eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
+مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فکر میکنی نیست، ولی قبلش بهت میخوام
اما باز به خودم گفتم که نه! اون روز وقتی توی زاهدان اون اتفاق پیش اومد، عاصف همه مشخصاتش و برام فرستاد و مثبت و سفید ارزیابی شد! اما بازم به خودم میگفتم ربطی نداره! ممکنه هر اتفاقی افتاده باشه، یا در انتظارت باشه! نقشه ای به سرم زد. به خودم گفتم: «آقا عاکف سلیمانی، از این لحظه به بعد خواب بر تو حرام شده. چون بچه ها به من گفتن اونی که توی زاهدان بهش مشکوک شدم، سفر به روسیه داشته! همین بیشتر من و مضطرب میکرد و احتمال اینکه اون زن، باشه خیلی زیاده. عاکف خان، حواست باشه.» ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
_بیا حاجی تلفن و گذاشتم و بلند شدم فورا رفتم اتاق آقای تَفَقُد. همونی که باهاش تلفنی صحبت کردم! از خِبرِه های سرچ سیستماتیک ستاد و روزگاربود. در و که باز کردم دیدم شبیه نعشه‌ها افتاده روی صندلی و خسته و بی حال هست. درمورد تَفَقُد یه چیزی بگم. اونم اینکه قبلا در واحد بود و بخاطر بیماری دیابت، کلا واحدش عوض شد و اومد قسمت اداری، ولی ماهی چندبار هم شیفت شب بود. از طرفی، من که به هیچکسی اطمینان نداشتم، اما به این بشر نیم درصد اطمینان داشتم. چون میدونستم دهن قرص و مطمئن هست. یه کمی باهاش شوخی کردم و دست به سرش کردم... گفت: _خب، تعریف کن دیگه چه خبر؟ چه میکنی؟ +هیچ‌چی بابا. خبرخاصی نداریم. جز گند زدن روزگار به اوضاع ما. خندید و گفت: _اوضاع احوالت میزونه؟ +خداروشکر نفسی میاد و میره... میگم تفقد، یه سوال دارم. _جونم. بگو! +راستش داشتم امشب اتفاقات و گزارشات زابل و بازبینی میکردم. از اونجا هم تماس داشتم و میخواستم ببینم دستت پر هست که من و تغذیه کنی و... نگذاشت حرفم تموم بشه و گفت: _همون که بهش، مشکوک شدی و زدیش؟ +دهنت سرویس! حافظه‌ت عین ساعت کار میکنه! خندید و گفت: _حالا چی میخوای؟ +بین خودمون می‌مونه؟ _قول نمیدم اما بگو چی میخوای. قول نمیدمش شوخی بود. چون چیز غیر قانونی نمیخواستم اما خب، باید اطمینان حاصل میشد که دهنش بسته می مونه! گفتم: +راستش اطلاعات جدید و تکمیلی میخوام. _روی سیستمم هست! به اسم «ماموریت عاکف در زابل!» چندتا دکمه کیبورد و زد و با ماوس کمی ور رفت و دیدم،،، بله!! تصویر و مشخصات اون زن و زیر اسم من قرار دادند و مشخصاتش و کد کردند. اعصابم ریخت به هم. یه هویی چشمم خورد به عنوانش که دیدم یا خدا، نوشتند: «عاکف سلیمانی/ زنی که به او نزدیک و در زابل روئیت شد/ در دست بررسی»! یه لحظه خشکم زد! فهمیدم از همون روز اتفاق زابل که به عاصف جهت بررسی خبر دادم، پرونده باز شده و دارن اون زن و رصد میکنن. پس با این نتیجه، خودمم دارم شبانه روز رصد میشم. به تَفَقُد گفتم:+بلند شو ببینم چی نوشته. _عاکف! دردسر میشه ها! +بلند شو تفقد. بلند شو با من بحث نکن، کلی کار دارم. نشستم روی صندلیش. مشغول خوندن شدم که بعضی از موارد قبلا درموردش عرض کردم اما اینجا توی سیستم تفقد اطلاعات تکمیلی بود. قسمت سفرها رو که مهمترین بود چک کردم و دیدم نوشته: سفرهای خارج از ایران: در سنین نوجوانی به همراه پدر و مادر به عربستان سفر داشته، همچنین به روسیه!!! عراق!!! هندوستان هم سفر داشته. القصه، من دوست داشتم این زن هیچ سفر خارجی نرفته بود و انقدر حساس نمیشدم. ریز تا درشت مشخصات و خصوصیات و داشتم با چشمام میدیدم. اقامت در مسکو من و حساستر کرد. کلی از صفحات و توی سیستم تفقد خوندم و در آخر یعنی صفحه 10 نوشته شده بود: «نامبرده هیچ فعالیت مشکوک و ارتباط غیرمشخصی ندارد و از تاریخ وصول گزارش تا شش ماه باید تحت رصدهای امنیتی و اطلاعاتی باشد.» از تفقد تشکر کردم و از اتاقش زدم بیرون و رفتم داخل حیاط اداره قدم زدم. تصمیم گرفتم خودمم تعقیبش کنم. چندتا آدرس ازش توی سیستم ثبت شده بود که همین کار «ت.م» رو سخت تر میکرد. «ت.م» یعنی تعقیب و مراقبت. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
سیف ادامه داد: _طبق اسناد و شواهد و مدارکی که موجود هست و تجربه هم ثابت کرده، نظر من اینه که این یک توطئه از قبل طراحی و برنامه‌ریزی شده‌ی بلند مدت میتونه باشه، تا نیروهای ما رو از طریق نفوذی‌ها، یا برخی زن‌های آلوده، به لجن بکشونن و از درون ما رو درگیر خودمون کنند تا بتونن از نظام و عوامل نظام با عناوین مختلف وَ خیلی راحت‌تر اخاذی کنند. این اخاذی خودش چند شاخه داره. کسب اطلاعات و...! +الان دستورتون چیه؟ _به نظرم با عاصف یک جلسه بشین مفصل حرف بزن. نمیخوام اسم پرونده رو بیارم و بگم این پرونده رو خودت پیگیری کن، اما تمام حرفم اینه، این موضوع رو قبل از اینکه تبدیل به یک پرونده امنیتی بشه خودت حلش کن. چون در این 40 سال پس از انقلاب، اسراییلی ها همیشه در داخل نظام چشم و گوش داشتند. باید ضربه های آخر و بزنیم تا این چشم و گوش ها از کار بیفتند. حاج آقای سیف جزء مدیران امنیتی و اطلاعاتی جدی ولی منطقی و عاقلی بود. در ادامه بهم گفت: _عاصف جوان پاکی هست. مثل همه جوون های این مملکت حق زندگی و حق ازدواج داره. اما حماقت کرده و چارت امنیتی و کاری خودش و نتونسته به خوبی رعایت کنه. امیدوارم قبل از اینکه بیشتر از این درگیر بشه و خدایی ناکرده درون منجلاب قرار بگیره نجات پیدا کنه، یا بتونیم به لطف خدا نجاتش بدیم، وگرنه عواقب بدی در انتظارشه! حاج آقا مجددا رفت پشت میزش نشست. چهره ی پر ابهتش خیلی گیرایی خاصی داشت. منم بلند شدم از روی صندلی، بهش گفتم: +سیدعاصف پسر عاقلیه. بهتون قول میدم که وقتی بفهمه چی شده، از همون لحظه اول راه قانونی و پیش میگیره و پا روی دلش می‌گذاره. همین الانم تا حدودی پذیرفته چه اتفاقی پیش اومده. _امیدوارم قبل از اینکه پوست خربزه بره زیر پاهاش و لیز بخوره، پا روی دلش بگذاره. همین الانشم تموم این اتفاقات توی پرونده‌ش به عنوان امتیاز منفی ثبت شده! البته، تا همین الانشم من وساطت کردم که باهاش کج‌دار مریض رفتار بشه و فعلا کاری نداشته باشن. +بله متوجه شدم. وگرنه ریاست محترم حفا حاج آقا صدیق برای عاصف برنامه‌ی بدی داشته. ممنونم که نگذاشتید اتفاقات بدی بیفته. _خواهش میکنم! به نظرم الان بلند شو برو دعوتش کن بیاد دفترت تا باهم صحبت کنید. نظرم اینه فورا روی این کِیس سوار بشید و ته و توی  قضیه رو در بیارید ببینید این دختر مشکوک کیه و چطور تونسته بعد از چندوقت دل عاصف و ببره. +چشم. فقط قبلش میخواستم یه مشورتی با شما داشته باشم. _بفرمایید. پیشنهادم و که برای مشورت خدمت حاجی سیف مطرح کردم و تایید کرد، بلافاصله مجوز قضایی هم برام فراهم شد. حالا شما در ادامه میخونید. خداحافظی کردم و از دفتر مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسم بیرون اومدم. اول رفتم اتاق بهزاد. بهش گفتم: «ببین عاصف کجاست؟ خبرش و بهم بده. من میرم دفترم.» از اتاق بهزاد اومدم بیرون و رفتم اتاق خودم. بهزاد چند دقیقه بعد زنگ زد گفت «برای کاری شخصی رفته سمت کرج. گفته تا سه چهارساعت دیگه بر میگرده.» ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
سیدقاسم رفت و منم استارت زدم و رفتم کمی بالاتر از جلوی خونه عاصف توقف کردم. سیدقاسم رفت و کاری که بهش گفتم انجام داد، نیم ساعت بعد اومد. بهش گفتم: «فیلم خروج خودتم پاک کن.» سیدقاسم فیلم ورود و خروج خودشم پاک کرد و برگشتیم ستاد. به محض ورود به اداره چسب های مخصوص انگشت نگاری و چند تار مو رو بردم دادم به بچه هایی که روی تشخیص هویت و دی ان ای و... کار میکردن. گزارش ماموریت و برای حاج آقا سیف نوشتم و بردم خدمتش. یه جلسه حدودا دو ساعته با ایشون و معاونت حفا «برادر منتظری» داشتیم که قرار شد فعلا دست از سر عاصف بردارن، تا ما بتونیم خودمون روی این موضوع سوار بشیم و ببینیم قرار هست چه اتفاقاتی پیش بیاد. نتیجه این شد که فعلا با عاصف برخورد قانونی و سازمانی صورت نگیره. بعد از جلسه وقتی داشتم بر میگشتم دفترم، توی راهرو بهزاد و دیدم، بهش گفتم: «فورا برو اتاقت با عاصف تماس بگیر ببین کجاست، یا اگر برگشته اداره بهش بگو هرکجا هست فورا بیاد دفتر من.» رفتم دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. حدود 5 دقیقه بعد اومد. وارد که شد بهش گفتم: +بشین کارت دارم. نشست... معلوم بود حال خوشی نداره. بهش گفتم: +چه خبر؟ کجا بودی؟ _هیچچی حاجی. خبر خاصی نیست. رفتم کرج برای یک سری کارها. +خب! تعریف کن ببینم چه میکنی؟ _راستش از دیشب که فهمیدم درگیر مسائل احساسی‌ای شدم که هویت طرف مقابلم نامعلومه وَ با کسی آشنا شدم که شما و تشکیلات روی اون مشکوک شدید و حساسید، وَ از همه بدتر وقتی فهمیدم اسمش اونی نیست که توی شناسنامه‌ش بود و اون شناسنامه میتونه جعلی باشه، بدجور دپرس شدم. احساس آدم‌های گناهکارو دارم. دلم براش سوخت. نگاهی بهش کردم گفتم: +میخوام کمکت کنم. هرچندباید الان یکی به خودم کمک کنه! چون معلوم نیست داره دور و بر خودم چی میگذره. _اتفاقی افتاده؟ +بگذریم. مهم نیست. ببین، من میخوام کمکت کنم. نه تنها من، بلکه مدیریت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» حاج آقای سیف هم میخواد بهت کمک کنه. تعجب کرد. گفتم: +چته؟ چرا تعجب کردی؟ _آخه رییس حفاظت حاج آقا صدیق میخواد بزنه دهن من و صاف کنه و برام دارن پرونده تشکیل میدن و..... حرفش و قطع کردم گفتم: +اون میخواد اینکار و بکنه، اما حاج آقا سیف باهاش صحبت کرده و اجازه چنین کاری نداده. گفته فعلا زمان بدید تا یک مسیر عقلانی رو طی کنیم، بلکه شاید به نتیجه های بهتری برسیم. _خب من یه اشتباهی کردم، که عمدی هم درکار نیست. قرار نیست بخاطر مسائل خصوصی و احساسی زندگیم، اینطوری تاوان پس بدم و حفاظت به این شیوه باهام رفتار کنه. +عاصف جان... سرش و آورد بالا با ناراحتی گفت: _حاجی، من نمیدونم چیکار کنم. گفتم: +دختره داره بازیت میده عاصف جان. من حالت و درک میکنم. اما تمام تحلیل‌ها و اطلاعات چندوقت اخیر ما نشون میده که برات دام پهن کردند. تو هدف دشمنی. بعدشم، تو الان حاضری بری با یک دختری که این همه مدت داشته بازیت میداده ازدواج کنی؟ از همه مهمتر اینه که تو نیروی اطلاعاتی و امنیتی هستی. نمیتونی با هر کسی ازدواج کنی. روز اول بهت گفتند اگر بخوای ازدواج کنی، باید تشکیلات و درجریان صفر تا صد مراحل خواستگاری و ازدواج و... بگذاری! درسته؟ _بله. +بهت گفتند باید حفاظت قبل رفتن به خواستگاری، زیر و بم اون خانواده و چندتا خانواده اونورتر اون دخترخانومی که یک عنصر اطلاعاتی میخواد باهاش ازدواج کنه رو در بیاره و اگر مشکل سیاسی و امنیتی و اخلاقی و اعتقادی و عرفی و شرعی نداشتند، اونوقت مجازی برای ازدواج. تو این و نمیدونستی؟ چیزی نگفت. گفتم: +الان از پیش حاج آقای سیف اومدم. برای همین گفتم بهزاد بهت بگه بیای دفتر من، تا ببینم میخوای چیکار کنی. _شما بگو من چیکار کنم؟! +اول از همه این و بهت خیلی رک و راست بگم عاصف؛ خودتم میدونی که من اصلا بلد نیستم در امور امنیتی و مسائل کاری الکی به کسی دلداری بدم. حداقل توی‌این چندسال هرکسی من و خوب نشناخته باشه، تو یکی من و خوب شناختی! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو یه گوهی خوردی، الانم پاش وایسا تا آخر. ببخشید بلد نیستم در قبال این خریت تو مودب باشم. چون کارت خیلی احمقانه بود.خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوای از این وضعیت خلاص بشی؟ _بله. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
تموم آدم‌های رستوران و تحرکاتشون و زیر نظر داشتم تا یک وقت خودمون در تور کسی نباشیم. طبقه بالای رستوران، مخصوص مجردها بود. علیرغم اینکه در خیلی از رستوران ها طبقات بالا رو به خانواده ها میدن و همکف و به مجردها، اما این جا برعکس بود. طبقه بالا یک حالت تو در تویی داشت. نور اون طبقه هم خیلی کم بود و معلوم بود طرف وقتی با دوست پسر یا دوست دخترش میاد باید راحت باشه. خدا نگذره از کسانی که چنین وضعی رو به وجود آوردن. بگذریم... نمیتونستم کل رستوران و بخصوص همکف و که محل عملیات رصد و رهگیری محسوب میشده پر مامور امنیتی کنم و مجبور بودم دست به عصا برم جلو تا یه وقت کسی به افراد داخل موقعیت، شک نکنه. از شانس خوبم جایی که نشستم دید خوبی به همکف داشتم و از درب ورودی تا کل میزو صندلی های همکف و میتونستم زیر چتر خودم داشته باشم. توی اون وضعیتِ کم نور طبقه بالا، دیدم یه دختره تنها نشسته. توی دلم گفتم: «خدایا، من و ببخش. اما برای اینکه عاصف و نجات بدم مجبورم در این ماموریت هر کاری کنم.» بلند شدم رفتم سمت همون دختری که تنها نشسته بود. بهش گفتم: +اجازه میدید بشینم اینجا؟ سری تکون داد. توی دلم گفتم بی تربیت زبون نداره انگار. نشستم... گفتم: +طوری سر تکون دادی که احساس کردم میخوای سر به تنم نباشه. ابرو بالا انداخت و گفت: _از مرد جماعت بیزارم، برای همینه که سینگلم و اینجا تنها نشستم. نمیبینی؟ +نه! روی پیشونی مبارکتون نوشته نشده گوشت تلخ سینگل! _پاشو برو گمشو تا با همین بشقاب نزدم توی صورتت! اومدم دوتا لقمه غذا کوفت کنم برم. پس از دماغم در نیار. بلند شو از جلوی چشمم دور شو بی ادب. +حالا چرا عصبی میشی! باشه میرم. دیگه کافی بود. فقط میخواستم بدونم کیه و مشکوک میزنه یا نه که مطمئن شدم ربطی به ما نداره! از حرف زدن باهاش حالم به هم خورد، چون اهلش نبودم و نیستم. توی اون فضای بزرگ و کم نور، چشمم افتاد به یک مردی که نشسته بود و پشتش به سمت من و این دختره بود. مشکوک بود؛ قد بلندش و کشیدگی اندامش با کلاه نقاب دار من و مشکوک‌تر میکرد. اگر اشتباه نکنم ساعت حوالی 22:30 شب بود که دختره با یه تاکسی رسید جلوی رستوران. اون شب من لباس اسپورت پوشیده بودم و فورا کلاه و گذاشتم سرم تا یه وقت مشکلی ایجاد نشه. از شانس خوبم، میز انتخابی من برای پایِش سوژه مورد نظر خالی بود. برای اینکه به همه ی امور اشراف داشته باشم، پشت یه میزی که نزدیک نرده‌ی طبقه بالا بود نشستم تا همه چیز تحت تصرف خودم باشه. جایی رو انتخاب کردم که بتونم به ورودی و خروجی های رستوران، و عاصف و اون خانوم اشراف داشته باشم. به محض ورود دختره ازش فیلم و عکس گرفتم. یه میکروفون هم توی دکمه لباس عاصف تعبیه شده بود که بچه های ستاد بتونن مکالمات اونارو شنود کنند. دقایقی از نشستن عاصف و دختره گذشت که دیدم اون مرد مشکوک داره میره پایین. گوشی و از داخل جیبم درآوردم و پیام دادم به یکی از عواملمون که بیرون منتظر بود. بهش گفتم تعقیبش کنه. متاسفانه نیم ساعت بعد از خروج، اون نیروی ما خبر داد که اون شخص به طرز مشکوکی غیبش زده و انگار آب شده رفته زیر زمین. اعصابم به هم ریخت. یک ساعتی رو توی رستوران بودیم تا اینکه موقع رفتن شد. عاصف و دختره توی خیابون کمی باهم گشتن و بعدش دختره رو رسوند در خونشون. وقتی دختره پیاده شد فورا رفت داخل خونه و عاصف هم از اون منطقه خارج شد. من که از پشت سر رصد میکردم، داخل ماشین منتظر موندم و نرفتم. نیم ساعتی منتظر موندم، بعدش تماس گرفتم با مسعود که مسئول شنود مکالمات عاصف و اون دختره بود. بهش گفتم فایل صحبت‌های عاصف با اون خانوم و بفرسته روی گوشی من. همینطور که منتظر ارسال فایل از طرف مسعود بودم و از فرط خستگی داشتم سر و صورت و چشمم و می‌مالیدم، دیدم یه لندکروز مشکی اومد دم در خونه همون دختره و چنددقیقه‌ای منتظر موند. شاید یک ربعی گذشت که دیدم دختره اومد بیرون و رفت داخل ماشین نشست. بی‌سیمم و روشن کردم، رفتم روی خط بهزاد: +بهزاد/بهزاد/ عاکف. _جانم حاج آقا. +شماره این خودرویی که میگم و استعلام کن ببین متعلق به چه کسی هست. _بفرمایید. +14ط418 ایران ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
اما مهمان که پرستو باشه، آنقدر قوی و آموزش دیده هست که میتونه به راحتی با حربه‌های احساسی و جنسی و... از میزبان که یک اطلاعاتی و امنیتی هست اخاذی کنه و این اخاذی شامل، تخلیه اطلاعاتی و کسب اخبار و اسرار مهم یک حکومت محسوب میشه. فقط باید اون کسی که هدف قرار گرفته انقدر قوی باشه که فریب نخوره. خب برگردیم به قبل از اینکه دام عسل و براتون تعریف کنم... همونطور که عرض کردم در فایل شنودی که مسعود برام فرستاد، از نوع صحبت کردن های اون دختره پی بردم که بدنبال حرف کشیدن از عاصف هست اما عاصف خوشبختانه تن به این ماجرا نمی‌داد و بحث و عوض میکرد. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
آهی کشید گفت: _راستش داستان زندگی من مفصله. بله، من پیش مادربزرگم زندگی میکنم. پدر و مادرم از هم جدا شدند. مادرم رفته جایی برای خودش زندگی میکنه و پدرمم همینطور. پدرم توی کار تجارت فرش بود. الان نه از پدرم خبر دارم، نه از مادرم. دیگه بدبخت‌تر از من وجود نداره. مادربزرگمم که میره خونه این و اون کار میکنه و با یه حقوق بخور نمیر از بازنشستگی مرحوم پدربزرگم زندگیمون و میگذرونیم. +ماهی چقدر دارید؟ _ماهی دو تومن. نصفش میره برای خرید داروی مادربزرگم، الباقی هم خرج خونه. +چرا ازدواج نمیکنید؟ لبخندی زد گفت: _کی میاد من و بگیره! بعدشم، خواستگار ندارم. علیرغم اینکه همه میگن دختر زیبایی هستم. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
اینبار با پیامکش ازم تشکر کرد و کلی دعام کرد. با یه جمله «خواهش میکنم» پاسخ دادم و بعدش گوشیم و خاموش کردم. شب وقتی رسیدم خونه، مستقیم رفتم دوش گرفتم... وقتی از حمام اومدم بیرون، گوشیم و روشن کردم. دیدم سه تا تماس از دست رفته و دوتا پیامک از همین خانوم رستا دارم. دیگه داشت اعصابم به هم میریخت که چه آدم سیریشی هست. اهمیتی به تماس و پیامکش ندادم. رفتم از یخچال یه نوشیدنی خنک گرفتم بخورم که دیدم موبایلم زنگ میخوره. رفتم سمت گوشی، وقتی به صفحه گوشیم نگاه انداختم بازم شماره همون خانوم رستا رو دیدم. نمیدونستم باید جواب بدم یا نه! اما دل و زدم به دریا و جواب دادم: +سلام. بفرمایید. _سلام. وقتتون بخیر. خوبید؟ +خداروشکر. امرتون؟ _راستش خواستم ازتون تشکر کنم بابت لطف امروزتون. +فکر میکنم که هم بصورت حضوری و هم بصورت پیامکی قبلا تشکر کردید. _راستش یه خواهشی ازتون دارم. +چه خواهشی؟ _زمانی که گوشیم و خریده بودم قیمتش 9 تومن بوده، اما این گوشی رو که شما برای من خریدید قیمتش بالاتر بود. برای همین لطفا شماره کارتتون و بدید تا 4 میلیونی که شما بالاتر از قیمت گوشی قبلیم پرداخت کردید، قسطی بهتون برگردونم. +نیازی نیست. _خواهش میکنم ازتون. من اینطوری راحت‌ترم. هرچی گفتم نمیخواد، اصرار کرد... منم مجبور شدم بگم باشه، براتون میفرستم. کمی مکث کرد و گفت: _عزیزجونم میخواستن ازتون تشکر کنند. +نیازی به تشکر نیست بزرگوار. وظیفه‌م بود تا از زیر دِینتون خارج بشم. _خیلی لطف دارید. گوشی رو میدم عزیز جون باهاتون حرف بزنن. توی دلم یه لا اله الا الله گفتم و استغفار کردم و گفتم چه غلطی کردم جواب این دختره رو دادم. دیگه داشت اعصابم میریخت به هم. گوشی رو مادربزرگش گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی کلی تشکر کرد. اون شب بعد از اینکه قطع کرد، شماره کارت پسر خاله‌م و براش فرستادم تا پول و به کارت اون بزنه و شماره کارت من و نداشته باشه. دوماهی گذشت و حدود هفتصد زده بود به کارت پسرخاله‌م و هنوز مبلغی مونده بود. هرباری هم که پول میریخت به کارتش، زنگ میزد میگفت قسط این ماه رو پرداخت کردم. تا اینکه یه روز وسط عملیات دستگیری تیم ترور یکی از سردارها بودیم و در مسیر خانه تیم تروریستی حریف، گوشیم زنگ خورد. دیدم رستا خانوم هست. رد تماس دادم بعدش پیام فرستادم لطفا پیام دهید. چندثانیه بعدش گوشیم و خاموش کردم و تا شب درگیر کار بودم. اونشب اومدم برم دفترم گوشیم و روشن کردم دیدم چندتا پیام فرستاده. اولیش این بود: «سلام. خواستم احوالی ازتون پرسیده باشم.» دومی نیم ساعت بعد از اولین پیام: «ببخشید چیزی شده که جواب من و نمیدید؟ قصد اهانت نداشتم میخواستم فقط پیگیر حالتون باشم.» سومین پیام دو ساعت بعد از دومین پیام بود: «ببخشید آقا مهدی میشه جواب بدید نگرانتون هستم.» مهدی اسم پسرخاله‌م بود که خانوم رستا، پول و به کارتش میزد و تصورش بر این بود که اسم من هست. براش نوشتم: «ببخشید لزومی نمیبینم جوابتون و بدم. لطف کنید زنگ نزنید و دیگه هم پیام ندید. به نظرم نیازی هم نیست پول و ماهانه واریز کنید. من باید براتون اون گوشی و می‌خریدم.» انگار منتظر پیامم بود. یک دقیقه بعد برام نوشت: «تو رو خدا ناراحت نشید. قصد مزاحمت نداشتم. فقط دلم خواست حالتون و بپرسم. همین. شما خیلی مرد خوبی هستید و مومنید. راستش مشکلی داشتم میخواستم با شما در میون بگذارم ببینم میتونید کمکم کنید یا نه. فقط همین. اصلا دیگه پیام نمیدم. فکر میکردم شما مردید. نمیدونستم شماهم از من بدتون میاد. اصلا ما بیچاره‌ها همیشه حالمون همینه. حتی از شما مومنین هم خیری نمی‌بینیم.» عاصف میگفت هنگ کردم با این حرفش. از طرفی مونده بودم که این چطور اینقدر زود پیام و تایپ میکنه. براش نوشتم: «با این هنر تایپی که دارید برید جایی استخدام بشید.» نوشت: «مگه به ما بیچاره ها کسی کار میده؟ هر جایی که میریم از ما میخوان سوء استفاده کنن. شما که از دستت کاری برمیاد و ظاهرا آدم بزرگی باید باشی، برای منه دختره بیچاره‌ی بی کس و کار، حاضری کاری کنی؟ بخدا انجام نمیدی. حتی اگر از دستت بر بیاد.» عاصف میگفت خیلی با حرفش دلم شکست. با خودم گفتم راست میگه. چرا امثال من برای اینها یه جای مطمئن کار جور نمیکنیم تا راحت زندگی کنند و ازدواج کنند و صاحب زندگی و همسر و فرزند بشن. زنگ زدم بهش. دو سه تا بوق خورد جواب داد. با صدایی محزون گفت: _سلام. خوبید؟ +علیک سلام. اینا چیه مینویسید؟ _ببخشید دلم پربود یه کم براتون تند نوشتم. الانم زنگ زدین دعوام کنید؟ ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
مخاطبان محترم ، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن. اما واقعا برام سوال بود پسر عاقل و باتجربه و سختی کشیده و دنیا گشته ای مثل عاصف، چرا باید انقدر روی این دختر حساس میشد. فیلم خونه عاصف و بررسی کردم دیدم خداروشکر اون روز عاصف خونه نبود. اما این دختر توی خونه عاصف چی میخواست؟ دنبال چی میگشت؟ فیلم و که بررسی کردم دیدم رفته داخل خونه عاصف، مستقیما رفته پشت سیستم. عاصف هیچ وقت با کامپیوتری که داخل خونه داشت، به دلیل رعایت مسائل امنیتی، متصل به اینترنت نمیشد و همه ما همینیم جز در موارد خاص که از قبل همه چیز تحت کنترل خودمون باشه. وقتی این زن رفت پشت سیستم نشست، فورا از توی کیفش یه فلش درآورد. معلوم بود که دنبال یه سری موارد از پیش تعیین شده هست و میخواد اقدام به کپی گرفتن از روی فایل‌ها کنه. فورا زنگ زدم به عاصف، گفتم بیاد اتاقم. وقتی اومد همه چیز و خیلی عادی جلوه دادم و درمورد شب قبل اصلا باهاش حرفی نزدم. نیاز به این داشتم که به جواب سوالات مهمم برسم. یه فنجون نسکافه برای عاصف ریختم و دادم بهش بخوره و یه فنجون دمنوش برای خودم ریختم، بعدش اومدم روبروی عاصف نشستم. کمی مقدمه چینی کردم و دوتا خاطره از رفتنمون به سوریه رو یادآوری کردم،بعدش سوالم و پرسیدم: +عاصف، از خاطراتمون به اینور اونور و ماموریتامون، عکس و فیلم داری؟ فنجونش و گذاشت روی میز کمی فکر کرد گفت: _بله حاجی دارم. اتفاقا توی سیستم خونه‌م هست که اصلا متصل به اینترنت هم نمیشم باهاش. حفاظت ستاد سیستم و چک کرده تا یه وقت بدافزاری، یا مشکلی وجود نداشته نباشه. سرم تیر کشید. اعصابم ریخت به هم. به عاصف گفتم: +یه سوال ازت میپرسم، دلم میخواد مثل همیشه صادقانه حرف بزنی. من تا حالا ازت یه دروغ هم نشنیدم. عاصف خیره شد بهم و منتظر موند ببینه چی میخوام بگم که اینطور تاکید میکنم صادقانه جواب بده... جوابش برای من روشن بود، چون فیلم مربوط به ساعت و روز و ورود اون دختره به لابی رو دیدم، فیلم داخل خونه عاصفم بررسی کردم و دیدم عاصف خونه نبوده. اما بازم دلم شور میزد. گفتم: +اون دختره تا به حال توی خونه‌ت اومده؟ راستش و بگو. _حاجی این چه حرفیه؟ نه به جون پدر و مادرم. اصلا نیومده. منم اهل این غلط‌کاری‌ها نیستم. +عاصف! توی چشم من نگاه کن! _به جان امام حسین تا به حال توی خونه‌م نیومده. اون آدرس خونه من و نداره. نمیدونم بعد از این همه سال همکاری و رفاقتِ ماقبلش و... در مورد من چی فکر میکنید. بخدا من... حرفاش و قطع کردم گفتم: +عاصف، گند زدی رفت. بلند شدم رفتم پشت میزم، لب تاپ و روشن کردم و فیلم ورود اون دختره به لابی محل سکونت عاصف و پلی کردم تا روی مانیتور بزرگ اتاقم به نمایش در بیاد. به عاصف گفتم: «ببین برادرم. خوب ببین. ببین این کیه که اومده توی خونه‌ت! وقتی میگم گند زدی رفت، یعنی جوری گند زدی که با سه بار کشیدن سیفون هم نمیره.» عاصف متمایل شد به سمت چپ، به سمت مانیتور. یه نگاه به مانیتور انداخت، یه نگاه به من، بعدش بلند شد رفت نزدیک مانیتور، گفت: «عه. این همین دختره‌ست. یا حسین...» فیلم و استپ زدم، دیگه فیلم حضور دختره در داخل خونه‌ی عاصف و نشونش ندادم. بهش گفتم: +عاصف، خوب فکر کن ببین توی کامپیوترت چیزی که مربوط به من و بچه‌ها باشه نداشتی؟ _باور کنید تصویری از بچه‌ها توی اون فیلم‌ها مشخص نیست. بعدشم من که گفتم، چندصباحی از یکی خوشم اومد، حالا که فهمیدم موضوع چیه، حاضرم گردنشم بزنم. بخدا من صادقم با شما. +مطمئن باشم؟ _به روح رسول الله من ازش خوشم نمیاد دیگه. عاصف رفت و منم گزارشات 24 ساعت قبل تا این لحظه رو بردم دادم خدمت حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدنفوذ«ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم. بعد از اینکه گزارشات و دادم بهشون یه سری توصیه های جدید بهم کرد و منم برگشتم دفترم. حاج آقا سیف مدیر کل بخش ضدجاسوسی تمام مدیریت این اتفاق مشکوک و به من سپرد تا هرچی زودتر با کمک عاصف بتونیم به تشکیلات دشمن ضربه بزنیم. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
-...اما صد مرتبه خدمت شما گفتم که من طبق قانون اداره‌م، نمیتونم با یک دختر غیر ایرانی ازدواج کنم. من نمیگم خانوم افنان عباس دختر بدی هست. دختر نجیب و محترمیه. چندباری هم خونه میترا توی لبنان در زمانی که فاطمه زنده بود دیدمش. اما حرف من فقط این نیست که ایشون غیر ایرانی هست، بلکه عرض من اینه، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. یکی و بدبخت کردم و گذاشتمش زیر خاک، همون یکی باعث کابوس شبانه منه، دیگه دست از سرم بردارید تا یکی دیگه رو بیچاره تر از قبلی نکردم. والسلام نامه تمام، نوکرتم. بلند شدم رفتم سمتش صورتش و بوسیدم گفتم: «اینم امضاء» مادرم چیزی نگفت و لبخند تلخی زد... گفت: «نمیدونم دیگه چیکار کنم... آخرش این تنهایی تو من و دق میده.» چیزی نگفتم و رفتم توی اتاقم، موبایلم و برداشتم زنگ زدم اداره به بهزاد. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون رفت دنبال دختره، م
سر سوژه خیلی پایین بود. صورتش هم کلا نامعلوم. توی گوش خانوم شاکری گوشی ریزی بود. رفتم روی خطش و گفتم: «مینو، کمی سرت و بیار پایین تر دستاش و ببینم. از صورتش نتونستیم چیزی در بیاریم. کلاهم که سرشه و نمیشه دیدش اصلا.» ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گو
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت. ✍ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/akef_soleimany https://eitaa.com/kheymegahevelayat 💫نویسنده؛ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫