eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ _مَ... منم رویا توللی. در که باز میشود زنی با پوست چروکیده و گیس‌های حنایی بیرون می‌آید‌.مرا بررسی میکند. _شما؟ _رویا هستم‌. دوست نرگس جان. _نَ...نرگس؟ با تعجب میگویم بله.پیرزن کمی فکر میکند که صدایی از پشتش شنیده میشود. _کی بود ننه رضا؟ به گمان صدای نرگس است. از ظریفی و مهربانی آن میفهمم.چادر گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته _رویا؟ کلی از دیدنم ذوق میکند.مرا تعارف به داخل میکند اما نمیپذیرم.دست آخر ننه رضا دستم را محکم میکشد _بیا تو ننه! بیا که چاییم تازه دمه! از دو پله وارد حیاط میشوم.کفشهایم رادرمی‌آورم و بعد از ننه رضا وارد خانه میشوم.توی یکی از اتاقها مینشینیم. _چطوری؟ خوش میگذره آزادی؟ _خدا رو شکر. آره خوبه میگذره ولی روزی نبود که بهت فکر نکنم.دوست داشتم هم بندت بودم تا رفیق نیمه راه. _نیمه راه؟ تو همیشه همراهمی حتی اگه کنارم نباشی. برق شادی در چشمانش به وضوح دیده می شود‌.فنجان‌های چای جلویمان قرار میگیرد و ننه رضا به نرگس میگوید: _عروس برو قندون رو بیار. نرگس لبخندی میزند و میرود.بعد که برمیگردد آهسته میخندم: _کلک توی این چند روز که نبودم کی وقت کردی عروس بشی؟ نزدیک است شاخ دربیاورد. _عروس؟ چی میگی؟ _ننه رضا چی میگه؟ نرگس خنده ای طولانی میکند: _آها... ننه رضا؟ هیچی بابا! ننه رضا مادربزرگمه. بیچاره یکم آلزایمر داره، این مدت که نبودم منو یادش رفته. بیشتر تو دوران قدیم زندگی میکنه. وقتی که مامانو بابام تازه ازدواج کرده بودن و موقتاً با ننه رضا و حاج بابا زندگی میکردن. اون موقع‌ها رو خیلی یادشه.بعدشم چون من شبیه مامانمم منو عروس صدا میزنه! نگاهی به ننه رضا میکنم.لبخندی میزنم.از نرگس در مورد این روزها میپرسم و او میگوید: _روزای عجیبی شده. دولت سماجت‌میکنه و فرودگاه رو روی به امام میبنده.مردم اعتراضاتو بیشتر میکنن و انشاالله جواب میده. _نرگس؟ فرض کن انقلاب پیروز شد اما ما خیلی ضعیفیم. اگه حمله کنن که دوباره مملکت به دستشون میوفته! _نه! با ماست.نباید به قلیلی و کثرت دشمن نگاه کرد. ایمانه که ما بیشترشو داریم. بعدشم اگه این رو بخوان ازش محافظت میکنن شک نکن. کمی به حرفهایش گوش میدهم.دوباره گوشها و زبانی پیدا کردم که مملو از است.نرگس میخواهد مرا بیشتر نگه دارد اما نمیپذیرم و هر چه زودتر میخواهم به دیدار پیمان بروم.با شرم از او کمی پول برای کرایه میخواهم.از ننه رضا خداحافظی کرده و بیرون می‌آیم.سریع خود را به خیابان رسانده و تاکسی میگیرم. بعد از دادن کرایه پیاده میشوم.کوچه مان را که میبینم قدمهای مُرَددم را آهسته برمیدارم. دستم را جلو میبرم و زنگ را فشار میدهم.مرد هیکلی میپرسد: _فرمایش؟ بعد از سکوتی طولانی به سخت میگویم: _مَ... منزل آقای خسروانی؟ _خسروانی دیگه کیه نه خواهرم اشتباه اومدین. میخواهد در را ببندد که هول میشوم.پایم را لای در قرار میدهم: _ولی اونا اینجا زندگی میکردن. _ببینید من کسی با این فامیل نمیشناسم. ما این ملکو از آقای به اسم صباحی کرایه کردیم.خسروانی نمیشناسم‌.حتما ازینجا رفتن شایدم شما آدرس اشتباه اومدین. قدمی به عقب برمیدارم.کوچه‌ خودش است. همان درخت، همان در که رویش دو لوزی بزرگ کار شده بود.نه! من درست آمدم! مرد که حسابی کلافه شده میگوید: _یکم بیشتر فکر کنین. خداحافظ! در را که میبندد اشک شوق تبدیل به اشک غم میشود.روی زمین سرد مینشینم. رهگذری دلش به حالم میسوزد و سکه‌ای کنارم میگذارد.خیلی دلم میگیرد.دختری که روزی از مال دنیا بی‌نیاز و در مهمانی ها دورش شلوغ بوده حالا به چه رسیده! کمی توی خیابان قدم میزنم و فکر میکنم یعنی کجا رفتند؟ کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ تنها کسی که دارم نرگس است.اما روی رفتن به خانه‌شان را ندارم. خودم را یکدل میکنم و سوار بر اتوبوس به خانه‌ی نرگس میروم.دوباره حس شرم بر من غالب میشود.چند دقیقه‌ای پشت در می‌ایستم.صدای مردی این بار می‌آید. میپرسد با که کار دارم.میرود و طولی نمیکشد که نرگس میرسد.با دیدن من خوشحال میشود و وقتی غم را از چهره ام میخواند حالم را میپرسد.بغضم میترکد.آغوشش را پر از محبت میکند: _نبود... رفته بود... او هم از همه جا بی‌خبر میپرسد: _کی؟ چی؟ _پیمان. دم خونه‌مون رفتم اما یه آقایی اومد گفت نیستن اصلا پیمان رو نمیشناخت. _غصه نخور. پیداش میکنیم. بعد هم مرا به داخل تعارف میکند اما من خجالت زده میگویم نه.اخم میکند: _نه چیه؟ دم غروبی یه زن میخواد چیکار کنه بیرون؟بیا تو گلم. یه امشب استراحت کن. عقلامونو رو هم بریزیم و ببینیم چی میشه کرد. یا الله میکند و با هم به آن سوی حیاط میرویم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛