🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
+مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرو
به محض ورود رفتیم سمت میز شام. نزدیک میز شام همون مبلی بود که عاصف با اون دختره نشسته بودند. به احمد گفتم:
«ابزارت و آماده کن.»
دستکش گرفتم و پوشیدم دستم!
رفتم خیلی آروم جامی که دختره در اون نوشابه خورده بود و از پشت مبل گرفتم. دادم به احمد،
فورا با ابزارهای لازم که مخصوص گرفتن آب دهان و بزاق و اثر انگشت و... بود، تونست از روی رژ دختره، اثر انگشتش و یه سری موارد مورد نظر و بگیره.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
به خانوم میرزامحمدی گفتم:
«زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.»
زوم کرد...
دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یهویی صحنهای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوانها. شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد
و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون.
سوار ماشین شدن و رفتن.
مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره.
علی موند. به رییس رستوران گفت:
«من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.»
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
_آقا من تسلیمم. هر چی شما بگی درسته. میخوای استعفا بدم برم گمشَم؟
+پاشو از اتاق من گورت و گم کن برو بیرون.
بلند شدم
و با عصبانیت رفتم اثر انگشت زدم و در باز شد، رفتم یه طرف دیگه ایستادم تا عاصف بره بیرون و قیافهش و نبینم...
وقتی که داشت میرفت بیرون بهش گفتم:
+وایسا ببینم.
_جانم حاجی، درخدمتم.
+کتاب بیشعوری خاویرکرمنت و یه نگاه بندازی بد نیست.
چیزی نگفت و سری تکون داد
و رفت بیرون. رفتم نشستم پشت میز کارم.
اعصابم خیلی به هم ریخته بود.
از رفتار خودم با عاصف ناراحت بودم که چرا انقدر باهاش بد رفتار کردم.
عاصف متوجه ماجرا شده بود
و خودش و زود نجات داد اما حفاظت این چیزا سرش نمیشد. منم حق نداشتم انقدر تحقیرش کنم.
اون شب گزارش اتفاقات و نوشتم
و بعدش رفتم خونه مادرم. تا برسم و بخوابم شد حوالی ساعت 2 و نیم صبح. وقتی رسیدم،
دیگه توی اتاقم نرفتم و روی کاناپه خوابیدم تا اینکه برای نماز صبح مادرم بیدارم کرد.
بعد از نماز زنگ زدم راننده بیاد دنبالم، منتهی بهش گفتم قبل از اینکه بیاد، بره سر راه یه دیگ کله پاچه از کله پزی حاج گودرز بگیره و بیاره
تا راننده و من و مادرم بشینیم سه تایی بخوریم.
راننده رفت گرفت و اومد
با مادرم نشستیم سه تایی صبحونه کله پاچه خوردیم.
ساعت حدود شش صبح بود که هوا داشت کم کم روشن میشد.
دستای مادرم و بوسیدم و با راننده رفتیم به سمت اداره.
بعد از اینکه از گیت رد شدم،
مستقیم رفتم دفترم و گزارشی که شب قبلش نوشته بودم، بررسی مجدد کردم و بردم دفتر حاج آقا سیف.
بعد از سلام و احوالپرسی نشست گزارش و تحلیل و بررسیهارو خوند. گفت:
_خب ! میشنوم. حرف بزن عاکف خان.
+راستش حاج آقا، من نگران جان عاصف هستم. از طرفی هنوز نتونستیم به سرنخ هایی که مورد نیازمون هست تا بفهمیم این خانوم از کدوم سرویس حمایت میشه پی ببریم. بچههای حزب الله اطلاعاتی رو دراختیارمون گذاشتن مبنی براینکه آناهیتا نعمت زاده توسط رژیم صهیونیستی آموزشهای مهمی دیده و اسنادش موجوده. از طرفی نتونستیم به اطلاعات قابل توجهی که مدنظر خودمونه دست پیدا کنیم تا بدونیم آیا با یک شبکه طرفیم یا با یک شخص وابسته به اسرائیل.
_خب، این چیزایی که داری میگی درسته اما پیشنهاد و برنامهت چیه؟
+راستش این زن خیلی مُبهمه. ازش نمیشه چیزی کشید بیرون. خیلی حرفهای هست. نه با کسی تماس داره، نه تلفن مشکوکی بهش میشه. از طرفی فقط به یک گزینه برخورد کردیم که مرد هست و بچهها تهش و در آوردن به چیزی که مشکوک و امنیتی باشه نرسیدن. ولی خیلی جاها حضور مشکوک داره. یعنی نمیتونه حضورش اتفاقی باشه. از همه مهمتر اینکه یهویی غیب میشه.
_خب، ادامه بده.
+بچه ها چندوقته تموم خطاش و رفت و آمداش و زیر نظر دارن. هم خودش و هم خانومش و، اما به موارد مشکوکی درمورد این مرد برنخوردن.
_چندبار با این خانومی که به عاصف نزدیک شده دیدار داشته؟
+یکبار.
_بعدش؟
+به هیچ عنوان ارتباطی نداشتن.
حاج آقا سیف به فکر فرو رفت. لحظاتی به سکوت گذشت و گفت:
_به نظرم اون مرد و همچنان زیر نظر داشته باشید. بی دلیل نمیتونه با گزینه اصلی پرونده ما ارتباط گرفته باشه.
+چشم.
_مطلب بعدی اینکه وضعیت آقا سیدعاصف عبدالزهراء چطور هست؟
+الحمدلله خوبه و داره مثل قبل به کارش ادامه میده.
_مشکلی وجود نداره؟
+نه خداروشکر.
_در عجبم آدم حرفهای مثل این چرا یه هویی همه چیز و وا میده.
+پیشنهادتون چیه؟
_بوی خوبی به مشامم نمیرسه. چون همزمان درگیر چندتا پرونده مهم دیگه هستیم. احساس میکنم بی ارتباط به این پروندهای که به عهده شما هست نباشه.
من که انگار برق سه فاز بهم وصل شد، چشمام گرد شد گفتم:
+بی ارتباط با این پرونده؟
_بله.
+ببخشید آقا اگر ممکنه میشه بیشتر توضیح بدید؟
_زمان بده. تو فعلا خودت و درگیر پروندههای دیگه نکن. تموم فکر و ذکرت باشه روی همین پرونده. من فشار حفا رو از روی پرونده و شخص عاصف کم کردم. الحمدلله عاصف خودش و نباخت.
+چشم. من ممنونم که فشار و از روی این پرونده کم کردید.
_آقای سلیمانی، تا به حال چندتا پرونده مشابه این پروندهای که الان دستته رو جمع و جور کردی؟
لحظاتی فکر کردم، لبخندی زدم گفتم:
+راستش آقا نمیدونم. ولی کم نبوده. چه اون زمانی که در بعضی پروندهها فقط کارشناس بودم، چه الآن که در قسمت واحد معاونت اطلاعات و عملیات ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضد تروریسم دارم #نوکری مردم و میکنم.
_پس باید به اندازه کافی تجربه داشته باشی.
+بله. درس پس میدم خدمتتون. اما میشه بفرمایید چی شده که این طور میپرسید؟
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
_دارم بررسی میکنم همه جا رو.
+خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حلهش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش.
_چشم.
+تمام.
فورا پیام دادم به عاصف:
«چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟»
یک دقیقه بعد پیام داد:
«رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.»
پیام دادم:
«هرجایی که میدونی باید بری، برو دنبالش.»
عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم:
+چه خبر عاصف؟
_هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین.
+مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن.
_چشم.
عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت:
_خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟
+خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیهش برای من مهمه! الان با بچهها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهوارهای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره.
_من باید چیکار کنم حاج عاکف؟
+الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟
_چشم...
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم.
شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگهای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟
راستش سوالتون درسته!
درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن
تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم.
اما هرچی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یهویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده
و یهویی میگه بریم توی فلان رستوران.
بگذریم...
عاصف بعد از لحظاتی گفت:
_حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره.
+کی گفته؟
_رییس رستوران.
+رییس رستوران غلط کرده.
_اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
_دختره رییس رستوران و توی سالن پشتی میبینه. بهش پول میده و میگه من و از در ورود و خروج مهمانان خاصتون عبور بده، به کسی هم چیزی نگو، بخصوص به اون آقا و پیرزن «اشاره به عاصف کرده بود»!
+اونم قبول کرده؟
_بله.
+برگرد بیاد به موقعیت سیدرضا برای مراقبت از خونه دختره. تمام.
_چشم. یاعلی مدد.
منتظر موندیم تا سیدرضا بیاد.
چنددقیقه بعد اومد و با صادق سوار شدیم.
وقتی نشستیم توی ماشین به سیدرضا نگاهی انداختم و دیدم انصافا بدجور مشت خورده. بهش گفتم:
+خیلی درد داری؟
_بله حاجی.
+بزن کنار.
توقف کرد، به صادق گفتم:
«صادق بیا بشین پشت فرمون.»
صادق اومد نشست پشت فرمون و سیدرضا رفت روی صندلی عقب ماشین دراز کشید.
بهش گفتم:
+تو که با این تصادف، مثل سیدعاصف چشمههای عشق برات جاری نشد؟
_نه بابا. من غلط کنم.
+خیلی درد داریا! مشخصه.
_دردش مهم نیست، مهم اینه که این هفته جشن نامزدیمه!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
+جدی؟
_آره بخدا.
+مبارکه. خدا مادر بچههات و زیاد کنه.
_حاجی خانومم بفهمه رسما از وسط سه تیکهم میکنه.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم و برگشتیم اداره.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
_آخرین اطلاعاتتون چیه؟
+اسمش و به عاصف دروغ گفته، با عمل جراحی تغییر قیافه هم داده!
حاجی گفت:
_دیگه چی دارید ازش؟
+از طریق برادرانمون در حزب الله لبنان تونستیم یه سری اطلاعاتی بدست بیاریم که اونا هم اطلاعاتشون کامل نیست.
_چه اطلاعاتی؟
+به لبنان و ترکیه سفر داشته اما اسمش در هیچ کجا ثبت نشده.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_بیشتر توضیح بده!
+معلوم نیست با چه هویتی از ایران رفته! همه چیز مبهم و گُنگ هست.
_خیل خب. نگران نباش. ان شاءالله درست میشه. فقط سعی کن کما فی السابق صبرت و بیشترکنی.
+چشم.
_هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
+نوکرتم حاجی.
دیدم از توی جیب کتش یه انگشتر درآورد، خوب که دقت کردم فهمیدم سنگش عقیق هست.
گفت:
«این مدتِ دوماهی که در ایران نبودم و یمن بودم، از یکی از شهدای یمنی قبل از شهادتش گرفتم. روزی تو هست. بزار دستت اگر اندازه میشه.»
گرفتم و گذاشتم دستم.
حس عجیبی بهم میداد اون انگشتر و هنوزم دارمش. من و حاجی هم دیگرو بغل کردیم
و بعدش خداحافظی کرد و رفت بیرون از اتاقم.
نگاه به انگشتر میکردم، یاد شهید اوویس «عقیق پرونده #مستند_داستانی_عاکف_سری_سوم» می افتادم!
بگذریم...
فقط میتونم بگم دلم کباب شده بود!
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم،
اما همین و بگم
که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت
و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی #نتانیاهو از ما دریافت میکردند
که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند!
شما چه فکری میکنید نمیدونم!
به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟
واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما...خدا بخیر کنه!
روزها و هفتهها طی شد
و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیکتر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد.
گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر.
اون دختر مسلح بود،
اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمتزاده نبود.
از طرفی هم دختره،
یهویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنهی خودش نگه داره،
اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود.
از حواشی بگذریم!
در یکی از قرارها،
آناهیتا مجددا از پوشهها و محتواهای امنیتی که در پروندههای در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بود و باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
یک هفتهای گذشت
و عاصف و دختره چندبار هم و دیدند، وَ دختره همهش از پروندههایی که داخل ماشین عاصف بود فیلم و عکس تهیه میکرد!
یه روز همینطور که نشسته بودم
و داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر بود که برای فلان پرونده و فلان اتفاقات چیکار کنم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم، بچهها خبر دادند
«ا.ت» از محل کارش زده بیرون. نیم ساعت بعد خبر دادند وارد یک شرکت خدمات هواپیمایی شده...
ظاهرا داشت بلیط تهیه میکرد.
اما نمیدونستیم برای چه کسی! خودش یا دیگران؟!
در همون لحظات یک فکس کاملا محرمانه برام اومد. متن فکس درمورد #پرستوی_موساد یعنی آناهیتا نعمت زاده بود که میخواست از کشور خارج بشه! فکس از طرف یکی از عوامل ما در سیستم هوایی کشور بود!
وقتی متن و خوندم بلافاصله بلند شدم رفتم دفتر حاج آقا سیف!
وارد اتاق سیف که شدم حاج آقا گفت:
_چیشده جوان! چرا مضطربی؟
+آقا دختره داره از کشور خارج میشه؟ آخه الان وقتش نیست.
_خب مگه ما میتونیم براش وقت تعیین کنیم؟ بعدشم مگه قرار من و تو این نبود که این زن از کشور خارج بشه؟!
+درسته ما تعیین کننده زمان خروج نیستیم، ولی ما هنوز به سرنخهای مهمتری باید برسیم!
_بگذاریم بره بهتره! چون دست برتر با ماست! بعدشم ما که نمیتونیم جلوش و بگیریم. چون اگر کوچیکترین مانعی ایجاد بشه شک میکنه و همه چیز دود میشه میره هوا.
+آخه آقا داره میره لبنان! یحتمل بعدشم میره سمت سرزمینهای اشغالی و اونجاهم با.....
حرفم و قطع کرد گفت:
_عاکف خان! بزار بره! از امروز کارهای مهمتری داری! بعدشم، برای ما ثابت شده که این زن پرستوی موساد هست.
+آخه آقا ما شبانه روزی روی این پرونده...
بازم کلامم و قطع کرد گفت:
_یادته بهت گفتم روی پروندهای که مشابه همین پرونده هست داریم کار میکنیم و خواستی بدونی چی به چیه اما بهت گفتم فعلا خودت و درگیر نکن و تمرکزت و بزار روی اتفاقاتی که برای عاصف افتاده؟
+بله درسته آقا!
_حالا وقتشه عاکف! پس بگذارید اون دختره با اطلاعاتی که از مسائل امنیتی و اتمی و برخی نقاط سری کشور داره، از ایران خارج بشه! تو که درجریانی! میدونی قراره چیکار کنیم! وَ میدونی که این نقاط کجا هستن! بقیه نمیدونن! پس بگذار پرونده همین روال و طی کنه و اون طرحی که پیشنهاد دادی و منم قبول کردم و مقامات بالاتر هم تایید کردند، الان اتفاق بیفته. من میفهمم چی میگی تو! حرفت اینه زوده برای رفتن، منم موافقم، اما بگذارید بره.
مونده بودم چی بگم. دستور مافوق بود. باید میگفتم «چشم.»
حاجی گفت:
_برگرد دفترت، منتظر خبر من باش! ضمنا، مقدمات سفر بدون دردسر پرستوی موساد و فراهم کن!
+چشم حاج آقا! اطاعت دستور میشه.
_با بچههای برون مرزی و حزب الله و حبیب الله زارع معاونت عملیات در غرب آسیا هم هماهنگ باش! گزینه هایی رو که از قبل آماده کردیم، براشون چراغ قرمز بزن تا وارد صحنه بشن. با برادرانمون در واحد اطلاعات و عملیات حزب الله لبنان حتما به طور جدی و دقیق هماهنگ باش تا به محض ورود سوژه به خاک لبنان، روی کِیس ما سوار بشن و زیر چتر خودشون بگیرند کِیس مارو !
+چشم.
_برو باباجان. برو خدا به همرات!
برگشتم دفترم.
یه جلسه فوق العاده با معاونت عملیات در غرب آسیا تشکیل دادم و همه چیز و بررسی کردیم!
قرار شد سه تن از عوامل ما
در کشور هدف و آماده کنند برای این ماموریت فوق سری.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
+منظورم واضحه. شرایط شغلی من نمیگذاره ازدواجکنم. آدمی نیستم بتونم برای همسرم وقت بگذارم. زن نیاز به توجه داره! زن بندهی محبته! من و شغلم باعث شدیم که امروز فاطمهزهرا زیر خاک خوابیدهباشه! من و شغلم باعث شدیم مادرم بعداز اتفاقاتی که چندسال قبل در اون ربایش پیشاومد آسیب روحی ببینه
_چرا خودت و مسبب و مقصر اون اتفاقات میدونی؟ چرا تمومش نمیکنی این فکر و خیال و؟ چرا فکر میکنی تموم مشکلات بخاطر تو هست.
نگاهی به حاج گاظم کردم گفتم:
+ببخشید حاج آقا! پس کی مقصره؟
حاجی گفت:
_عاکف، اگر اینطور باشه تموم ما در این اتفاق مقصریم. از من گرفته تاااااا هرکسی که فکرش و کنی. اگر بخوای اینطور فکر کنی باید از صدر تا ذیل حکومت و مقصر بدونی.
+نه حاجی، من کسی و مقصر نمیدونم جز خودم و! بعدشم حاجی جان من دنبال مقصر نیستم. میگم واقعا شرایط ازدواج و ندارم. اگر فضایی فراهم بود، چشم. حتما به اولین کسی که میگم شمایی!
_خیل خب! پس خیلی به این مسئله فکر کن!
+چشم.
حاجی دو رکعت نماز مستحبی خوند
و بلند شدیم باهم رفتیم. اون رفت دفترش،
من رفتم توی محوطه کمی قدم زدم.
✍ادامه دارد....
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
از دفتر ریاست کل تماس گرفتند
که برم بالا. رفتم بالا و دیدم
ریاست کل،
معاونش حاج کاظم،
مدیر کل حوزه ضدجاسوسی حاج آقا سیف،
و جناب زارع از عملیات غرب آسیا
و رییس میز و بخش اسراییل که در این پرونده زحمات زیادی رو کشیدند،
دور هم نشستند و همه به تلویزیون خیره شدند.
تلویزیون بزرگی که روی دیوار اتاق رئیس نصب بود،
شبکه بین المللی آی 24 نیوز اسراییل که درتل آویو مستقر هست و نشون میداد.
حاج کاظم معاونت کل، لبخندی بهم زد و گفت:
«بفرمایید بشینید آقا عاکف.»
نشستم و با جمع سلام علیکی کردم و مثل همه اون حضرات به تلویزیون خیره شدم.
یکی از مترجمان تشکیلات هم
در اتاق ریاست بود و به طور کامل به زبان عبری مسلط بود و داشت سخنرانی نتانیاهو رو ترجمه میکرد.
بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی در این سخنرانی از آژانس انرژی اتمی خواست فورا از محلی که طبق اطلاعات او انبار اتمی مخفی ایران هست بازدید کنن.
نتانیاهو در سخنرانی خودش گفته بود که حدود ۱۵ کیلوگرم مواد رادیواکتیو در یک انبار سری واقع در حومه تهران نگهداری میشه.
نخست وزیر رژیم صهیونیستی،
در یک نمایشی مضحک و مسخره در مجمع عمومی سازمان ملل،
یکسری تصاویری رو نشون داد که طبق ادعای اون احمق تاسیسات سرّی ایران در تهران و... رو نشون میداد.
نتانیاهو مدعی شد:
« یک انبار سرّی اتمی در تهران هست که تاکنون فاش نشده و من اکنون اون و برملا میکنم؛ امروز من برای نخستین بار این مسأله را افشا میکنم که ایران تأسیسات سرّی دیگری در تهران دارد؛ یک انبار سرّی هستهای برای انبار کردن حجم وسیعی از تجهیزات و مواد از برنامه مخفی اتمی ایران؛ این محل در یک قالیشویی ساده است؛ مانند محلی در شورآباد در نزدیکی پایتخت که اسناد اتمی ایران در آن پنهان شده بود!»
✍مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، نام این محل جایی نیست جز
« #تورقوزآباد.»
وقتی مترجم این قسمت از صحبتهای نخست وزیر اسراییل و ترجمه کرد،
همه زدیم زیر خنده
و بلند شدیم همدیگر و درآغوش گرفتیم. چون دیگه موفق شده بودیم
و تونستیم یک سیلی دیگری بر پیکرهی منحوس رژیم کودککش اسراییل، بخصوص بر صورت کریه المنظر نتانیاهو و دستگاه اطلاعاتی موساد بزنیم
که به چندساعت نکشید
صدای این سیلی به گوش جهانیان علیالخصوص رسانهها رسید.
بلافاصله بعد از اینکه این قسمت از سخنرانی نتانیاهو رو همکارمون ترجمه کرد و بلند شدیم بخاطر این پیروزی و اخبار جعلی که به پرستوی بدبخت موساد آناهیتا نعمت زاده دادیم و برای نتانیاهو بردیم،
با ریاست و معاونت و مدیر کل واحد خودم یعنی سیف هم و در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودم.
از ریاست کل اجازه گرفتم تا برگردم دفترم تا به ادامه کارم برسم.
قبل از رفتن،
رییس کل و همه همکاران ازم بابت این پرونده و سرکارگذاشتن نتانیاهو تشکر کردن
و همونجا لوح تشکر و هدیهای رو بهم لطف کردند دادند و از همه تشکر کردم، بعدش برگشتم دفترم.
وقتی برگشتم اتاقم تماس گرفتم با بهزاد. بهش گفتم همین الان با روابط عمومی ستاد هماهنگ کنه
و کاری که از قبل هماهنگ کردیم و به دستشون برسونه تا بدن به صدا و سیما و خبرگزاریها.
همچنین قرار شد در اختیار چندتا پایگاه اطلاع رسانی بچههای انقلابی که اسمشون و قبلا دادم هم بگذارند تا در اینستاگرام و توییتر و...
روی این موضوع #تورقوزآباد
موج ایجاد کنند و حتما تاکید بشه که اینجا قالیشویی هست تا صداوسیما هم بره مستند تهیه کنه.
حالا دیگه یه نفس راحت کشیده بودم.
در کمتر از چندساعت،
اطلاعات دروغی که نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل بیان کرد، تبدیل به تیتر یک رسانههای جهان شد
و تا مدتها همه به اسراییلیهای غاصب میخندیدند.
اما شاید بپرسید سرنوشت پرستوی موساد چی شد؟
دوماه بعد از سخنرانی افتضاح نتانیاهو، آناهیتا نعمت زاده پرستوی موساد به دلیل اینکه اخبار دروغ برای اسراییل برد،
به شدت توسط موساد تحت شکنجههای روانی و فیزیکی قرار گرفت
و به دلیل عدم اجرای درست کارهای تعریف شده توسط موساد خانه نشین شد و به زباله دان تاریخ پیوست
🇮🇷✍و بار دیگر،
ملت و سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف موفق شدند
تا استکبار را شکست دهند.
#قالیشویی_تورقوزآباد
📌به زودی با یک مستند داستانی امنیتی دیگر در خدمت شما هستیم.
ارادتمند شما و سرباز حقیر مردم عزیز ایران،
#عاکف_سلیمانی.
یاعلی مدد.
✍پــــــــــــایـــــــــــــــان🇮🇷
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫
1_1652766742.pdf
2.94M
📌نسخه pdf (پی دی اف) #مستند_داستانی_امنیتی
#فصل_چهارم
📌درمورد پرستوهای موساد اسراییل میباشد. اگر میخواهید از روشهای پیچیده زنان امنیتی موساد که برای افراد موثر تله جنسی میگذارند آگاه شوید، توصیه میشود پی دی اف فوق را مطالعه بفرمایید.
#عاکف_سلیمانی
⛔️ #کپی_فقط_با_ذکر_منبعها
https://eitaa.com/akef_soleimany
https://eitaa.com/kheymegahevelayat
💫نویسنده؛ #عاکف_سلیمانی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🇮🇷🌷🇮🇷💫💫💫