هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
این ناشناس هم به پایان رسید تا بعد در پناه امام زمان باشید✋🏻
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــد🤩
💜اسم رمان؟ #پناهم_بده
💚نویسنده؟ پیدا نکردم
💙چند قسمت؛ ۱۷
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۱ و ۲
خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصلا سجادهای که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تخت رو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفری کنار بالشت بود ها
سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم.
-ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟
با يکم فکر يادم اومد.
خندهای کردم و بشکنی زدم. خودشه!ديشب روي اپن گذاشتم.
شاد و شنگول از پلهها پايين رفتم، اما با ديدن اپن که خالي بود،فِسم خوابيد. با قيافهی در هم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم:
_مامان! سجادهای که ديروز الهام بهم داد رو ميدونی کجاست؟
فکری کرد و گفت:
-اونی که روی اپن بود رو ميگی؟
سريع گفتم:
-آره آره! خودشه.
- تو چمدون گذاشتم.
خيالم راحت شد.گفتم:
-آهان! دستت درد نکنه.
-چمدونت رو بستي؟
- ديگه آخرشه مامان
- باشه، زود باش.
- چشم.
با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامهی وسايلهام شدم. لبخند از روي لبهام کنار نميرفت؛ بالاخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشمهام دوباره نمدار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني...
بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگی که از عکس گنبد طلايی خريده بودم و نقش زيباي طلايی رنگ حرم بود و روی ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوی گل ياسم.
آقا!..مرسي که قبولم کردی...خیلی حرفها باهات دارم...ديگه همش رو ميام بهت ميگم
اشکهام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط ميموند هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش.اشکال نداره؛ حالا يک هفته بدون هندزفری نميميری!
کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بزارم که ديدم..بله! هندزفری رو اينجا گذاشتم. لباسهام رو از کمد درآوردم.از بچگی عاشق امام رضا بودم و هستم، اما تا به حال نرفته بودم. بعد از ۲۰ سال بالاخره بالاخره شد. همش فکر ميکنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعی بود.
وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه االن فصل تابستونه.از جلوي آينه کنار رفتم. نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چی رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشمهام دوباره پر شد.
❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️
نفس عميقي کشيدم تا گريهم نگيره.چمدون رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبری نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه ميکرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونهش.گفتم:
-مامان؟ چيزي شده؟
- نه مامان جان! چيزي نشده، دلم برای حرم تنگ شده. فقط همين.
لبخندي زدم و گفتم:
-دلتنگی برای امام رضا کم نيست مامان! ديگه گريه نکن. داري ميريم ديگه.
مامان هم لبخند زد و گفت:
-سوگل!.تو تا به حال نرفتی و نميدونی چقدر خوبه. اونجا که بری، حالت خيلی خوبه.
-آره مامان!ميدونم. همهی دوستهام بهم گفتن.
-خوش به حالت سوگل!اولين بارته که داری ميری.
خنديدم و گفتم:
-چرا خوش بحال من مامان؟شما که دو بار رفتين.
-آره، ولي هيچی مثل اول نميشه عزيزم!
گوشي مامان زنگ خورد.اشک هاش رو پاک کرد.بابا بود؛ جواب داد:
-جانم حسين؟
- ...
- مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟
- ...
مامان نگاهم کرد و گفت:
-يعني چي حسين؟
ترسيدم و به مامان گفتم: "چي شده مامان؟"
- هيچي عزيزم.
دوباره با بابا حرف زد. گفت:
-آخه من و سوگل آماده ايم.
- ...
مامان دلخور گفت:
-حسين!
....
- باشه! خداحافظ.
گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت. دوباره پرسيدم:
-مامان! بابا کجاست؟چي ميگفت؟
چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همهی لباسها رو روی تخت انداخت.با تعجب گفتم:
-مامان! داري چکار ميکنی؟الان بابا مياد بايد بريم.
- نميريم عزيزم، به بابات مرخصی ندادن.
-مرخصي ندادن؟يعني چي؟بابا که مرخصی گرفته بود.
- آره، ولي قبول نکردن و الان هم اجازه نميدن بابات بياد.
آروم خنديدم و گفتم:
-شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟
بلند شد و لباسها رو روی چوبلباسی انداخت. کلافه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صدای بلند گفتم:
-جمعشون نکن!ما داريم مشهد ميريم.
-عزیزم مثل اینکه قسمت نیست...
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌
🕊🕌🕌🕌🕊🕌🕌🕊🕌🕊
🕌رمان کوتاه، فانتزی و ویژه نوجوان #پناهم_بده
🕊قسمت ۳ و ۴
بغضم گرفت و گفتم:
-چه جوری آروم باشم؟ يعنی چی قسمت نيست؟ چرا همه رفتن و من جا موندم؟چرا قسمت همه ميشه و من نميتونم برم؟ چرا دوستهام ميرن و من...😭
صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق ميزدم و نتونستم بقيهي حرف رو بزنم.
مامان اومد بغلم کرد و گفت:
-سوگل! دخترم، انشاالله يک روز ديگه ميريم.
شده بودم مثل بچهها؛نميتونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم:
-نميخوام مامان! نميخوام.
از اتاق بيرون اومدم.
به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم.شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دستهام روجلوی چشمهام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هقهق ميکردم.
آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو بالا کشيدم. اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روی پوستر وايسادم و گفتم:
-نخواستي،نه؟چرا؟دوستم نداری؟گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟بیاحترامی بهت کردم؟کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نميخونم؟
جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم.
-خُب جوابم رو بده ديگه. چيکار کردم؟
صدام بالا رفت و داد زدم:
-آخه چرا؟مگه من چی از دوستهام کم دارم؟خون اونها رنگينتره يا من کم سعادتم؟فقط يک جواب ميخوام؛ چرا؟
مامان مرتب در ميزد و صدام ميکرد. بیتوجه بهش داد ميزدم. چمدونم رو باز کردم و همهی لباسهام رو درآوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم.جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشمهام باد کرده بود و زير چشمهام و بينيم قرمز شده بود.مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم:
-تنهام بزار! حالم خوبه.
- سوگل! دخترم آروم باش.
- باشه مامان! آرومم. برو، ميخوام تنها باشم.
ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روی تخت دراز کشيدم. سرم خيلی درد ميکرد؛ هر وقت گريه ميکردم، سر درد سراغم مياومد.به زور از بين لباسهام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روی چشمهام گذاشتم؛ سعی کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم...
صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولی چشمهام رو باز نکردم.
- سوگل! عزيزم، بيداری؟
- بله مامان؟
- الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست.
- مامان! اشتها ندارم.
- سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نميتونم تنهايي بخورم.
چشمهام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد ميکرد. آروم گفتم:
-باشه مامان. الان ميام.
شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشمهام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.مامان ميز رو چيده بود و شامی درست کرده بود.
روي صندلي نشستم.بيصدا غذام رو ميخوردم.مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت:
-ماست دوست داری. بخور عزيزم!
لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" ای گفتم و به اتاقم برگشتم. لباسهام رو مرتب و آويز کردم.
روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. الان ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توی اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفی به پوستر نگاه ميکردم و اونقدر نگاه کردم تا چشمهام سنگين شدن و روی تخت دراز کشيدم و خوابم برد...
شب موقع خوردن شام بابا همهش نگاهم ميکرد. با غذا بازی ميکردم. بابا گفت: -سوگل! دخترم، من معذرت...
ميون حرف بابا رفتم و گفتم:
-نه بابا، نيازي به معذرتخواهی نيست. قسمت نبود.
بابا دستم رو گرفت و فشار آرومی آورد.گفت:
- سوگل جان! سري بعد قول ميدم ديگه هرچی بشه ببرمت.
-هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه.تا عيد ديگه نميتونيم برنامه بچينيم.
لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم:
-دستتون هم درد نکنه.من اتاقم ميرم.
مامان گفت:
-غذات تموم نشده
- زياد کشيده بودم، شب بخير.
از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت:
-بيچاره بچهم چقدر خوشحال بود که ميخواد مشهد بره.
به اتاقم برگشتم، چراغ رو خاموش کردم و گوشی رو دستم گرفتم.رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" رو پلي کردم و زانوهام رو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد:
آمده ام آمدم اي شاه پناهم بده
خط اماني ز گناهم بده
اي حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
دوباره اشکهام شروع کردن به باريدن...
اي گل بیخار گلستان عشق
قرب مکانی چو گياهم بده
لايق وصل تو که من نيستم
ِاذن به يک لحظه نگاهم بده
صدای هق هقم کل اتاق رو گرفته بود...
اي که حريمت به مثل کهرباست
شوق وسبک خيزی کاهم بده
تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشيطان به کمين من است
بیکسم ای شاه پناهم بده
🕊ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌🕌🕊🕊🕊🕌🕌