🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
قدم زنان وارد حیاط میشویم..
هرکدام در گوشهایی از صندلی مینشینیم
سکوت کرده نمیدانم به چه می اندیشد..
با اینکه دلم با دلش همراه است اما چشم هایم را میبندم و درپوشی روی دلم میگذارم...محکم میگویم:
_نمیخواهید شروع کنید؟
آرام میگوید :
- شما اول بفرمایید.
جدی میگویم:
-باشه من شروع میکنم.
لبخندی میزند و میگوید :
_ بله خواهش میکنم . بفرمایید..
محکم میگویم :
_ من به شما حسی ندارم...
مثل برق گرفته ها در لحظه سرش به سمتم برمیگردد و متعجب نگاهم میکند. زیر نگاهش آب میشوم.و عرق میکنم..
منتظر نگاهم میکند…جوابی برایش ندارم..
با صدای مردانه اش میگوید :
_ میشه جمله تون رو یکبار دیگه تکرار کنید ؟
سرم را پایین می اندازم.نفس عمیقی میکشد میدانم الان ابروهایش در هم است میگوید :
_متوجه ی منظورتون نمیشم. شما هیچ احساسی نسبت به من ندارین؟
سکوت میکنم. خدایا به من توان بده بتوانم صحبت کنم...
چشمانم را میبندم در دلم "یا فتاح" میگویم آب دهانم را قورت میدم و با اعتماد به نفس و محکم شروع میکنم :
_من نه تنها به شما حسی ندارم بلکه به هیچ مرد مذکر دیگه ایی هم حسی ندارم من از وقتی پدرم فوت شد احساسم هم با پدرم خاک کردم که مبادا روزی به خاطر نداشتن تکیه گاه برای مذکری بلرزه . و یادم بره که تمام سالهای عمرم بعد از پدر و مادرم برام زندگی اش رو گذاشته مبادا یادم بره و تنهاش بزارم . بعد هم که میدونید با کشته شدن برادرم، مادرم ضربه ی روحی شدیدی خورد هنوز هم که قاتل شناسایی نشده و هر آن ممکنه مادرم رو خطر تهدید کنه . از طرفی سوئیت هم دست حمیدِ و خودتون در جریان هستید که آدم درستی نیست و خودش یکی از کسانیه که من فکر میکنم در قتل برادرم دست داشته و بی تقصیر نبوده ! ایلیا هم که میشناسین اش پسرخاله ایی که از بچگی خودش رو داماد مامان میدونسته و اون روز هم که تا تشییع شهید ما رو تعقیب کرده بود صحبت هایی با مامان کرده بود که خیلی دید مامان رو نسبت به شما تغییر داده ..... با همه ی این تفاسیر و تمام دغدغه ها و مشکلات زندگی من که تمومی نداره .... الان بدهکارهای برادرم ما رو پیدا کردن و پولشون رو میخوان !! من نه ثروت آنچنانی دارم نه خانواده ی با اصالتی مثل شما ..... چطور میخواین با این همه موضوع کنار بیاین . من نمیخوام کسی دیگه ایی رو وارد این زندگی ایی بکنم که هر روزش یه مشکلی هست من نمیخوام کسی از روی ترحم باهام زندگی کنه ...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
سکوت کرده سرش پایین است و نگاهش به گل های کنار حوض ..
کاش میدانست چقدر قلبم آرامش او را میخواهد .... اما نمیخواهم به خاطر دلم سستی کنم که فردا روزی مجبور شوم از او کنایه بشنوم یا آرامش زندگی رویایی که اون میخواهد نتوانم برایش مهیا کنم...
نفس عمیقی میکشم تا این اشک هایی که درون چشمم حلقه زده رسوایم نکند ...
نگاهی به آسمان میکنم و چشمان را یکبار باز و بسته میکنم ....روبه او به آرامی میگویم :
_لازم نیست الان فکر کنید تا پاسخم رو بدید به حرف هایی که زدم فکر کنید و بعداً جواب بدید ..
فوری به سمتم برمیگردد و میگوید :
_نه لازم به فکر کردن نیست من فکرهامو کردم که الان اینجا نشستم روبهروی شما در منزل شما . همه این چیزهایی هم که گفتین من بعضی هاشو در کنار شما شاهد بودم و با هیچ کدوم از مسائل هم مشکلی ندارم..
شمرده ، شمرده شروع میکند:
_ از اوضاع زندگی من تا حدودی باخبر هستین... پدرم عضو فدرال و خارج از کشوره . مادرم سیمین اینجا زندگی میکنه
و گاهی هم میاد پیش مادرجون که قبلا دیدینشون . بنده هم طلبه هستم الحمدالله از بچگی مشکل مالی نداشتیم
از نوجوانی هم خودم کار کردم که متکی به ثروت خاندان پدرم نباشم . من میدونم نمیتونید خودخواهانه ازدواج کنید و مادرتون رو تنها بزارید . من با اینکه مادرتون در کنار شما باشه مشکلی ندارم.. موضوع دیگه ایی هست که بخواین مطرح کنید؟
+ من نمیخام زیر منت همسرم باشم برای همین خودم میخام برم سر کار و هزینههای زندگی مادرم رو بدم ..
_من توانشو دارم که هزینه های زندگی مادر رو بدم هیچ منتی هم نیست هر کمکی باشه من مادرتون و شما رو حمایت می کنم..
بعد از گذشت اندک زمانی میپرسم :
_سیمین خانم میدونن اومدین خواستگاری من ؟
_میدونن امروز قرار بود بریم خواستگاری
اما خواستگاری شما.....نه
+به نظرتون لازم نیست سیمین خانم بدونن؟
_چرا به هرحال مادره اما نظرش برام اولویت نداره یعنی اونقدری که من تو کارهام نظر مادرجون رو میپرسم نظر مادر رو نمیپرسم . خیلی چیزهایی که مادر قبول داره و اونها رو ارزش میدونه من قبول ندارم .. سطح فکری من با مادر با هم فرق داره
+من نمیخام و دوست ندارم دائم با مادر شما درگیر باشم !
_بله درستش هم همینه. چشم من با مادر حتما در جریان میزارم..
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
_خب مشکل بعدی ..
از این لحن اش خنده ام میگیرد .
_بله اذیت کردن من بیچاره خنده هم داره..
خودم را جمع میکنم و میگویم :
+ برای چی به حاج آقای مسجد گفتین؟
_ راستش نمیدونستم چطور با شما و مادرتون در میون بزارم . با توجه به حرفهایی که قبلا پیش اومد مادرتون اجازه بدن بیایم دیگه رفتم پیش ایشون و با اون بنده خدا در میون گذاشتم . ایشون هم تایید کردن و زحمت کشیدن خودشون با مادرتون در میون گذاشتن..
+عجب.
سکوتی حاکم میشود..
+ فکر میکنم برای جلسه ی اول کافی باشه بهتره زمان بدیم فکر کنیم.
از جا برمیخیزم و ارام میگویم:
_ البته فکر نکنم سیمین خانم موافق باشن....
از جا برمیخیزد نفس عمیقی میکشد و
میگوید :
_ خیره ان شاءالله
پشت سرم با فاصله راه می آید . کنار درب ورودی تعارف میکنم :
_بفرمایید
_خانم ها مقدم ترن... بفرمایید
وارد خانه میشویم . مادر با نگرانی لبخندی تحویل مان میدهد
نگرانی از آینده ی من
نگرانی از زندگی تنها دختری که با بار مسئولیت های فراوان و نبود همسرش به دوش کشیده و حالا این دختر بزرگ شده اما این مادر است که همچنان نگران تک دخترش است....
اما چهره ی سکینه بانو سراسر خوشحالی و شادی است ... میدانم بعد مدتهاست که چهره اش میخندد ...
از روز اولی که دیدمش چهره اش خندان تر شده و روحیه اش خیلی بهتر شده خداروشکر اگر من مسبب این روحیه اش هستم
سکینه بانو سکوت را میشکند با چشمکی که حواله ام میکند میگوید :
_عروسم شیرینی رو بخوریم یا نه ؟
مادر به آرامی میگوید :
_پاشو شیرینی رو تعارف کن ..
از وقتی وارد خانه شدیم
امیر اشیا سرش پایین است و لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده شیرینی را تعارف میکنم هر دو بر میدارند
و بعد از دقایقی امیر اشیا
برمیخیزد و سکینه بانو هم به همراهش
قصد رفتن میکنند ....
امیر ارشیا کنار درب میگوید :
_حاج خانم زحمت نکشید خودمون میریم دست شما درد نکنه ببخشید زحمت دادیم
و روبه من میگوید :
_خداحافظ شما
به خداحافظی بسنده میکنم و با سکینه بانو دست میدهم و خداحافظی میکنم مادر تا جلوی در حیاط همراهی شان میکنند
و من می مانم و یک دنیا فکر و خیال ..... نسبت به آینده اما ته دلم خوشحالم از او
از اویی که باعث آرامشم چادرم و دوستی ام با شهدا شد ....
نمیدانم زود است یا نه اما اعتراف میکنم که ......... دوستش دارم.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
چند روزی گذشته خبری از او نیست. دلم بی تاب است وچه بد است بی خبری..
دلم میگوید:
خب دختر تو که دلت باهاشه چرا انقدر ناز میزاری !!
عقلم میگوید :
نه تو ناز نکردی بلکه به دور از احساسات #واقعیت_ها رو مطرح کردی
با ذکر یا فتاح به صحبت هر دو پایان میدهم و مشغول آب دادن به باغچه میشوم
این کار را خیلی دوست دارم همیشه وقتی ذهنم مشغول می شود این کار جزء کارهایی است که آرامم میکند....
حیاط را جارو میکنم که در باز میشود حمید وارد حیاط میشود . بدون توجه به او دوباره مشغول کار میشوم .
چه خوب که چادرم را سرم کرده بودم ..
او در را می بندد و با نگاهی به من وارد سوئیت اش میشود کاش برادرم آنجا را به حمید نداده بود اصلا حس خوبی نسبت به او ندارم ...
مادر از داخل صدایم میکند
+رمیصا مامان بیا تو خسته شدی دختر ...
حیاط تمیز شده به مقصد خانه پا تند میکنم از پله بالا میروم و وارد خانه میشوم ...
_من اومدم
+بیا بیا یه چیزی بخور داری میری سرکار پس نیفتی دختر
_چشم
.
.
.
لباس هایم را میپوشم و چادرم هم با ذکر صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها سرم میکنم چقدر از وقتی چادر میپوشم آرامش بیشتری دارم . خدایا شکرت .
کار جدیدی پیدا کردم یه هفته ایی میشود که مشغول به کار شدم به عنوان منشی در دفتر وکالت آقای صولتی که وکیل حاذقه...
نفس عمیق می کشم
و زمزمه میکنم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از خانه بیرون می آیم و سمت دفتر وکالت به راه می افتم
کار نسبتاً خوبی است...
وارد دفتر میشوم و جلسه های امروز را بررسی میکنم ..
صدای قدم هایی به گوشم میرسد که هر لحظه نزدیک می شود.. زنی که پاشنه بلند پوشیده و از آسانسور تا جلوی میز من
پاهایش را بر زمین میکوبد..
سرم را بالا میگیرم تا او را ببینم :
_ سلام
با من و من جواب سلامش را میدهم.
+س..سلام
توقع نداشتم او را اینجا ببینم از کجا مرا ، اینجا را پیدا کرده....
_ خوبی؟
با لحن بدی حالم را میپرسد.
+ ممنون
_میبینم که پاتو از گلیمت دراز تر کردی؟؟
با چشمان متعجب نگاهش میکنم.. صدایش را بلندتر میکند :
_ دختر من این راه هایی که میخای بری رو رفتم این کارهایی که میخوای بکنی رو فوت آبم....
+چی؟
_الکی نشون نده که از هیچی خبر نداری دختره ی چشم سفید . برو این بازی ها رو سر کسی در بیار که بلد نباشه نه من که خودم اینکاره ام..
+سیمین خانم احترام تون رو نگه دارید!
صدایش را بلند میکند :
_ نگه ندارم میخای چیکار بکنی هااااا.. با برنامه ی قبلی اومدی تو خونه ی ما الان هم میگی احترام نگه دارم؟
+ سیمین خانم مگه من چیکار کردم
میشه بگین خودمم بدونم
_ هر غلطی کردی دیگه کردی.از الان به بعد پاتو از زندگی من و پسرم میکشی بیرون فکرکردی نمیدونم نشستی زیر پاش میخای مال اش رو بکشی بالا...
اعصابم را با حرف هایش به بازی گرفته
الان است که .... استغفرالله...
آقای صولتی وارد دفتر میشود و سلام میکند. از روی صندلی برمیخیزم و سلام میکنم...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂