eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۴۱ و ۴۲ همینجور در میان میگردم تا شاید ردپایی برای پیدا کنم. کاش من داشتم غیر از این که شوم واقعا مسخره است! وقتی میبینم 🔥پیمان🔥 هدفش است و برای یک چیز بزرگ میجنگد حس خوبی دارم. چرا من هم برای بدست آوردن چیزهای خودم را وارد نکنم؟ کسی صدایش میان خیالم میپیچد و میگوید؛ "تو جرئت نداری! مگر الکی است؟ تو و خانواده‌تان از اموالی که شاه به ارمغان آورده خورده‌اید و میخواهی نمکدان بشکنی؟" لب کج میکنم و می گویم؛ "اینطور نیست! پدر من فقط تاجر بوده و چند قراردادی توانسته از دولت امتیاز بگیرد! چه ربطی دارد؟" جوابم را میدهد؛ "گیرم که درست میگویی اما تو برای چه میجنگی؟ آزاد مگر نیستی؟ اگر این آزادی که مردم بخواهند بدست آوردند آن وقت آزادی تو سلب میشود!" میان کش مکشی گیر کرده‌ام...و نمی دانم چه درست و چه غلط! با خودم می گویم حتما جواب این سوالات در دستان 🔥پیمان🔥 است. مثل دیوانه ها دور اتاق میچرخم و سوالات ذهنم را بالا و پایین میکنم. دیگر دل و دماغ رفتن به بیرون را ندارم. پاریس که بودم هم زیاد بیرون نمی رفتم و فقط پای بوم های نقاشی می نشستم.حالا که خبری از رنگ و بوم نیست، به کلی بیکار شده ام. پایم بهتر شده و دردش به مرور دارد فراموش میشود. قلم و کاغذ به دست میگیرم و تمام سوالاتم را می‌نویسم. چند خطی جلویش جا میگذارم تا جواب را بنویسم.جواب خیلی از سوالات را نمیدانم و علامت میزنم تا باری دیگر از پیمان‌ بپرسم‌. با تاریک شدن هوا متوجه میشوم شب شده. چند لقمه باقی مانده از غذایم را قورت میدهم و مشغول و کردن هستم. تقی به در میخورد و به طرف در میروم‌. گارسون با احترام میگوید که تلفن دارم. یاد بار قبل می‌افتم که تلفن داشتم! فکرم پی پیمان میدود و به هیچکس فکر نمیکنم. تشکر میکنم و پشت سرش به راه می افتم. جلوی پذیرش می‌ایستم و تلفن را به دست میگیرم. و لب میزنم: _سلام! هر چه منتظر میمانم خبری نمیشود!دوباره سلام میکنم اما باز هم خبری نیست. به مرد توی پذیرش رو میکنم و میپرسم: _تلفن خرابه؟ _نه! تلفن را سر جایش برمی گردانم. به مرد اشاره میکنم: _ببخشید، شما نفهمیدین کی با من کار داشت؟ _والا خودشونو معرفی نکردن. با نا امیدی از پله ها بالا میروم. با چه امیدی پله ها را یکی دوتا کردم! توی بالکن ایستاده ام که فکری مثل شهاب سنگ به مغزم میخورد. سریع دست بکار میشوم. طرح کلی از چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را در ذهنم تصور میکنم. و آن را روی بومی که دارم میکشم.آخرین بومم را خرج پیمان میکنم. تا وقتی که چشمانم پر از خواب میشود این کار را ادامه میدهم. پلک هایم را به زور باز نگه داشته ام و به زور خودم را به تخت میرسانم. با صدای تق در از روی تخت می‌جهم.سریع آبی به دست و صورتم میزنم و در را باز میکنم. _بله؟ _تلفن دارین. لباس میپوشم و بیرون میدوم.تلفن را سریع برمیدارم و مرد نگاه عجیبی به من میکند. خیلی زود سلام میدهم. 🔥_سلام خانم توللی، من نباید بهتون زنگ میزدم اما ضروری بود. _نه، خواهش میکنم. 🔥_من باید ببینمتون. فقط احتیاط کنین و بدون ماشین بیاین _باشه... کجا؟ آدرس پارکی به من میدهد که تا دو ساعت دیگر آنجا باشم. بدون این که صبحانه بخورم پای آینه می ایستم و بعد از حاضر شدن بیرون میزنم. جلوی هتل هرچه برای تاکسی دست بلند میکنم کسی نمی‌ایستد. تا این که ژیان درب و داغانی جلوی پایم ترمز میکند. مقصدم را میگویم و راننده جواب میدهد سوار شوم. ماشین هن و هن کنان به راه می افتد. راننده کبریت را نزدیک سیگارش می برد و دودش را رها می کند. بوی سیگار در مشامم میپیچد و تک سرفه ای میکنم. شیشه را کمی پایین میکشم که راننده میگوید بیشتر از این پایین نمی آید. تا به آدرس برسم از یک ساعت هم بیشتر گذشته است. سوالاتم را در ذهن مرور میکنم و با خودم میگویم که حتما جوابش را خواهم گرفت. وقتی ژیان جلوی پارک می ایستد، کرایه را حساب میکنم و وارد پارک میشوم. دنبال 🔥پیمان🔥 میگردم که میبینم از پشت درختی برایم دست تکان میدهد. خودم را به آن درخت میرسانم. دستهایش را داخل جیب فرو میبرد و سلام میدهد. و جوابش را می دهم.کلاه زنانه ای را جلویم آورده و میگوید: 🔥_بگیریدش! متوجه رفتارهایش نمیشوم و گنگ نگاهم را به چهره اش میسپارم. میفهمد که نگرفته ام به چه دلیل، برای همین توضیح میدهد. 🔥_ببینید! من مجرم تحت تعقیب هستم. نباید شناسایی بشیم، پس کلاهو عوض کنین. کلاه قرمزی است که رویش ربان مشکی زده اند. دستم را به کلاه روی سرم میبرم. به کلاه توی دستم اشاره میکنم و میپرسم: _اینو چکار کنم؟ اشاره میکند که به او بدهم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۹ و ۶۰ _هه، بی مزه! _بهتر نیست به جای سین جین کردن من یه شونه ای به این موها بزنی؟ با حرف من به طرف آینه میرود و با دیدن موهای گره خورده اش ابرویش میپرد. _ای وای! چقدر بهم ریخته شدم. شروع میکند به شانه زدن به موهایش.من هم برایش سفارش صبحانه میدهم. تا صبحانه اش را بخورد کمی طول میکشد. از پری میخواهم که به کتابفروشی برویم. به کتابفروشی می رسیم که نبش خیابان است. روی تابلوی چوبی اش هم نوشته: "کتابفروشی دانش" پری جلوتر از من وارد میشود. در را کمی هل میدهم که صدای بهم خوردن آویزهایی به گوشم میرسد. با تعجب به بسته های کتابی نگاه میکنم که روی ویترین تا بالا کشیده شده‌اند. پری با مرد جوانی در حال صحبت است. کتاب های رمان مرا مجذوب خود میکنند. چند کتابی را ورق میزنم. با اشاره های پری به طرفش میروم. اثری از مرد کتاب فروش نیست. _اینجا بهترین کتابا رو دارن. فکر کنم تو رمان دوست داری نه؟ لبخند روی لبهایم جا باز میکند و جواب میدهم: _آره... پری با دیدن علاقه‌ام به طرف کتاب های رمان میرود که بهم تکیه داده اند. کتاب جنایت و مکافات را از روی بسته برمیدارد و لب میزند: _حدوداً یک سال پیش خوندمش. تو خوندیش؟ اسمش را زیاد شنیده بودم. رمانی بود که مثل بمب در جهان صدا کرد اما هیچوقت فرصت نشد بخرم و وقت به پایش بریزم. _تعریفشو زیاد شنیدم اما وقت نشد که بخونمش. کتاب را برمیدارد و میان کف دستانم قرار میدهد. _خب بگیرش! یک بار خوندنش ضرر نداره که! مرد جوان از اتاقک حالت پستو مانند سرک میکشد و به پری مژده میدهد: _خانم خسروانی پیداش کردم! پری پشت ویترین می‌ایستد‌. مرد بسته‌ای کتاب روی ویترین میگذارد. پری بدون این که پوش روی کتاب را کنار بزند آن را توی کیفش میگذارد و مبلغی را روی ویترین میگذارد. بعد هم به کتاب توی دست من هم اشاره میکند. بی آنکه به مرد نزدیک شوم تشکر میکنم و بیرون می آییم. به طرف هتل میرویم. تمام گشت‌وگذارمان به کتابفروشی ختم میشود. توی اتاق پری، پرده ها را میکشد و تاریکی از دور به ما نزدیک میشود‌. مرا صدا میزند. کنار تختش می نشینم. _چیزی شده؟ بی مقدمه دست میبرد به داخل کیفش و آن بسته‌ی کتاب را برمیدارد. با لبخندی از روی مهربانی، دست دراز میکند و آن را مقابلم میگیرد. دست میبرم تا کادو اش را بگیرم. پوش کشیده شده روی کتاب را برمیدارم و از بی نشان بودن کتاب جا میخورم. مشخص است جلد اصلی اش را کنده اند. صفحه‌ی اول کتاب را باز میکنم. بالای بسم الله با خودکار آبی نوشته شده است "کتاب تکامل." پری لبخندی روی لب می‌نشاند. _این کتابیه که اولین بار من از پیمان هدیه گرفتم. البته خودش نیست ها! منظورم محتوای کتابه. سال اول دانشگاه، پیمان کتاب تکامل رو بهم هدیه داد.واقعا به هزار تا ازین کتاب های رمان می ارزه‌. حالا خودت بخون ببین که راست میگم. پری خودش را با کتابی سرگرم میکند و من هم ترجیح میدهم برای رهایی از سردرگمی، تکامل را بخوانم. چند صفحه ای از آن را ورق میزنم و دستم می آید که این کتاب یک کتاب عادی نیست. مطالبی که درون کتاب خفته اند برخواسته از ایدئولوژی است که گرایشش به است گرچه که از آیات قرآن و احادیث هم میشود چیزهایی دید. هر چه هست برایم جالب است. با بسته شدن کتاب تازه متوجه غروب آفتاب میشوم. نگاهم به پری است که هنوز چشم به کتاب دوخته! کتاب تکامل را بر میدارم و کنار پری مینشینم _پری، من ازین کتاب خوشم میاد‌. با این که نه چپی ام و نه راستی اما گرایشم به چپی ها بیشتر شده. حس میکنم اونا بهتر از لیبرالیست ها هستن. ببین، من گرافیک خوندم و چیزی از این حرفا سردرنمیارم اما این دفعه فرق داره.بنظرم تو راست میگی. من باید دنبال یه تغییر باشم. بتونم زندگیم رو خرج یه کار واقعی بکنم نه چندتا بوم که دنیای خیالی و آرمانی منو توش جار میزنن. چطوری بگم؟من میخوام دنیای آرمانی توی نقاشی هام رو به واقعیت تبدیل کنم. برق عجیبی در چشمان پری نمایان میشود. شانه هایم میان دستان ظریفش جا میگیرد و محکم میگوید: _ببین رویا، تو باید خوب فکراتو بکنی.اگه اینا اثراتی باشه که کتاب روی تو گذاشته با خوندن یه کتاب دیگه شاید این حِست نابود بشه.پس اینایی که میگی رو توی دنیای واقعیت بخواه. _من میخوام. شاید تو راست بگی اما من این رو دارم. مطمئنم با یه هدف والا میتونم پرش کنم شادی در چشمان هر دو مان موج میزند. که را پیدا کرده‌ام.من نباید کوته فکر باشم و تنها جلوی پایم را ببینم‌. ارزش من بیشتر از یک گرافیست است که میان دنیای رنگها بچرخد و زندگی بگذراند.همان شب تمام آن کتاب را تمام میکنم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کم‌کم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب می‌ایستد.با سخنانش روز روشن را با به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانی‌اش بار دارد نه بار . رجوی خوب میداند با این جماعت از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلوله‌ها بگیرید مرا.." سخنان او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش می‌آورد.. و ..همان وقت است به سلاح گرم و سرد مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلوله‌ها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان مینگرم.قلب پاکشان در معرض چاک چاک شده. دلم به حال این میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیده‌ام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوخته‌اند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانه‌ی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با به خیابان ریخته. مینا دستم را میکشد و از گوشه‌ای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید. منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند. اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلاده‌ی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلی‌ها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به پیچیده شده‌ی به زندگی‌ام خلاص شوم.به که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بی‌تکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانه‌ی یکی از همسایه‌ها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار می‌آید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند. سرم را پایین می‌اندازم.کلید را درمی‌آورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمی‌آید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچه‌ای کاسه‌ی گل سرخ را جلو می‌آورد. _بفرمایین. مال ختم انعامه. بہ زردی شله‌زرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم. _ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه. باشه‌ی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود. خانمهای محل یکی‌یکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق می‌آورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمی‌آید.صدای در که می‌آید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایه‌ی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن می‌آورم و به دیوار ایوان میگذارم. _بفرمایید بشینین. تشکر میکند و مینشیند. _خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟ _خوبم. اسم من ثریاست. _آره... ثریا جان.خب الحمدالله. به تکه‌کلام‌های مذهبی‌اش دقت میکنم تا . _ببخشید مزاحم شدم. _این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم. _آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاک‌خورده‌ای هستین. تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکه‌ای در بشقابش میگذارد. _راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟ _آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم. _الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه. خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بی‌شیله پیله‌های سازمانی واقعا خوب است. _قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم. دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند. _مراحمی عزیز. اگه حوصله‌ی بچه داری. چون تو خونه‌ی ما بچه زیاده! هر دو ریز میخندیم. _شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟ سرم را پایین می‌اندازم و باخجالت میگویم: _نه! ما بچه نداریم. _انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه. در دل آه میکشم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۸۹ و ۹۰ _.... یه سری مامور خاص میذاره محافظ این درخت با شمشیر برق آسا(همون رعد و برق) که انسان دیگه دستش بهش نرسه چون این الان تنها مزیت خدا بر انسانه و باید مراقبت کنه ازش که مغلوب نشه حالا این تدابیر امنیتی که انجام دادی از اول نمیتونستی انجام بدی که انسان به دانش هم دست پیدا نکنه؟ حالا انسان که میوه رو خورد آگاه شد چرا همون موقع تا خدا هنوز برا قدم زدن نیومده میوه درخت حیات رو نخورد؟! اینکه واضحه این داستان مضحک تماما انسان ساخته و با عقل سلیم کاملا مغایره رو کاری ندارم... به که پشت ساخت این داستانه کار دارم در این نگاه آدم میاد روی زمین با یک هدف. فتح درخت حیات و رسیدن به جاودانگی و مقام در این فلسفه خدا رسما دشمنه دشمنی که باید شکستش بدی و جاش رو بگیری و نابودش کنی! درخت دانش رو که به دست آوردی حالا نوبت درخت حیاته... همون سِفر پیدایشِ تورات میگه انسان ها توی بابل داشتن متحد میشدن علیه خدا که برن این درخت حیات رو بگیرن بین خودشون میگفتن درسته خدا یه مزیت داره نسبت به ما انسان ها ولی ما هم یه مزیت داریم ما زیادیم! اگر درخت حیات رو فتح کنیم دیگه کار خدا تمومه میکشیمش پایین ملکوتش رو تصرف میکنیم میشیم خدا... فقط باید باشیم این اتحاد مزیت ماست نباید از دستش بدیم توی همون بین النهرین یه برجی هم داشتن میساختن که مثلا برن بالا برسن به ملکوت که همون صائقه های آتشین بهشون خورد کارشون متوقف شد! بعد خدا گفت برم پایین ببینم مثل اینکه اینا دارن علیه من توطئه میکنن باید یه فکری به حالشون بکنم! باید زبانشون رو تغییر بدم که دیگه حرف همدیگه رو نفهمن جنگ و دعوا بشه متحد نشن این هدف رو فراموش کنن! بینداز حکومت کن! ظاهرا این اول شعار خدا بوده بعدا بریتانیا قرض گرفته ازش! علی ای حال خدا رو زمین بین آدما انداخت که این هدف از یادشون بره و اینا کماکان دارن تلاش میکنن که متحد بشن و به اون هدف برسن... بعدا کامل میگم که تلاششون شامل چه کارهایی میشه! ولی شما به این نکته دقت کنید؛ خدایی که عامل دشمنیه! توقع داری این خدا رو بپرستن؟ حالا تعریف قرآن از ماجرای خلقت چیه؟ تو همین آیات و جاهای دیگه قرآن میبینید که؛ منطق قرآن میگه خدا انسان رو بر اثر بیکاری خلق نکرد. تمام کائنات رو با هدف خلق کرد. _چه هدفی؟ _ ! به وجود آوردن یک فضای خاص که همه مخلوقات پتانسیل ها و ظرفیت های وجودی شون رو متبلور کنن و کنار هم در آرامش رو پیدا کنن و کنن و رشد کنن خدا علم رو همون ابتدا به انسان داد اصلا خدا دوست داره انسان آگاهی کسب کنه و رشد کنه هدف و و انسانه که قطعا با آگاهی میسر میشه *علم الانسان ما لم یعلم* من خودم بهت علم دادم! و درنهایت جایزه ی استفاده ی درست از این نعمت عقل و آگاهی هم جاودانگی در بهشته... من خودم اینها رو بهت میدم تو فقط مسیر رشدت رو درست طی کن امتحانت رو خوب بده و نمره قبولی بگیر جایزه ش دیگه با من خدا بخلی به بنده هاش نداره اصلا بر اساس محبتش به مخلوقات دنیا رو خلق کرده مثل هنرمندی که به اثر هنری خودش عاشقه!ما هنر دست خدا هستیم خدا از دیدن ما لذت میبره... این خدا پرستیدن داره خدایی که بنا نداره ما رو از چیزی محروم کنه اصلا خلق کرده که غرق نعمت کنه مشکلی هم نداره اونقدر بزرگه که دلیلی نداره نبخشه نامحدوده مجموعه نامتناهیه نه کم میاره و با کسری مواجه میشه نه خطری تهدیدش میکنه چون خدایی فقط و فقط مال خودشه چیزی شبیه انسان نیست که انسان رقیبش باشه اصلا این مقایسه خنده داره اگر انسان عظمت خدا رو درک میکرد خودش از این مقایسه بی معنی شرمنده میشد چطور خالق و مخلوق در قیاس با هم قرار بگیرن ؟ اگر انسان خیال کنه روزی میتونه به مقام خدایی دست پیدا کنه زهی خیال باطل خدا وجودیه در منطق قرآن که حتی وصفش در خیال نمیگنجه چه برسه خودش. خدایی که کلام در وصفش به بی وزنی میفته به نظر من که فقط این خدا لایق پرستیدنه قدرت مطلق، مهربانی و خیرخواهی بی نهایت و اقتدار بی نظیر. وگرنه یکی مثل خودت رو بپرستی که چی بشه! قبلا هم گفتم خدا یه وجه داره و یه وجه . وجه ذاتش همون چیز غیر قابل تصور بی نهایته که اونا درکی ازش ندارن خیال میکنن وجود خدا هم مثل انسانه وگرنه درک میکردن که هیچ وقت نمیتونن خودشون رو با خدا مقایسه کنن چه برسه رقابت! و وجه صفاتش که از این وجه انسان باید سعی کنه به شناخت برسه و شباهت و قرابت پیدا کنه چون این صفات همه در وجود انسان هم هست چون روح خدا در انسان دمیده شده تمام این صفات رو داره و میپسنده! فقط باید سعی کنه این صفات رو هر چه بیشتر رشد بده و متبلور کنه مسیر تربیت و پرورشش همینه کتایون..... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۴۷ و ۴۸ 🍃محمد _کم کم داشت تمام گلوله‌هامون تموم میشد. رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن . هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد. منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم. خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید. رفیقم با تمام و اجازه نداد تا اسیر بشیم. _ایولا داره ؛ مرد فقط همین رفیقتون. اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود. حاجی همینطور که رو شونه‌ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت: _درسته آقا محمد ؛ منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد _ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام این رفاقت و برادری باید موندگار میشد حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت: _الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم... بعد از اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کردن فکر کنم دو روز اونجا بودم من که بیشتر اون روزا بیهوش بودم اینو رفیقم و پرستارم بهم گفت. بعد دو روز همراه کمال ما رو اعزام کردن عقب ولی خب دیر شده بود دکترا گفتند زخم پات عفونت داره و اگر قطع نشه ممکنه کل بدنت رو بگیره همونجا بود که یادگاری جنگ رو با جون و دل حس کردم. 🔥_حاجی چند سالتون بود اون موقع؟ سوالی بود که نازنین پرسید تمام وقت حرفای حاجی رو با جون و دل گوش داده بودم این باعث تعجبم شده بود. _بیست و یک سال داشتم دخترم 🔥_تو اون سن ؛اول جوونی اول شوق و ذوق زندگی چجوری کنار آومدید با پای قطع شده ؟ _سخت نبود چون بودیم کسی که میره واسه جنگیدن باید عاشق باشه عاشق که انتخاب کرده که پیش رو داره . ما روز اول میدونستیم ممکن هر اتفاقی برامون پیش بیاد پس سخت نبود پذیرفتنش. تو اون عملیات چه گلهایی که پرپر شدن من که در میان اون شهداء کمترین مجروحیت رو دیده بودم . 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄