینشانند. با متوقف شدن قدمها متوجه میشوم بله! انگار نوبت من شده.خود را آماده میکنم و با باز شدن در پاسبان میگوید: _بیا بیرون. افرادی با چشم‌بند خارج اتاقهایی به صفهای کوتاه ایستادند.گویا برای شکنجه شدن به انتظار هستند...افرادی را هم از نرده‌ آویزان کرده و به نظر جانی در بدنشان نیست.از این همه شقاوت میخواهم عق بزنم.پاسبان هم تا میبیند کند راه میروم با لگدی به جلو پرتم میکند. مرا به داخل میبرد.یک اتاق کوچک که حاوی میز و دو صندلی.کسی جز همان مردی که چند ساعت پیش با من حرف زد در اتاق نیست.بوی سیگار از در و دیوار اتاقش بالا میرود.با نگاهی خبیث مرا وارسی میکند و میگوید: _خب چیزی یادت نیومد؟ _____________ ✍رونوشت؛ ۱. دنیا‌گرایی یا جدااِنگاری دین از سیاست، عقیده‌ای است مبنی بر جدایی نهادهای حکومتی و کسانی که بر مسند دولت می‌نشینند،از نهادهای مذهبی و مقام‌های مذهبی است. ۲. نوعی سیاست دنیاطلبانه که محور آن خواسته‌ها و تمایلات انسانی و دوری از هرگونه قداست و معونیت است. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانه‌ای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود. کیوان هم از خانه بیرون نمی‌آید.ادرس جایی که آمده‌ام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد: _چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفره‌ی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن. در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم: _اینا برای سازمان نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج . ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو بده. اخم نرگس پررنگتر میشود. _چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره. آهی از عمق پشیمانی میکشم... _نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم. اگه ذره ای تردید توی ما ببینن میکنن تا اسرارشون نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون می‌آمدم اما پیمان هم دلباخته‌ی این تشکیلات شده.چشم دوخته به که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده! دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند. سعی دارد دلداری ام دهد. _نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی. بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم‌. همین الانش هم به من بی‌اعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از ، و میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشته‌ام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذره‌ای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم. خیابانها پر شده از سرباز و تانک. هم مهره‌ی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را می‌پایم.فردی از خانه بیرون می‌آید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه می‌افتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچه‌ای میشود.که از کوچه‌ی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان می‌آید.خوب که در چهره‌اش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریه‌ام را نشنود.کیوان بیرون می‌آید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیش‌بروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود _کسی نیست؟ صابخونه؟ پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقه‌ام میبینم.نفسم بند می‌آید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد: _تو کی هستی؟ _مَ... منم پیمان! صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم _تو اینجا چیکار میکنی _اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی. _خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو... _آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟ چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین می‌اندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد. _کجا میری؟ _هر جا که منو بخوان! _دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟ بی‌هیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماه‌ها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در می‌ایستد و با ترحم میگوید: _بمون! _برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی. _احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته. سازمان بهت مشکوکه‌. _مگه من چیکار کردم؟؟؟ _رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی. مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ صورت زن مثل گوجه به قرمزی میزند: _تازه بہ دوران رسیده ها! هر چی سازمان میکشہ از دست همین عُقده‌ای هاست!تف... تف بہ این همہ اعتماد... تف بہ همچین آدم پستی! نمیدانم چقدر اما مطمئنم اینقدر از سازمان کنده و برنامه‌هاشان را بهم ریخته که این زن اینگونہ عصبی است.این بار قاعده‌ی شکار عوض شده! آن چند مردی که هستند هم حالشان مثل همان زن است، عصبی و مملو از خشمی گداخته! سازمان از انقلاب بودجه‌ی کمی داشت و کفاف بریز و بپاش‌های بالایی‌ها را بیشتر نمیداد. انقلاب زرنگ شدند تا همه چیز را و نگیرند. مصادره‌ها جای خود، تسخیر پادگانها و کش رفتن اسلحه‌ها هم بہ جای خود، اکنون بہ دنبال عتیقه‌هایی بوده‌اند که دست و بوده. که آن سوی مرزها برایش له‌له میزنند.گاه در صحبت‌هایشان طوری حرف میزنند که انگار بنامشان است و و هیچکاره بودند! حال نباید از تقسیم غنائم جا بمانند. این غنیمت‌ها هرچه میخواهد باشد! سمیرا با رفتنش همه را بہ شوک عمیقی انداخته است.تا سه صبح دور خانه میچرخند تا شاید چیزی دستگیرشان شود اما دریغ! سمیرا حساب همہ چیز را کرده بود. آنها هم دست از پا درازتر خانه را ترک میکنند. بعد هم پیمان و پری میروند. حامد صدایم میزند: _آبجی رویا؟ برمیگردم سمتش.خجالت میکشد. _امشب رو برید توی اتاق من توی هال هستم. تشکر میکنم و به طرف اتاق میروم.از تیغه‌ی خورشید معلوم است ساعت از هشت هم گذشته! مثل برق گرفته‌ها برمیخیزم.شال را روی سر مرتب میکنم و پیش از بیرون آمدن، حامد را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم.خیال میکنم خواب است اما وقتی وارد نشیمن میشوم. تشک و پتواش را تا و مرتب میبینم.انگار نیست. چشمم بہ کاغذ روی تشک میخورد.کاغذ را برمیدارم.نوشته است: " سلام خواهرم.رویا خانم... عذرمیخوام دیشب بد حرف زدم و شما رو ناراحت کردم. من اهل اینها . از همان اول که رو کنار گذاشتن از ترسیدم. من نمیخوام کنارشان باشم. به زندگی‌ای برمیگردم که بهش تعلق دارم.امیدوارم شما و شوهرتان هم بتونید خودتون رو بدید.از اینکه بی‌خبر رفتم مرا ببخشید. خداحافظتان... برادر کوچکتان حامد." نامه را رها میکنم.بغض را خفه میکنم و با خود میگویم آفرین حامد! بهترین کار رو کردی! خانه خالی شده. ساک کوچکم را میبندم و قصد خانه‌ی پیمان را میکنم.توی تاکسی مینشینم. راننده همانطور که به اخبار نیمروزی گوش میدهد فرمان را میچرخاند.نگاهم به عکس که از آینه آویزان شده، گره میخورد. با که چهره‌ای و را قاب گرفته.چشماشان رنگ و ، و بہ هم تنیده شده. با عمامه‌ی مشکی دور سرشان بدجور به دل مینشینند.مثل کوهی که همه‌ی ایران بہ ایشان تکیه کرده است.جلوی در که می‌ایستد کرایه را میدهم و پیاده میشوم.زنگ را فشار میدهم. وارد میشوم. پیمان با دیدن من تعجب میکند: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اون خونه دیگه خالی شده، من دیگه مافوقی ندارم.گفتم بیام اینجا. _باید با مرکز تماس بگیرم. و عصر وقتی پیمان خبر می‌آورد که مرکز قبول کرده خوشحال میشوم! وضعیت نسبتا‌ً خوبی بر جامعه حاکم است.دولت موقت توسط مهدی بازرگان اداره‌ی امور را بہ دست دارد. با خود گرمای را آورد. خاطره‌ی شیرینش برف بازی در کوچه‌ها و درست کردن آدم‌برفی نبود...بازگشت و ملت بہ آغوش آزادی از جنس بهترین قابی شد که بر دیوارها قرار گرفت.بهار قبل از رسیدن نوروز همه جا را از وجودش پر کرده.درست سال پیش همین موقع‌ها بود که تنها شدم.آن روزها حتی خیال این روزها از ذهنم عبور نمیکرد! دو لیوان چای را روی سینی گذاشته و به اتاق میبرم. چشم پیمان به کاسه‌ی خون میماند. با دیدن من بلند میشود.کش و قوسی به خودش میدهد. _چاییت رو بخور! از دیشب در حال درست کردن یک شنود ریز است.یعقوب که بیشتر سر رشته‌ی این کارها را دارد موقتا‌‌ً با همسرش به جای دیگری منتقل شده اند.چایش را سر میکشد.کمی حالش بهتر میشود و دوباره دست بہ کار میبرد. _نمیخواد ادامه بدی!با این چشما اگه ادامه بده حتما موفق نمیشی.بزار با حوصله وقتی که حالت بهتر بود ادامه شو درست کن. باشه؟ نامردی میکند و برجکم را نشانه میگیرد. _نه! باید تا عصر تحویلش بدم ناراحت از اتاق بیرون میروم. تصمیم میگیرم به دیدن پری بروم. جوراب بلند و کلفت به همراه دامنی بلند میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم با روسری ور میروم تا کامل موهایم را بپوشانم. آدرس چایخانه را دارم. بعد از خداحافظی به راه می‌افتم. چایخانه در فروشگاه‌های مصادره‌ای بود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ توی کیوسک میروم و بعد از انداختن سکه‌ای شماره‌ی مینا را میگیرم.آدرس را میدهد و قطع میکند.یکساعت بعد به دانشگاه تهران میرسم.مثل همیشه بساط تبلیغات خیلی راحت پهن است.با دیدن مینا به طرفش میروم.کمی در مورد انتخابات مرحله‌ی دوم حرف میزند. خودشان را آماده کردند تا رجوی رای بیاورد و وارد مجلس شود.برای اینکه مرا بیکار نبینید چند مقاله هم میدهد تا تایپ کنم.سر راه چند قلمی هم برای خانه خرید میکنم.برنج را توی ظرف میریزم و خورشت و گوشت را هم کنارش میگذارم.چادر سر میکنم جلوی در شان می‌ایستم که خود همسایه در را باز میکند.خیلی تشکر میکند و میگوید راضی به زحمت نبوده. شنیده بودم جوانهای زیادی بہ خصوص از قشر مذهبی جذب سپاه شده‌اند.گزینشهای سختی هم ندارد و البته‌که بیخود و بی‌جهت هم کسی را جا نمیدهند.اما نمیدانم چطور میشود که خیلی زود پیمان وارد گود میشود.شاد به خانه می‌آید که توانسته وارد سپاه شود. از سر کنجکاوی سراغ کیفش‌میروم.مدارک زیادی دارد.مثلا زندانی سیاسی قبل انقلاب. آموزشهای چیریکی که البته اسمی از سازمان به طور رسمی ذکر نشده.باقی مشخصاتش هم خودش است.از خانواده‌ی مذهبی روستایی و دارای مدارک تحصیلی.دوست دارم بپرسم چرا وارد سپاه شده؟مگر به قول خودشان سپاهی‌ها و مذهبی‌ها همان چماقدارها نبودند؟میدانم جواب درستی نخواهم شنید پس نمیگویم تا حساس نشود.بلکه پنهانی بتوانم چیزهایی بدانم.لباسهای زیتونی رنگ پیچیده شده در روزنامه توجهم را جلب میکند. _اینا چیه؟ _اینا یه مشت لباسه.چیز خاصی نیست... آهانی میگویم.استکان چای را روی نعلبکی میگذارد و نیامده قصد رفتن میکند. میپرسم کجا اما جواب بی‌سر و تهی بهم میدهد.روزنامه را برمیدارم.لباس سپاه است! هیچ درجه‌ای هم رویش دوخته نشده.گیرایی خاص لباس چشمانم را اسیر خود میکند.چه کسی میداند شاید این لباس دشتی سبز رنگ است که در خود لاله میکارد.پیمان رفتارهایش بسیار تغییر کرده! بدون تسبیح بیرون نمیرود و بدجور فاز مذهبی‌ها را گرفته است. نمیدانم مقصود این کارها چیست اما مطمئنم پیمان متحول نشده! از دور جویای کارهای سازمان هست.بخواهی و نخواهی این نقش پیمان بر روی زندگی من هم تاثیراتی گذاشته است. اردیبهشت هنوز تمام نشده که نتایج انتخابات مجلس اعلام میشود.در کمال ناباوری سازمان، مسعود رجوی بدلیل مشکلاتی به همراه هم‌عقیده‌هایش کنار میروند.بذر کینه‌توزی‌ها از اینجا رشد میکند.اگر پیمان نقش سپاهی‌ها را اجرا نمیکرد حتما در وسط این معرکه‌ی قدرت بود.آن روز بیرون میروم تا سر و گوشی آب دهم.صدای عربده مو به تنم سیخ میکند. پشت دیواری پناه میگیرم و سرکی به خیابان میکشم.ماشینها بوق زنان ایستاده‌اند.یکی با چاقو و قمه وسط خیابان ایستاده و دو نفر با مشت و لگد به جان فردی افتاده‌اند.بیچاره زیر دست و پای آن بی‌صفت‌ها دارد له میشود.آن یکی با قمه فریاد میزند: _رجوی جانم فدایت..خلق قهرمانم جانم فدایت...توی این انتخابات شده!شما غلط کردین توی انتخاب مردم دست بردین.این موش کثیف هم باید تاوان گناهش رو پس بده.همه خائن‌ها هم باید تسویه‌ کنن. چقدر این صحنه دردناک است.چطور به خود اجازه‌ی این گونه کارهای خیره‌سری میدهند و باز میزنند؟ راهم را میکشم و به خانه میروم.تمام مقاله‌های چاپ شده را توی کمد میگذارم و ذره‌ای از نگاهم را خرج این اراجیف و سفسطه‌ها نمیکنم. پیمان از وقتیکه میرسد دادش به هواست. همان حرفهای کوچه بازاری را میگوید: _نمایندگی پست کمِ‌کمِ مسعود بود.اون باید رئیس مجلس میشد! واقعا که شده _آروم باش یکم بهم می‌توپد و اخم میکند: _چطور آروم باشم؟ رو خوردن ما این انقلابو بوجود آورديم. ما نبودیم که کار به اینجاها نمیکشید. حیف حیف که دست و بالم بستس وگرنه نشونشون میدادم... دوست دارم به تمام این حرفها و حرص خوردن‌هایش بخندم! اخر خود زندانیان سیاسی را از زندانها بیرون کشیدند. بود که رژیم احساس خطر کرد و زندانیان را آزاد کرد. مثل اینکه تمام اینها را یادشان رفته یا شاید هم که به یاد بیاورند. بعد از چند روز صبح مینا به دنبالم می‌آید.ماشین جلوی ورزشگاه امجدیه می‌ایستد. وارد ورزشگاه میشویم. کمی بعد با ورود مسعود رجوی ورزشگاه با کف و سوت روی هوا میرود.بعضی‌ها تحریک احساسات را دارند. میان جوانان رد میشوند و میگویند دست بزنید و شعار دهید: "رجوی خدا نگهدار تو!.." کدام خدا نگهدار او میخواهد باشد؟همان خدایی که رجوی با تعالیمش کمر به فراموشی‌اش بسته؟ مینا نگاهی به من می‌اندازد، به خود می‌آیم. بی‌میل دستم را بالا می‌اورم تا شعار دهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کم‌کم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب می‌ایستد.با سخنانش روز روشن را با به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانی‌اش بار دارد نه بار . رجوی خوب میداند با این جماعت از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلوله‌ها بگیرید مرا.." سخنان او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش می‌آورد.. و ..همان وقت است به سلاح گرم و سرد مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلوله‌ها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان مینگرم.قلب پاکشان در معرض چاک چاک شده. دلم به حال این میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیده‌ام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوخته‌اند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانه‌ی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با به خیابان ریخته. مینا دستم را میکشد و از گوشه‌ای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید. منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند. اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلاده‌ی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلی‌ها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به پیچیده شده‌ی به زندگی‌ام خلاص شوم.به که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بی‌تکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار می‌آید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند. سرم را پایین می‌اندازم.کلید را درمی‌آورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمی‌آید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچه‌ای کاسه‌ی گل سرخ را جلو می‌آورد. _بفرمایین. مال ختم انعامه. بہ زردی شله‌زرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم. _ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه. باشه‌ی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود. خانمهای محل یکی‌یکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق می‌آورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمی‌آید.صدای در که می‌آید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایه‌ی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن می‌آورم و به دیوار ایوان میگذارم. _بفرمایید بشینین. تشکر میکند و مینشیند. _خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟ _خوبم. اسم من ثریاست. _آره... ثریا جان.خب الحمدالله. به تکه‌کلام‌های مذهبی‌اش دقت میکنم تا . _ببخشید مزاحم شدم. _این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم. _آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاک‌خورده‌ای هستین. تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکه‌ای در بشقابش میگذارد. _راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟ _آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم. _الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه. خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بی‌شیله پیله‌های سازمانی واقعا خوب است. _قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم. دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند. _مراحمی عزیز. اگه حوصله‌ی بچه داری. چون تو خونه‌ی ما بچه زیاده! هر دو ریز میخندیم. _شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟ سرم را پایین می‌اندازم و باخجالت میگویم: _نه! ما بچه نداریم. _انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه. در دل آه میکشم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ یکی به شانه‌ام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظی‌کنان بیرون می‌آیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد: _اینجا چکار میکردی؟ آه میکشم. _بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده. _شهید شده؟ _آره. تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم. _یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد. _چی؟ _بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره. _تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنی‌صدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم. شاخ درمی‌آورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنی‌صدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟! _وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم. _وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن. چجوری بایستیم؟ _با همین . مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنی‌صدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم. پوزخند میزند و میگوید: _دلت خوشه‌‌ها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟ خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذره‌ای به کمک میشد عراق به جای خرمشهر در ام‌الرصاص بساطش پهن بود.اگر بنی‌صدر تنها اسلحه را از و مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون میجوشد اما کک بنی‌صدر نمیگزد. صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهره‌ی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد. بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟ نگاهی به خانه می‌اندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید: _ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم. _نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین. وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه می‌اندازد: _پیمان نیست؟ _نه...کارش طول میکشه چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند. _پری‌ کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟ میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بی‌خبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که می‌آید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید: _رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید باشین.باید کنی لباس تنته. او میگوید و من بیشتر به میروم. هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند ! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست خود حرفش را با انشاالله شروع میکند. _انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه. بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کم‌کم خوبی‌های دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص با کارها و عقایدشان است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد و به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ _....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبه‌موی خواب در سرم میچرخید.به سفارش دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.." بعد از تمام کردن جمله‌ی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگی‌ام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست داده‌ام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی... پیش معشوق سر به سجده نهادن‌سعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحاف‌ها قایم میکنم تا پیمان نبیند. در سازمان غلغله‌ای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمه‌هایی از خلع بنی‌صدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیاده‌رو قدم میزنم که ماشین ونی می‌ایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشاره‌ی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما را ندارم! با این که بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشسته‌ایم که مینا شروع میکند به حرف زدن: _دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذره‌ای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه سلاح سرد رو اجرا میکنین؟ همگی با بلہ جواب میدهیم. _خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم. یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانه‌ی بی‌مجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید: _باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفه‌ی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین. هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه. جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهن‌ها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانی‌ها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم می‌آید.خیلی نگران است: _کی شر این آدمکشا ریشه‌کن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن شهیدشون کردن. او ما کیستیم اما میکشم هنوز با چنین فرقه‌ی در ارتباط هستم.او به من میگوید: _خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیته‌ای‌ها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه. از دلسوزی‌اش شرمسارم.انگار نه‌ انگار امثال پیمان از همان دسته‌اند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با جان مردم، آنها دست از برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما تمام تصوراتشان را برهم میزنند. میشود و خیال خامشان را با خود میبرد. کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمی‌آورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانه‌ای هست. با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشسته‌اند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم _جن که ندیدی! نفسم را با ترس بیرون میدهم. _چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟ _اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا. باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشته‌اند. میخواهم از کنارشان برخیزم.. ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ _....پس اگر اینطوره و امام حسین میدونه که شهید میشه پس چرا قیام میکنه این یه جور خودکشی نیست؟ _ خودکشی یعنی کار بی حاصل و بی منطق و هیجانی اولا مردم کوفه چندین هزار نفر براش نامه نوشتن که بیا اعلام حکومت کن ما باهات بیعت میکنیم کنارت میجنگیم خلافت رو پس میگیریم چون خون مردم هم از بی دینی یزید به جوش اومده بود خب حالا امامی که مردم به قیام دعوتش میکنن و قول پشتیبانی میدن چه توجیهی داره که قیام نکنه که بگن عافیت طلب بود شجاعت قیام نداشت با این که ادعاش رو داشت؟ اصلا منطق امامت همینه مگه میتونه متضاد با موجودیت خودش عمل کنه کار دین که با غیبیات پیش نمیره قبلا گفتم اینکه امام علم داره نافی محک مردم نیست در این قضیه باید آزمونشون رو میدادن که دادن میتونستن موفق باشن ولی نبودن که اگر بودن حکومت اسلامی حقیقی شکل میگرفت گفتم خدا برای اون نصرت عظیم همیشه آماده ست منتظر مردمه این مردم هستن که هنوز رشد پیدا نکردن و به حد کافی و آماده نیستن اینجا همون قضیه هزینه رشد مطرح میشه این قیام فقط یه هدف نداشت کلی اثرات داشت که چندتاش رو من میدونم و میگم مهمترینش همین که و شهادت امام حسین و یارانش بزرگترین هزینه رشد بشر بوده قبلا منطقش رو براتون توضیح دادم انگشت سبابه و جسم داغ! هدف مقدس قربانی... به قول حافظ که میگه عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد، یک نفر اینطور بلاکش یک تاریخ میشه در نمایان کردن و متجلی کردن حق پیش چشم انسانها حالا اینکه چطوری رو توضیح میدم ببین یزید در اسلام یک پارادوکس ساخت: خلیفه حکومت اسلامی که ضد اسلام و قوانین اسلامیه! و کفر جهر و علنی داره خب این تمسخر دین و حاکمیت دینیه یعنی اینجا اگر این مدل تخریب و متوقف نمیشد خیلی زود اون حکومت به ظاهر اسلامی پوست مینداخت و میشد حکومت نژادی و میراث پیامبر برای همیشه از دست میرفت اباعبدالله(ع) این خدمت بزرگ رو به دین کرد که اجازه نداد ساختار دین به کفر برگرده و چارچوب رو حفظ کرد یادته گفتم حقیقت دین مقابل اون فرهنگ جنگ و غارت و پادشاهی که به نام اسلام شکل گرفت قیام کرده؟ برای همینه که رسول الله (ص) میفرماید *حسین و منی و انا من الحسین* حسین منی که واضحه حسین نوه منه و از نسل من ولی "انا من الحسین" یعنی چی؟ یعنی و من به واسطه حسین(ع) و میشه! حسین(ع) اجازه نمیده حکومت سکولار شاکله حاکمیت دینی رو هضم کنه میگه بیعت نمیکنم ولو به بهای جان در خطبه ای که ایراد میکنن میفرمایند: "اسلام مرده و اکنون مرگ گواراتر است من مرگ را جز حیات نمیبینم و زندگی با ظالمین را جز ننگ نمیبینم مردم برده ی دنیا شده اند و دین لغلغه ی زبان آنهاست ولی اگر دنیایشان به خطر افتد خواهید دید چه اندکند دینداران پس ای شمشیر ها مرا دربرگیرید که مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است!" اسلام مدل یزیدی رو امضا نمیکنه اسلام مدل یزیدی یعنی هیچی یه پارادوکس که خیلی زود پوست میندازه و میشه یه حکومت نژادی و اساس اسلام رو تغییر میده وقتی سر اباعبدالله رو برای یزید میبرن چه شعری میخونه؟ میگه کاش پدرانم که در بدر مردن (مشرکینی که با پیامبر جنگیدن و از بنی امیه بودن!) اینجا بودن و میدیدن که چطور از بنی احمد(فرزندان پیامبر) انتقام گرفتم! نگاه کاملا نژادی و تلافی جویانه به پیامبر و اسلام! برای کسی که جایگاه پیامبر رو اشغال کرده و خلیفه حکومت اسلامیه! بعد هم میگه بنی هاشم با حکومت بازی کردن نه وحی ای اومد و نه خبری بود! امتی که یک کافر خلافت دینی و جایگاه پیامبرش رو غصب میکنه و حرکتی نمیکنه عقب گرد داشته! این امت همون مهاجر و انصار زمان حیات پیامبره؟ نه این امت به لحاظ اعتقادی و تربیتی با برنامه اسلام در حال احتضاره به شوک احتیاج داره اباعبدالله(ع) با پذیرش این بلای بزرگ و قربانی شدن در راه خدا این شوک رو به پیکره امت وارد کرد همون قربانی که برای رشد بشر به ودیعه گذاشته شده بود و حسین پذیرفت ماجرای ذبح اسماعیل یادتونه؟ خدا در آیه رهایی اسماعیل میفرماید "و فدیناه بذبح عظیم" نمیخواد اسماعیل رو قربانی کنی اون رو به ضبح عظیم بخشیدم! میشه گفت اون ذبح عظیم یه قوچه؟ پس اساسا ارزش کارش وقتی معلوم میشه که میفهمیم اینکار رو کرد با اینکه علم داشت به اینکه چه بلایی به سرش میاد! کاملا آگاهانه به قربانگاه میره نه فقط خودش بلکه خانواده و عشیره و همه چیزش رو فدا میکنه برای حفظ دین و رشد مردم برای ما همون چراغ راه و کشتی نجاتی که پیامبر فرمود* همون نشانه هایی که گفتم خدا میگذاره برای اینکه پیداش کنیم یک تقابل و مصاف بین تمام خیر و تمام شر، تمام عقل و تمام جهل شکل میده که تا ابد حجت تمام کنه و درست و غلط رو بشناسونه که ثابت کنه.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱