eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۹ و ۸۰ سرش را به دیوار زد. سقف را نگاه میکرد. صدای آشنایی به گوشش رسید. سر برگرداند... حاج‌عمو:_چرا اینجا ایستادی؟ صادق بی‌حوصله از کنار حاج‌عمو گذشت. به حیاط بیمارستان رفت که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. حوصله هیچکس را نداشت. حتی حوصله نداشت به تیمش سری بزند. روند کار را ببیند. اما وظیفه‌اش چه؟ استغفاری کرد! نگاهی به صفحه گوشی کرد. تماس را برقرار کرد... یاسین:_سلام حاجی. حرفای این خونه باغ مشکوکه. من و رازقی بریم سر و گوشی آب بدیم یا نه؟ فکر کنم امشب مهمون داریم! حاجی تکلیف چیه؟ صادق:_کیا الان اونجان؟ +من، جلالی، رازقی. _طاها کجاست؟ +مگه بهتون زنگ نزد؟ مادرش زنگ زد، رفت یه سر خونه برگرده. گفت تو راه بهتون زنگ میزنه خبر میده. _عجب! هیچ کاری نکنید. الان خودمو میرسونم! مفهموم؟ +چشم حاجی دوباره داخل بیمارستان برگشت. در راهرو حاج‌عمو را با دکتر مهتاب، گرم حرف زدن دید. جلوتر رفت. بی‌طاقت با نگاه پرسش‌گر به دکتر خیره شد... دکتر با دیدن صادق و چهره‌اش که غم و نگرانی را فریاد میزد گفت: _خطر رفع شد، تا جواب آزمایش و اسکن سرش بیاد. باید صبر کرد. الان ضربه‌ای که به سر خورده از همه چی مهمتره! +جوابش کی میاد؟ دکتر لبخندی به این همه نگرانی صادق زد: _نگران نباش! اگه وضعیت سرش حادّ نباشه و خونریزی داخلی نکرده باشه. نیاز به عمل نداره. دستی روی شانه‌اش گذاشت: _توکل به خدا کن سرگرد! دکتر به بخش برگشت. و حاج‌عمو، صادق را روی صندلی نشاند. حاج‌عمو:_برنامه‌ت چیه؟ صادق:_محکم‌تر از قبل کار رو ادامه میدم. فقط الان واقعا به یه چی نیاز دارم. میدونم دکتر نه نمیگه! +چی؟ صادق با لبخند نگاهی کرد و گفت: _الان میام. و سریع با قدم‌های بلند در را باز کرد و وارد آی-سی-یو و بعد وارد اتاق مهتاب شد. خواست به سمت تخت مهتاب برود، که پرستار دوباره گفت: _کجا اقا؟؟ مگه نگفتم ورود به اینجا قدغنِ!؟ صادق نگاهی به پرستار کرد و سرش را به طرف دکتر برگرداند، خواست از او اجازه بگیرد که دکتر رو به پرستار گفت: _اشکال نداره. ایشون سرگرد سمیعی همسر خانم رسولی هستن. از الان به بعد هر وقت خواستن برای دیدن خانمش بیاد هیچ اشکالی نداره. البته فقط ایشون. نگاهی به صادق کرد: _به شرطی که کوتاه باشه حداکثر ۷-۸ دقیقه صادق دستی به سمت چشمش برد: _به چشم. خیالتون تخت دکتر با لبخند سری تکان داد و همراه پرستار از اتاق بیرون رفتند. صندلی را از گوشه اتاق برداشت کنار تخت بانویش نشست. آهسته گفت: _سلام خوبی؟ نمیگی تو اینجا من اون بیرون دلم بپوسه؟ کاش باشی... یعنی باید باشی...فقط حلالم کن! قرار بود محافظت باشم ولی نشد انگار! سرش را به گوش مهتاب نزدیک کرد: _دارم میرم سر پروژه. همه چی بامن! پروفسور، عملیات... با بغض آرام لب زد: _فقط همینو بگم که زندگی بی‌ تو خیلی سخته پس قول بده فقط باشی...دعام کن. به دعات خیلی محتاجم میدونی که! از خداحافظی کردن باهات خوشم نمیاد... بلند شد خبردار ایستاد. احترام نظامی گذاشت: _فعلا فرمانده. یاعلی دقایقی از بیرون رفتن صادق از بخش نگذشته بود که صدای دستگاهی که به مهتاب وصل بود بلند شد. پرستار زود خودش را بالای تختش رساند. همه چیز را چک کردند. سطح هوشیاری‌اش کمی تغییر کرد. نشانه خوبی بود. به ایستگاه پرستاری برگشت و دکتر را خبر کرد 🔸ساعت ۳ ظهر.... خانه امن گزارش تک‌تک آنها را گوش داد. یاسین هدفون روی گوشش را فشرد. از حرکت او صادق سریع پشت سیستم نشست. هدفون دیگری را روی گوشش تنظیم کرد. دستگاه ضبط را بکار انداخت. صدای پای کسی می‌آمد.... نباید حرف میزدند. به جلالی و یاسین اشاره کرد دست به کار شوند. جعبه کوچکی را همراه خود بردند و زود از در بیرون رفتند صادق تماسی به اداره برق منطقه گرفت درخواست قطعی برق را داد. به محض رسیدن جلالی و یاسین، برق کل منطقه رفت. همه جا در تاریکی و ظلمات فرو رفت. با به پرواز درآمدن کوادکوپتر کوچک صدای افراد خانه باغ بلند شده بود... ×اههه الان چه وقت برق رفتن بود؟! ~○شهرااام... شهرام... اون چراغ قوه بی‌صاحابو بیار. چشم، چشمو نمیبینه. شهرام:×چته باز پاچه میگیری؟ برق رفته خب! فرد سومی فریاد کشید: =برو از پشت بوم همه جا رو زیر نظر بگیر. نباید غافلگیر بشیم... بروووو!!!! شهرام:×چشم بابا رفتم فریاد نکش همه رو خبردار کردی صادق میشنید و ضبط میکرد. دستش را مشت کرد. چقدر صدای نفر سوم برایش آشناست! این صدا کجا به گوشش خورده بود؟! _سلام طاها بود که برگشت. رو به صادق با ناراحتی معذرت‌خواهی کرد: _شرمنده حاجی خیلی فوری بود باید میرفتم. 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
.✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ صادق با اخمی درشت به طاها زل زد. اما حرف‌هایش را بی‌جواب گذاشت. اشاره به رازقی کرد. که به جای خودش پشت سیستم بنشیند. عقربه ثانیه‌شمار به اخر ۱۵ دقیقه میرسید که صادق بی‌سیمی که در گوشش بود، را فشرد: _فقط ۱۰ ثانیه دیگ وقت دارید.. یاسین:_بگیرش جلالی...آفرین پسر لحظه‌ای بعد به صادق در بی‌سیم گفت: _تموم شد حاجی داریم برمیگردیم. صادق:_خدا حفظت کنه.. گل کاشتی پسر و چند ثانیه بعد برق منطقه برگشت. همه جا روشن شد که جلالی با ماشین ون را که شیشه‌های دودی داشت، به سمت خیابان اصلی هدایت کرد. به خانه امن که رسیدند، صادق روی زمین نقشه خانه باغ را پهن کرده بود. همه دور نقشه نشستند. نظراتشان را میگفتند. تحلیل میکردند. صادق چشمش به نقشه بود اما ذهنش درگیر صدای نفر سوم بود که شنیده بود... رازقی:_حاجی هنوزم میگی زوده؟ صادق به خودش آمد: _چی؟ جلالی:_حاجی اصلا حواست نیست. چیشده؟ نکنه یه نکته فهمیدی، آره؟ صادق نگاهی به جلالی کرد و سر تکان داد. _صدای این دو نفر به کنار.. صدای نفر سوم خیلی آشناس ولی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد! رو به طاها گفت: _در ضمن شما همین الان میری ستاد. وسایلتو بردار سریع.. اینجا دیگه کاری نداری! طاها همه ترس و خواهشش را در کلامش ریخت: _نه حاجی! تروخدا... مادرم مریضه هیچکس نبود بره پیشش فشارش خیلی بالا بود! صادق:_وقت کمه.. اصلا نمیتونم بحث کنم.. وگرنه یه گزارشی برات رد میکردم که حظ کنی! فعلا میری ستاد.. طاها:_حاجی خواهش میکنم... جبران میکنم! صادق بلند شد. به سمت روشویی گوشه سوئیت رفت. وضو گرفت. آرامش به جان و تنش نشست. با لحن آرامی گفت: _مرد حسابی تو نمیگی وقتی پستت رو ترک کنی چی میشه؟ میدونی جنگ احد چرا مسلمونا شکست خوردند؟ میدونستی توی همین جنگ پیامبر رحمت(صلوات الله علیه) بهترین یارشون که عموشون بود، جناب حمزه علیه‌السلام، رو از دست دادن! میدونی چقدر خسارت وارد شد؟ طاها از شرمندگی سر پایین انداخته بود.... _جواب منو بده! میدونی علتش چی بود؟ تَرک پُست! چیزی که مافوقشون گفت اما گوش ندادن. وقتی به خودشون اومدن که محاصره شدن! در ضمن وقتی اومدی تو این کار یعنی اول ماموریت بعد زندگیت! الان اینجا خون تو از بقیه رنگین‌ترِ!؟ اشاره به وسایل طاها کرد و آهسته گفت: _گفتم کاری نداری یعنی نداری!! بسلامت.. طاها می‌دانست خودش مقصر بود. کمی ایستاد تا صادق پشیمان شود اما تاثیری نداشت. صادق با لپ‌تاپ برای طاها گزارش رد کرد. او بار اولش نبود که پُستش را ترک میکرد. باید میفهمید کار یک نظامی جدی‌ست و کار یک امنیتی بسیار حیاتی و دقیق‌تر از آن‌ست که فکر میکند! طاها که رفت، مجدد کنار بقیه نشست: _خب شروع کنید.. جلالی اول تو بگو جلالی:_تقریبا تمام نقطه به نقطه خونه باغ فیلم گرفتم. به افراد زنده، آدم یا حیوان میرسید عکس میگرفتم. همون ۱۵ دقیقه که گفتین هم کوادکوپتر رو از خونه خارج کردم. صادق سری تکان داد: _احسنت. خدا خیرت بده رو به یاسین کرد: _تو بگو یاسین:_تمام سیستم‌های راداری اطراف خونه و داخلش رو کلا محافظ گذاشتم. طبق دستور خودت حاجی فقط... دستش را روی نقشه گذاشت. قسمت زیرزمین خانه باغ را نشان داد: _این قسمت، نمیشد هیچ کاریش کرد! صادق:_یَحتَمل انبار هست! +برای چی؟ صادق:_در یک کلمه بخوام بگم.. خرابکاری! خب رازقی تو بگو رازقی:_این مدت دو بار رفتم اطراف خونه باغ و کلا محیطش رو بررسی کردم. ۳ تا در داره. ۲ تا در ماشین رو هست. یکی هم در مخفی که به کوچه باغ پشتی راه داره. صادق:_خونه‌‌‌ای چیزی هست تو کوچه؟ رازقی:_نه هیچی. فقط یه اتاقک هست. البته مخروبه شده. دیگه نمیشه گفت اتاق صادق:_اشکال نداره هرجور شده بگیرش. همه تعجب کرده بودند. هر کسی چیزی گفت... یاسین:_حاجی خیلی خطرناکه! احتمال دیده شدنت هست جلالی:_اصلا منطقی نیست حاجی رازقی:_حالا به فرض هم که اونجا ساکن شدین. چجوری میخواین استتار کنین؟! بدون حفاظ امکان نداره! صادق به نظرات گوش میداد و لبخند ملیحی برلب داشت.... 🔶دو روز بعد حلماسادات با حالی داغون به کمک مادرش از اتاق بیرون آمد. تشييع و خاکسپاری شوهرش تمام شده بود. همه از دوست و آشنا تا فامیل یا حتی غریبه‌ها به خانه‌شان می‌آمدند برای سر سلامتی و عرض تسلیت... یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون. بس که گریه کرده بود صدایش درنمی‌آمد. وقتی خبر سوءقصد به مهتاب را شنید، ناراحت و نگران با پدرش سردار کوثری به سمت بیمارستان رفتند. با اصرار فقط گذاشتند حلماسادات، دوستش را از پشت پنجره اتاقش ببیند در حد ۲ دقیقه. در دل میگفت کاش پریسا هم بود. اگر بود.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۳ و ۸۴ اگر بود نمیگذاشت مهتاب لحظه‌ای تنها در بیمارستان بماند. ولی ازدواج پریسا در بندعباس او را از دوستانش جدا کرده بود. حسابی تا چند روز درگیر مراسم بود. مراسم سوم، هفتم... چقدر همسرش دوست داشت شهید شود اما خدا نخواسته بود. شاید علتش دروغ گفتن زیادی او بود شاید هم دلیلی دیگر داشت.... چقدر از دستش عصبانی بود وقتی فهمید رفتنش اصلا برای ماموریت نبود. ولی تصادف ناگهانی او همه ناراحتی‌ها و عصبانیتش جای خود را به اشک و زاری داد! 🔶خانه امن رازقی هدفون را پایین کشید و روی گردنش گذاشت: _حاجی میدونی که وقت تعمیر اون خرابه رو نداریم! یاسین رو به رازقی: _تعمیر چیه! حالت عادی ما خیلی وقت کم داریم. خدا میدونه اونجا دارن چکار میکنن. بمب میسازن یا چی! کِی قراره اقدامی کنن تا کی الاف هستیم! اصلا قراره چکار کنن! بمب‌گذاری یا ترور!! جلالی:_ حاجی هرکار میخوای بکن ولی اصلا صلاح نیس اونجا بری. لو بریم کل عملیات و پرونده میره رو هوا! با حرف جلالی بقیه سر تکان دادند. هنوز سعی در متقاعد کردن صادق را داشتند. اما صادق مرغش یه پا داشت.با لبخند نگاهشان کرد. با آرامش و طمأنینه گفت: _یادمه همیشه راهیان نور میرفتیم از معجزه‌های خدا و کرامات اهلبیت به شهدا و رزمندگان میگفتن به تک تک افرادش نگاه می‌کرد: _الانم ما رزمنده هستیم. زیاد فرقی بین الان و ۸ سال دفاع مقدس نیست. وقتی تلاشت رو کنی. توکل داشته باشی. موفق میشی! یاسین:_ولی حاجی..... صادق:_من پای سیستم هستم، خوب استراحت کنید ۴ صبح برای نماز صداتون میزنم. پاشید یا علی و رفت پشت سیستم نشست... صدای پچ‌پچ سکوت خانه را می‌شکست. رازقی:_این حاجی هم یه چیزیش میشه ها. مگه ادم مغز خر خورده بره تو دهن شیر بدون هیچ حساب کتابی؟! یاسین:_عملیات لو میره. هم سر ما رو به باد میده هم پروفسور! حالا ببین کی گفتم! جلالی روی پهلو چرخید: _بگیرین بخوابین. صبح هزار تا کار داریم. به حاجی اعتماد کنین ضرر نمیبینین. من تا حالا نشده به حرفش گوش کنم ضرر کنم! یاسین و رازقی با حرص نفسی کشیدند و خوابیدند... صادق تا اذان صبح چشمش به مانیتور بود و در گوشش هدفون! با دقت حتی پر زدن پرنده را هم محاسبه میکرد. وقت تلاوت قرآن قبل اذان صبح شد. همه را بیدار کرد. صدای قرآن از گوشی‌اش پخش میشد. کمی صدا را بلند‌تر کرد. یکی یکی بلند شدند و وضو گرفتند. صادق:_جلالی بیا بشین. برم برای تجدید وضو جلالی چشمی گفت. پشت سیستم نشست. دو نفر نماز می‌خواندند. دو نفر دیگر پای سیستم‌ها بودند. ساعتی بعد... از هدفون جلالی صدایی بلند شد. با تعجب به همه نگاهی کرد. صادق اخمی کرد و با اشاره گفت: "چیشده؟؟ " لحظه به لحظه تعجب جلالی بیشتر میشد. که ناگهان از روی صندلی بلند شد. جلالی او را شناخت... صادق سریع لپ‌تاپش را بست. پشت سیستم رفت. هدفون جلالی را به گوش زد. چندین نفر باهم حرف میزدند... از نقشه‌هایی میگفتند که حسابی روی آن کار کرده بودند. که ناگهان یکی از آن چند نفر گفت: ×خودت کی برمیگردی؟ +نمیدونم مشخص نیست. کاری که گفتمو انجام بده ×باید بیای با چشم خودت ببینی و مثل همیشه فقط بخندی! صادق می‌شنید و چهره‌اش با اخمی بسیار درشت رنگین میشد.... گویی رئیس این‌ها بود. تشخیص این صدا که با حالت دستوری، به افرادش فرمان میداد کار سختی نبود! صدایش را شناخت... باید چند روز دیگر صبر میداد تا او هم میرسید. همه چیز را فهمیده بود، الا اینکه پروفسور الان کجاست؟ او را کجا مخفی کرده بودند؟ خونه باغ که نبود پس کجاست؟! با آمدن این سوالات به ذهنش هدفون را زمین گذاشت و به سمت لباس‌هایش رفت. آورکت نظامی‌اش را پوشید و رو به همه گفت: _خوب دقت کنید..تا چند روز دیگه میزبان هم میرسه. باید خوب وسایل پذیرایی آماده باشه! همه لبخند زدند و سر تکان دادند... صادق اخرین توصیه‌ها را گفت و رو به رازقی کرد: _رازقی تمام ریز به ریز جزئیات مکالمه‌‌شون رو میخوام. خوب حواستو جمع کن. رو به هر سه نفر گفت: _وقت استراحت یک صدم لحظه هدفون نباید روی زمین باشه! خب؟ صادق وسایل لپ‌تاپ را در کیف گذاشت.. _یاسین یه راه پیدا کن بتونی بفهمی چی تو زیرزمین دارن. مطمئنم انبار هست. حالا چی اونجاست خدا میدونه! خوب حواستو جمع کن وقت استفاده از کوادکوپتر، بدون شارژ نباشه! یاسین:_چشم حاجی کیف لپ‌تاپ را به دست گرفت و رو به جلالی گفت: _لحظه‌ به لحظه تمام اتفاقات رو گزارش میدی. یه فکری هم برای اون خونه پشتی کن بشه اندازه ۵ ساعت استتار کرد. جلالی سرش را به تایید تکان داد _خب دیگه خوب حواستونو جمع کنید. جلالی:_میگم حاجی... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴🏴🖤🏴🏴 🖤پیشاپیش سالروز رحلت امام عزیزمون بنیانگذار جمهوری اسلامی #امام_خمینی (رحمه‌الله‌ علیه) تسلیت
🏴🇮🇷🏴🏴🇮🇷🏴 💔رحلت امام عزیزمون بنیانگذار جمهوری اسلامی (رحمه‌الله‌ علیه) تسلیت میگیم 🖤 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
■علیکم سلام. چشم چک میکنیم خبر میدیم ■لینک کار نمیکنه ■نه اصلا. متاسفم ××
☆سلام تشکر. ممنونم از دلگرمیتون🤲🇮🇷 ☆سلام ممنونم. تشکر از دلگرمی خاصتون. الهی شکر☺️🌱 ☆گذاشتم بزرگوار
◇دیشب تا صبح بیدار بودم و مینوشتم. تا اخر رمان رو نوشتم ولی ویرایش نشده. چشم سعی میکنم😄🌱 ◇کلا همه قسمت‌هاش همینجوره 😅 ◇سلام چشم میایم پیوی‌تون ببینیم چی شده