┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۹۹ و ۱۰۰
اولین ماشینی که ترمز میگیرد را بی معطلی سوار میشوم و میگویم آن ماشین را تعقیب کند.با استرس خودم را پشت صندلی قایم میکنم و مدام تکرار میکنم:
_تو رو خدا نزدیکش نشین! از همین دور بپایین.
صدایی از راننده درنمیآید و فقط جلو را نگاه میکند.همانطور که نگاهم در پی ماشین کیانوش میدود.تعجب میکنم چرا کلاهش را تا روی چشمانش کشیده و یقه کاپشنش را روی صورتش گذاشته.جز این نیست که این فرد مشکوکی به نظر میرسد.دستانم به شدت عرق کرده است و مانده ام چه کنم.
_آقا؟من همینجا پیاده میشم.
صدایی ازش درنمیآید.کمکم دلم شور میزند و استرس به تمام تنم رخنه کرده است.آهسته دستم را به طرف اسلحهی توی کیفم میبرم. اسلحه را آرام و آهسته بیرون میکشم.با یک حرکت روی شقیقهاش میگذارم.با ترس میغرم:
_گفتم کنار بزن! یالا وگرنه جوری تو اون دنیا باید وایستی.
بلندتر داد میزنم:
_میگم نگه دار!
سریع دستش را از فرمان جدا میکند و کشمکش کوچکی بین مان شکل میگیرد و او با گرفتن اسلحه پیروز میشود.دیگر تحملش را ندارم و میخواهم در را باز کنم و بیرون بپرم.دستگیره را میکشم
_چیکار میکنی دیوونه!
_یا نگه میداری یا خودمو پرت میکنم!
با دست در را بیشتر باز میکنم که یقه اش را پایین میکشد.با دیدن چهرهی پیمان شوکه میشوم
🔥_درو ببند دیوونه!
در را با توان زیاد میبندم.اسلحه را به طرفم میگیرد و تحقیرم میکند.
_باید بیشتر به ترست غلبه کنی وگرنه طرف میفهمه همش فیلمه و تو کاری ازت درنمیاد!
زبانم به جواب نمیچرخد.اسلحه را با سر انگشتم میگیرم و توی کیف میاندازم.
برای این که جواب طعنههایش را پس بدهم میگویم:
_شما چرا منو تعقیب میکنین؟
_من مسئول توام. یادت که نرفته؟
وقتی کم می آورد هی مسئول مسئول میکند! اخم هایم در هم کشیده میشوند و با غیض رویم را از او میگیرم.به فرعی میپیچد.بیاختیار و از روی استرس داد میزنم:
_پیچید تو فرعی! بپیچ دیگه!
از صدای بلندم متعجب میشود. پیمان پشت سر چندین ماشین پارک میکند و نزدیکش نمیرود.بعد از کلی سکوت بیمقدمه میگوید:
_شما کلا برنامه ات همینه؟
_چیه؟
_همین دیگه..همین که با ظاهر و زبونت نقشه تو اجرا میکنی.
از نیش و کنایههایش حالم بهم میخورد، فکر نمیکنم این مورد دیگر ربطی به مسئول بودنش داشته باشد.
_من کارم تمومه، لطفا وایستین.از صبح کلی کار کردم و خستم.
_من شما رو پیاده کنم این یارو از دستمون درمیره.یکم تحمل کنین.
دیگر نمیتوانم دندان به جگر بگیرم و مثل خودش بیرودربایستی حرف میزنم.
_من اینو میتونم تحمل کنم اما کنایههای شما رو نه! حد خودتونو بدونین.
چندجای دیگر هم توقف میکنیم امامتوجه این رفتارهای کیانوش نمیشوم.او برای سرکار رفتن از من خداحافظی کرد اما حالا دور تا دور شهر را دارد میگردد.پیمان هم دست بردار نیست و هرکجا او میرود،او نیز میرود. با ایستادن کیانوش چندمتر عقبتر پارک میکند.از ماشین پیاده میشود و سرش را توی ماشین می آورد.
🔥_من یکم دیگه برمیگردم.
_آخه اگه تو این فاصله شما نیومدین و این اومد، من چیکارکنم؟
_شما برو دنبالش من خودمو بهت میرسونم.نگران نباش، قول میدم خیلی دیر نیام.
سرم را روی فرمان میگذارم و از گوشهی چشم خانه را میپایم.با باز شدن در، پیمان با ساندویچ های دردستش مرا غافلگیر میکند.روی صندلی شاگرد مینشینم. مینشیند و ساندویچ را به طرفم میگیرد.هنوز چیزی نگذشته که دوباره صدای درمیآید و این بار کیانوش با یک کیف سامسونت خارج میشود.مردی هم با لباس رسمی و کت و شلوار اتو کشیده برایش دولا راست میشود.پیمان ساندویچ را رها میکند و با هیجان لب میزند:
_خودشه خودشه!
_چی خودشه؟ کیف؟
تکانهای ریز سرش و بعد حرفش که تایید میکند این همان مدارک است.ماشین در تاریکی شب و خلوتی خیابانها به دنبالش میرود.طولی نمیکشد که جلوی یک خانهی لوکس میایستد.این خانه به چشمم آشنا میزند
_این خونهی خودشه. فکر کنم دیگه کار امروزش تمومه.
پیمان دنده را جابجا میکند و میگوید:
_آره، فکر کنم کارمون تموم شد.دیگه فهمیدیم الان اون اطلاعات دستخودشه. امیدوارم به همین زودی پای میز قرارداد نره.
در تایید حرفش میگویم:
_اقاکیوان میگفت فقط یک شب اون اطلاعات دستشه من چطور اونا رو گیر بیارم اخه
_نمیدونم. احتمال دارخ کی بخواد اونا رو بده به قدرقدرتا. ولی مهم نیست، منو هوشنگ بیست و چهار ساعته تعقیبش میکنیم اگه احساس کردیم موقع تحویلش نزدیکه،بهت میگم که بری بیاریش.
تا به خانه برسیم ساندویچ را خوردهام. پری تشکم را کنار خودش پهن میکند و من هم تمام ماجرا را از سیر تا پیاز میگویم. صبح صبحانه نخورده مجبورم از خانه بیرون بزنم. امروز قرار است خودم مستقیم به گالری بروم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
وقتی به طبقهی سوم میرسم دیگر نایی برایم نمانده.کیانوش لیوان آب به دستم میدهد.
_خوبی؟
روی صندلی نشستم و سر تکان میدهم. کیانوش با دست پر از انواع خوراکیها میآید.به نان و پنیر قناعت میکنم.تا ظهر مشغول اندازه گیری هستیم تا هر تابلو را با فاصلهی مشترک بزنیم.مدام تصاویر دیشب به ذهنم میآید.سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما یک لحظه هم فکر آن سامسونت از سرم بیرون نمیرود.کارمان تا عصر طول میکشد.ظرف های ناهار را توی سینک ریخته، میشوید.
_از بعضیام دعوت کردم فردا بیان.
_فردا؟
_الان همه چی تکمیل شد و مونده کارای خود کافه که به خود بچه ها سپردم انجامش بدن.
آهان را آهسته میگویم.دیگر وقت رفتن رسیده.با یک خداحافظی از من دور میشود.به رفتن خیره میشوم.طولی نمیکشد که هوشنگ را بر موتور در تعقیب کیانوش میبینم.خودم را به خیابان میرسانم.دستم را برای تاکسی تکان میدهم و پیکان زرد رنگی می ایستد.چند کوچه پایین تر پیاده میشوم.کلید را در قفل جا میدهم و با صدای ریزی در باز میشود.چند باری پری را صدا میزنم اما انگار خبری از او نیست.به طرف بالا میروم
ظاهراً هیچکس در خانه نیست.خم می شوم تا از توی دوربین بیرون را ببینم.از این جا می توان خانهی تمام همسایهها را رصد کرد.نقشهها را دست میزنم و پس از نگاه کردن روی هم میگذارم.پشت دستگاه شنود مینشینم و گاه صدای اشخاص نامعلومی را میشنوم.به سمت فایل کنار اتاق میروم و با شنیدن صدایی هین میکشم و از ترس قالب تهی میکنم.
پیمان با دیدن من چشم ریز می کند.
_تفحست تموم شد؟
زبانم مثل چوب خشکیده ای ته دهانم مانده.تا بخواهم چیزی بگویم چند متلک را به جان خریدهام:
_مَ... من صدا کردم.هیچکس نبود.گفتم بیام تو این اتاق که کنجکاو شدم و...
نگاه خنثیاش را به طرفم هل میدهد.
_کار اشتباهی کردی.اینجا شاید یه سری مطالب سری باشه که نباید یه عضو ساده بخونه.این بار میزارم به پای همون کنجکاوی ولی دفعه بعد برخورد میکنم!
با باشهای به طرف درمیروم.
_بیا بشین.
آهسته کمی برمیگردم.پشت میز مینشینم کاغذ و خودکاری را پیش رویم میگذارد.
_گزارش امروزتو بنویس.
_... باشه
همانطور که دارم تک تک کارهایم را روی برگه وارد میکنم، از من می پرسد:
_چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
دستم از نوشتن باز می ایستد.مثل بازجوها از من میپرسد و فکر میکند انگار کار خلافی کردم.
_مثلا چی؟
_مثلا چیزی از این که کی قرار گالری باز بشه. اون چیز مشکوکی در مورد کاراش نگفته؟یه چیزی که به اون کیف ربط داشته باشه.
_خب... قراره فردا گالری رو راه بندازیم.
اونم گفت کلی مهمون دعوت کرده.اما..در اون مورد من چیزی نفهمیدم. زرنگ تر از این حرفاس که دم به تله بده.
سر تکان میدهد و هیچ نمیگوید.بعد از نوشتن خودکار را زمین میگذارم و به طرفش هل میدهم.
_چیز خاصی نبود ولی همهشو نوشتم.
به طرف درمیروم.پلهها را پایین میآیم و وارد خانه میشوم.باز هم خبری نیست. صوتهایی که روی طاقچه چیده شده را برمیدارم.کنجکاوی ام گل میکند و آن ها را توی ضبط میگذارم.🔉صدای مردی بلند میشود که با اشعار حماسی شروع میکند به خواندن رجز.او با شجاعت از آرمان های مشترک سازمان می گوید و از روزی که ما روی کار بیاییم.
بعد از تمام شدن صوت احساس خواب آلودگی میکنم.بدون هیچ بالشت و پتویی روی زمین خم میشوم تا خیلی زود خواب مهمان چشمانم می شود. فردا صبح بعد از صبحانه پیراهن را با یکی از دامن های بلندم میپوشم.کیف دستیم را هم برمیدارم.کفشهای معمولی به پا میکنم.به طرف خیابان میروم. تاکسی میگیرم.راننده به مقصدم اشاره میکند.بله بله کنان کرایه را میدهم و پیاده میشوم.در ساختمان باز است به محض رسیدن کیانوش به طرفم میآید و میپرسد:
_کجایی؟ مشتریا رسیدن
آهسته عذرمیخواهم.به جمع زن و مردهایی که در کنار هم هستن میرود و به من اشاره میکند.
_ایشون صاحب این تابلو ها هستن.
دورم پر میشود از تعریف و سوال قیمتها.
تک تک از اولین تابلو شروع میکنم و توضیحاتی میدهم و در پایان قیمت تابلو را ذکر میکنم.در میان صحبتهایم هم چند نفری اضاف میشوند. عصر هم باز بازدید کننده داریم.کیانوش با یک فنجان قهوه در کنارم قرار میگیرد:
_امشب بابام میخواد تو رو ببینه.
_مگه از آمریکا برگشتن؟
سر تکان میدهد که یعنی بله.بعد از برگرداندن فنجان به نعلبکی دوباره نظرم را میپرسد.
_خب باید ببینم برنامه هام چطور میشه.
در همین حال یکی کیانوش را صدا میکند.
_آقا، این ماشینی که جلوی در پارک شده بود مال شماست؟
تا فنجان را به سر جایش ببرم که با دیدن قیافهی استتار شدهی پیمان خشکم میزند.خیلی نامحسوس به من نزدیک میشود و برای ردگم کنی از تابلویی پرسوجو میکند
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
من هم در عین طبیعی بودن توضیحاتی را بهش میدم. وقتی میفهمد توجهی به ما نیست، زیر گوشم زمزمه میکند:
_باید همین امشب کارشو تموم کنی.فردا میخواد بره پای معامله.
استرس در میان اجزای تنم میپیچد.بعد از گشت کوتاهی از گالری بیرون میرود.هنوز مبهوت جمله اش هستم که کیانوش مقابلم میایستد و از بی فرهنگی مردم شکایت میکند.
_چی شده مگه؟
_چی میخواستی بشه! لاستیکو پنجرکردن.
آهانی میگویم و قدمی به طرف دیوار برمیدارم.
_امشب نمیای؟
دست هایم شروع به لرزیدن میکند. جملهی پیمان هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.
_خب... بابات با پدر من خیلی دوستای خوبی بودن.نمیدونم، شاید....
_خب، پس میای! عالیه!
از استرس سرم بدجور پیچ و تاب میخورد.
مسکنی از کیف بیرون میکشم و روی زبانم میگذارم و قورت میدهم.نزدیکیهای غروب، کیانوش تعطیل اعلام میکند. کسانی که در کافی شاپ کار میکردند دست میکشند و هرکس پی زندگیش میرود.زودتر از کیانوش از ساختمان خارج میشوم و با چشم به دنبال پیمان میگردم.
مطمئنم الان یک گوشه ای ایستاده و من را میبیند.تا صدای پا در راهرو بلند میشود، نگاهم را کنترل میکنم.به ماشین اشاره میکند.دور ماشین چرخی میزند و با نوک پا به لاستیک عقب میزند.نگاهی به سر کوچه میاندازم و ناامیدانه سوار میشوم.براه می افتیم. با رسیدن به جلوی در خانهی اشرافی استرسم شدت میگیرد.دستهای گره شده ام از شدت استرس خیس عرق شده اند.کیانوش پیشاپیش حرکت میکند.در چوبی را میزند و مراتعارف میکند.به نشیمن دعوت میکند.خیلی وقت بود که از این اشرافیت فاصله گرفته بودم و این مرا یاد خیلی چیزها میانداخت.صدای پدر پیر کیانوش به سختی با دیدنم برمیخیزد.
_سلام عموجان،
با ته نفسش سلام میکند دستش را به طرفم دراز می کند.مو به تنم سیخ می شود و میان دوراهی می ایستم. که کیانوش به پدرش میفهماند من دست نمیدهم.بعد چون جو عوض شود اشاره میکند تا بنشینم.اول از همه عمو یاد پدر میکند.با خودم میگویم من چقدر بی معرفت شده ام! چند وقتی میشود به قبرستان نرفتهام و به پدر و مادر سر نزده ام.تا وقتی زنده بود قدرش نمی دانستم حالا که شده است یک تکه سنگ به چه دردم میخورد؟ نگاهم به ساعت مچیام است.حدوداً یک ساعت گذشته اما من کاری نکرده ام.آن قدر این پا و آن پا می کنم که وقت شام میشود.خدمتکارها مشغول چیدن سفرهی پر و پیمانی هستند.کاسهی چه کنم به دست میگیرم و حرف های پیمان در سرم می چرخد.
کیانوش برمیخیزد و تعارف میکند به طرف میز برویم.دست و پایم مثل قاب یخی شده بهانه میآورم که باید دست هایم را بشویم و به طرف دستشویی میروم.
میدانستم در تیرس نگاهش نیستم و اول کمی به آن طرف مایل میشود.بعد وقتی به دستشویی میرسم راهم را به طرف پله ها کج میکنم.کفشهایم را آهسته روی قسمتی از پله میگذارم که فرش دارد.بعد هم با سرعت و آهسته از پله ها عبور میکنم.اولین اتاق از سمت راست را سرک میکشم و با دیدن تخت و کمد لباس بیخیالش میشوم.در بعدی را باز میکنم و با دیدن اتاق ساده میفهمم اتاق مهمان است.هر آن احساس می کنم نزدیک است از استرس قلبم از کار بایستد.
در سوم را که باز میکنم میز بزرگ و چوبی میبینم که جلویش گاوصندوق است.سری به راهرو میکشم و وقتی میفهمم کسی نیست وارد میشوم.به طرف گاوصندوق میروم که با صدای کیانوش هین میکشم. با تعجب نگاهم میکند و میپرسد:
_کجایی سه ساعته؟
زبانم گیر کرده و به حرف نمیچرخد.
_اِممم... سرویسو پیدا نکردم گفتم شاید بالا باشه.اینجام که کلی اتاق، در این اتاقو باز کردم و با دیدن اون دسته گل گفتم بیام از نزدیک ببینمش.
_آ.... اون گل؟ آها! باشه.اخه دیر کردی گفتم ببینم چیشده.
در حال رفتن از اتاق است که میگوید:
_سرویس اون ته راهروهه اما یکی هم پایینه. من میرم تو هم سریع بیا.
با رفتنش جان به تنم باز میگردد.خودم را در حال رفتن به طرف دستشویی نشان میدهم تا از پلهها گذر میکند.بلافاصله به اتاق برمیگردم و بطرف گاوصندوق میروم.با دیدن رمز،هر شمارهای میزنم اما نمیشود. در آخر از بیحوصلگی شمارهی تاریختولدم را میزنم. با کمال تعجب تق درش باعث میشود شاخ دربیاورم.دست میبرم داخل و چند پاکتی که روی کشوی اول است برمیدارم. فرصتی نمانده و در گاوصندوق را میبندم و پاکتها قایم میکنم.با هر قدم های خشخشش به گوشم میرسد و از ترس سکته را میزنم.کیفم که روی مبل است را برمیدارم و کیانوش از پشت صندلی میز اشاره میکند تا بیایم.لبخند میزنم باشهای میگویم.خیلی آهسته آنها فوری توی کیف میگذارم.متوجه نگاههای کیانوش میشوم.
_اِممم... فکر کنم توی گالری یه چیزی جا گذاشتم آخه هر چی دنبالش میگردم نیست.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
کیف را به خودم میچسبانم تا اینکه مقابلم می ایستد.دیگر تپش قلبم را به وضوح احساس میکنم.با خودم می گویم الان است که بگوید کیفت را بده!
_چی جا گذاشتی؟
_چیز مهمی نیست، فردا میام برش میدارم.
به طرف میز میرویم.مینشینم.اندکی برنج و مرغ میریزم و شروع میکنم به خوردن.
جرعه ای دوغ مینوشم و تشکر میکنم.
کم کم مقدمات خداحافظی را میچینم و عمو هم با کمک خدمتکارش برمیخیزد.
از همانجا خداحافظی میکنم.کیانوش دنبالم میآید و میگوید:
_میخوای برسونمت؟
_نه، با تاکسی چیزی میرم.
_آخه این وقت شب تاکسی گیر نمیاد.
_نه گیر میاد.سر همین خیابون تا صبحم ماشین رد میشه..
وقتی مرغ یک پایم را میبیند باشه ای میگوید.و خداحافظی میکند.به سر خیابان میرسم.از دور ماشینی میبینم.باخوشحالی دست تکان میدهم و کمی بعد ماشین پیش پایم ترمز میکند.توی ماشین مینشینم که صدای آشنایی میشنوم.پیمان کلاه گیس فرفری اش را برمیدارد.سرعت ماشین را کم میکند و کناری پارک میکند.
برمیگردد.
_کیف کو؟
به سختی بدنش را قوص میدهد و بند کیف را میکشد.پاکتها را درمیآورد با ذوقی وصف ناپذیر نگاهش میکند
_دستت طلا! خودِ خودشه!
رسیدیم.بی معطلی از ماشین پیاده میشوم. او را با پاکت ها دل خوش رها میکنم و کلید را از توی قفل بیرون میکشم و وارد خانه میشوم.پری و سمیه در خواب ناز رفته اند.
اول صبح کسی با عجله در را میکوبد.پری با غر غر بیدار میشود و با دیدن وحشت پیمان سکته را می زند.
_باید هر چی مدارکه یا ببرین یا منهدم کنیم.یالا! بیدار شید!
خواب از سرمان میرود.با عجله خانه را زیر و رو میکنیم.هوشنگ و پیمان #اسلحهها و #دوربین را بین رو انداز میپیچند و در صندوق جا میدهند. من هم #کتابخانه را میگردم و کتابها و #مدارک اصلی را برمیدارم.نمیفهمم چطور حاضر میشوم و سوار ماشین میشویم.پیمان وحشیانه فرمان را چپ و راست میکند.هر چه پری میپرسد چه شده جواب نمیدهد وقتی زیادی پاپیچش میشود داد میزند:
_رد مونو زدن!!!!بچه ها شنیدن خونه تیمی ما لو رفته. آدرسشو از توی شنود های ساواک فهمیدن.
قلبم از استرس بالا و پایین میرود.پیمان انقدر میرود که به محلهی فقیرنشین میرسد.درهر دو قدمیاش کسی به گدایی مشغول است.بوی گندی هم همه چا را برداشته و به سرفه میافتم.هیچکس مثل من اذیت نشد.پیمان به سمیه و هوشنگ میگوید توی ماشین باشند.من و پریدنبال پیمان، مقابل خانه ای درب و داغان میایستیم.بعد از کمی در زدن زنی در را باز میکند.وارد خانه میشویم. کنار دو مرد، کیوان را میبینم.بعد از پیمان ما هم زیر لب سلام میدهیم.پیمان صورتش را جمع میکند و خیلی سریع سراغ اصل مطلب میرود.از توی کیفش پاکتها را درمیآورد.
روی فرش هلش میدهد.با خواندن چندین خط ذوق میکند.
🔥_خودشه! عالی شد!
_آفرین رویا خانم.تو همیشه پیروز میشی، با این که اشرافها راحت طلب هستند اما تو اینجور نیستی.برای همین برادر تقی قبلا جایزه تونو تعیین کردن.تو لیاقت داری دیگه یه عضو ساده نباشی.تو ازین به بعد جز افراد روابطی. دیگه نمیخواد پیش پیمان باشی چون ازین به بعد من خودم مسئول مستقیم توام.
کیوان و پیمان گوشه ای نشستند و چیزهایی را روی کاغذ بهم نشان میدهند. که پری مثل عجل معلق بر سرم هوار میشود.
_تبریک میگم! تو حقته.
موقع رفتن پیمان آدرس خانهی تیمی را به او میدهند.جلوی در ایستادم تا بیایند و برویم که کیوان به من میرسد.
_کجا میری؟ تو رو باید ببرم و به این اعضای جدید معرفی کنم.
_من؟ اما من...
گوش به حرفم نمیدهد و با پیمان خداحافظی میکند.دلم خوش ندارد. با پری دست خداحافظی بدهم.کیوان میگوید پشت سرش بروم.وارد سالن درازی میشیم که حکم نشیمن دارد. مینشینیم.کیوان نگاهش را به من برمیگرداند.شروع میکند به حرف زدن:
_برادرای مجاهد گوش بدین! ایشون خانم ثریا هستن و مسئول شما. من نمیتونم همش بهتون سر کشی کنم پس سراغتونو از ثریا میگیرم.لطفا موارد و قوانینی که بهتون گوشزد کردم رو فراموش نکنین.
بعد هم مرا مخاطب خود میسازد.
_من ماموریت یا جلسه ای بود بهت خبر میدم.فعلا سعی کن اینا رو سازمانی متقاعد کنی. برای بحث اسلحه هم خودم یه روز میام دنبالت و یادت میدم.تو دیگه باید اسلحه همراهت باشه.
چشم میگویم.کیوان از جا بلند میشود.بعد از خداحافظی در را میکوبد.ترس مرا احاطه کرده، تا حالا در چنین وضعیتی قرارنگرفتهبودم.منِ تنها با دو مرد غریبه در یک خانه! با خودم میگویم نباید کم بیاورم.چند دقیقه بعد وارد خانه میشوم.آن دو مرد همانجا نشسته اند.به دو اتاق خانه سرک میکشم. به اتاق گوشه اشاره میکنم.
_اون اتاق شماست.وسایلتونو اونجا بزارین.
پوزخندشان بر روی شیشهی غرورم ناخن میکشد.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
_هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بذارم.
دندان بهم میسایم و میغرّم:
_من مافوق تون هستم و تعیین میکنم کی چی بکنه!
قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک میخورد. توجهی بهشان نمیکنم.کیفم را برمیدارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفتهام میشود.تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم میخورد.اصلا احساس #امنیت نمیکنم و شب با #کابوس و #ترس سپری میشود.صبح از خانه بیرون میزنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چند قدمی دور نشدم که صدای بوق مکرر به گوشم میرسد. ماشین پیمان کنارم متوقف میشود و میگوید بنشینم.در را با تردید باز میکنم و مینشینم.
_کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم.
سر تکان میدهم و بیهیچ حرف قبول میکنم.از شهر میگذریم و با تعجب میپرسم:
_کجا میریم؟
_هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره.این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیکهامون رو نفهمه.
بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی میپیچد و از جاده فاصله میگیریم.از توی ماشین هم هرچه قوطی و کنسرو است بیرون میآورد.به او نگاه میکنم که دارد خودش را با فاصلهی قوطی ها هماهنگ میکند.با دقت حواسش را جمع میکند تا از فاصلهی چند متری قوطی را بزند.خوب نگاهش میکنم.صدای شلیک پردهی گوشم را میدرّد. بعد توضیح داد.
راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد.باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد میگیرم.دو تیر دیگر شلیک میکند.بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را میکشم و با پرت شدن قوطی،پیمان توی شوک است و باورش نمیشود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم.غرورش را نمیتواند پنهان کند و میگوید:
_خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره.
دوباره دستم را به زاویه قبلی میگیرم.حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش میگوید شانسی بوده! این بار هم به هدف میخورد!
_آفرین! واقعا که معلم خوبی داری.خوب چم و خم کارو یادت دادم ها!
بیتوجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی میگیرم.از ژستم خارج نمیشود که صدای پیمان مرا شوکه میکند.
_من از شما خوشم میاد...با من ازدواج میکنی؟
اسلحه از دستم میافتد.با چشمانی گرد شده به طرفش برمیگردم. #وقیحانه میپرسد:
_ازدواج میکنی؟
با خودم میگویم خجالت نمیکشه! آخه مادر و خواهر نداره؟چجوری روش شد بگه؟اصلا با چه رویی توقع داره جواب بدهم!اسلحه را از روی زمین برمیدارم اما لرزش دستم قوطی را هم لرزان نشان میدهد.اسلحه را پایین میآورم.به طرفش برمیگردم.نگاهم را فوری از او میگیرم و کم کم حس شادی بعد از مرور دوبارهی حرفهایش در من شکل میگیرد.سکوت بینمان بالا میگیرد و او با رفتنش به طرف ماشین به طرف تپه میروم مینشینم. #عقل مرا متهم میکند و #قلب خودش را به دیوار سینه ام میکوبد.سریع بلند میشوم. خیلی جدی رفتار میکند. فاصلهی قوطی را بیشتر میکند.بعد هم بدون در نظر گرفتن احساسات میگوید:
_وقتی هدف ازت دور باشه باید...
تیرش به هدف میخورد و این بار قوطی با سرعت دور میشود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش چه چیزی از من درخواست کرده بود.خیلی سنگین رفتار میکند و اشاره میکند تا من شلیک کنم.خوب به قوطی نگاه میکنم و درست وقتی که دستم روی ماشه است حرفهایش در ذهنم اکو میشود.دستی به چشمانم میکشم و سعی میکنم دوباره تمرکز کنم.
با صدای شلیک دستم میلرزد و اسلحه را پایین می آورم.اندکی گرد خاک به اطراف میپاشد و قوطی پا برجا میماند.دوباره به طرف دیگری میروم. بیمقدمه سر اصل مطلب میرود.
_نگفتی، با من ازدواج میکنی؟
از خودم میپرسم واقعا به این زودی میخواهد جواب بله بگیرد؟چقدر #وقیحانه و #عجول است! #سنت ها را که بوسیده و کنار گذاشته و #حیا را هم درسته قورت داده و اکنون هم #طلبکار است!
_من باید فکر کنم.
ابرو بالا می دهد و با آهان آهانی به طرف قوطی برمی گردد.همان طور که دستش روی ماشه میسُرَد میگوید:
_باشه فکر کن!
بعد هم با یک حرکت دوباره به هدف میزند.به بهانهی سردرد خودم را به ماشین میرسانم.خیلی زود ماشین را روشن میکند. جو سنگینی میانمان نشسته. وقتی به خودم می آیم که جلوی در خانهی تیمی متوقف شده.
_رسیدیما!
کیفم را از روی صندلی برمیدارم.تشکر و خداحافظی میکنم و کلید را توی قفل زنگ زده به سختی میچرخانم.آن دو مرد از خانه بیرون میآیند و بیتوجه به من تنه میزنند.
_خانم مسئول ما میریم یه قدمی بزنیم.
سعی دارم خشمم را کنترل کنم اما واقعا نمیتوانم تحمل کنم.
_نخیر!!! تردد زیاد و الکی درست نیست. شما اومدین....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
_...شما اومدین توی سازمان که هدفمند باشین و چند روز عمرتون مثل سگ ولگرد نباشه! پس برید داخل!
خشم رگ هایشان را متورم میکند. داد میکشند:
_تو به ما میگی سگ ولگرد؟؟؟
من هم خیلی محکم و جدی سر جایم می ایستم.
_ببین مادمازل ما اینا چیزا حالیمون نیست.توقع نداشته باش به حرف زن جماعت چشم بگیم. پس راهتو بکش کنار، بزار ما هم کارمونو بکنیم.
از این بی قانونیهایشان به تنگ می آیم.
اگر الان کوتاه بیایم فردا معلوم نیست چه دمی برایم در نیاورند! پس خیلی جدی جلوشان می ایستم و میگویم:
_نمیشه!
دستش را برایم بالا میبرد و میگوید:
_نری میزنمت!
_بزن! اصلا بکش!!!
دندان میساید و همینکه دستش بالا میبرد صدای پیمان بلند میشود.با نفرت می غرد:
_آره بزن! ببینم چقدر دلاوری!
بعد دست هردوتایشان را محکم میکشد و به طرف خانه میبردشان.وسط نشیمن با کفش می ایستد و عصبانیتش را چاشنی لحنش می کند:
_شما باید تنبیه بشین! ایشون شاید یه خانم باشن اما برای سازمان اثبات شده هستن.توهین به ایشون، توهین به سازمان و قوانین هستش! پس کاری نکنین که به جرم سرپیچی و خیانت بگم باهاتون تسویه کنن. حالا هم مثل بچهی آدم از ایشون عذرخواهی میکنین و هر چی گفتن میگین چشم!
غرورشان را زیر پا لگدمال میکنند:
_ما... عُ..ذر میخوایم.
پیمان فرصت نمیدهد سریع آنها را از جلوی چشمم دور میکند.
_کیوان گفت الان که یه رابط شدی بودنت برای سازمان مهمه. هر چند روزی که با کیوان در تماس نیستی روی یه کیوسک تلفن علامت میزاری. توی سازمان دایره یعنی سلامتی و مربع یعنی مشکل داری و اینا.
بعد هم آدرس کیوسک را میپرسم و جواب میدهد. چشم میگویم و به طرف در میرود. متوجه کتابخانهی انتهای اتاق میشوم که دیشب ندیده بودم! یکی از کتابهای عقیدتی را که در بدو ورودم از پری گرفتم و خواندم، پیدا میکنم.آن کتاب را برمیدارم و در اتاقشان را میزنم.
_بیاین بیرون.
پشت صندلی مینشینند
_آقایون برای شروع بهتر این کتاب رو بخونین. مهمترین اصل بعد از اطاعت محض اینکه شماها به کاری که میکنین ایمان داشته باشین.این کتاب جواب خیلی از سوالاتون رومیدهو..اینکه...
کتاب را مقابلشان میگذارم.روی جلدش را آهسته میخواند
_شناخت؟
سر تکان میدهم و بعد از کمی سکوت میپرسم.
_شما اسمتون چیه؟
آن یکی که قلدرتر به نظر میرسد، جواب میدهد:
_من رضام.
آن یکی هم لب می زند:
_احمدم.
توضیحاتی که از سازمان تا به حال تجربه کرده ام را بهشان میگویم و آن ها هم سوالاتی از من میپرسند.رضا با بیحوصلگی از من میپرسد:
_قراره کی بهمون ماموریت بدن؟
_معلوم نیست. توقع نداشته باشین همین اول یه ماموریت درشت جلوتون بزارن. شما باید لیاقت و وفاداری تونو به سازمان ثابت کنین و بعد.
احمد پسر آرامتری به نظر میرسد.
_شما تحصیلاتتون چیه؟ از کجا با سازمان آشنا شدین؟
رضا که پسری حراف به نظر میرسد، زودتر می گوید:
_ما دیپلممونم به زور گرفتیم با چندتا مردودی! تو بعد میپرسی تحصیلاتمون چیه؟
احمد سرش را به سختی بالا می آورد و بدون نگاه به من لب میزند:
_ما شنیدیم وقتی #انقلاب بشه نون مون تو روغنه و گفتیم بیایم..
با اهم رضا و آخ احمد بینمان سکوت میشود.به اتاق میروم به اتفاق امروز فکر میکنم و به پیشنهاد پیمان که هنوز هم برایم غیرمنتظره است. این اتاق حکم زندان شش متری برایم است. نمیفهمم کی اما خیلی زود خوابم میبرد. صبح با صدای در بیدار میشوم.قامت پری در پشت در اولین شوک امروز را به من میدهد.پری زودتر لب میزند:
_سلامت کو! چرا اینقدر سرد شدی؟
_سَ... سلام.خوبم من.
دستم را میکشد و به داخل میبرد.میروم تا صورتم را بشویم.وقتی برمیگردم میبینم کنار قفسهی کتابها ایستاده.چای را برایش روی تخت میگذارم
_عجب جاییه! تو این همه خاک چجوری اینجا طاقت میاری؟
_مگر چقدر اینجا موندم که بخوام طاقتم بیارم!
با نمی دانم کنارم مینشیند. نمیدانم چرا با فکر اینکه الان است که او حرفی از ازدواج بزند میترسم! لبخندش بعد از نوشیدن چای بیشتر میشود:
_میخواستم درمورد یه چیزی صحبت کنم.
_چی؟
_در مورد پیمان. اون بهم گفت که تو رو انتخاب کرده و ظاهراً پا پیش گذاشته.منم تعجبی نکردم چون اون بشر هیچ کارش مثل آدم نبوده! من معذرت میخوام که سنتی عمل نکرده و مثل بیحیاهامستقیم بهت گفته. تو حق داری بهش جواب نه بدی.خب..تو از قشری هستی که هرچی بخوان دارن و ژن ثروت توی رگهاته اما ما نه! پیمان تموم داراییش یه #اسلحه است که اونم مال سازمانه! پدر و مادرشم که روستایی و بیسواد هستن با درآمد کم. میخوای جواب نه بدی بده!منتهی من اومدم خودم جواب نه رو ازت بگیرم.اگه جوابت نه هست به من بگو. من باید طوری بگم که هول نکنه. اون...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔥قسمت ۹۱ تا قسمت ۱۱۰👇💞👇
ادامه فردا به امیدخدا🌾
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
🍂🍂 #نکته_مهم شماره 4⃣🍂🍂
👈در قسمت ۹۱ و ۹۲
👈در مورد شباهت کار سازمان مجاهدین خلق و غربیها 👇
🌻سخن رهبری🌻
🔷انحطاط اخلاقی غرب
🔻تخریب آموزش میدهند
🔻اغتشاش آموزش میدهند
🔻درست کردن #بمب_دستی یاد میدهند
👈بیشتر بخونیم
https://eitaa.com/khamenei_ir/15131