eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴🖤ادامه فردا🖤
خب بریم ۶ تای دیگه بذاریم ...... ولی کم‌کم 🤓👇
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۵ و ۸۶ جلالی:_میگم حاجی... _بله؟ جلالی بلند شد. اندازه برادر بزرگتر او را دوست میداشت و برایش احترام قائل بود +دیشب رو که اصلا نخوابیدی. الانم حتما میری ستاد تا عصر که برگردی. از پا می‌افتی. لقمه نان و پنیر را به سمت صادق گرفت: _صبحونه هم که نخوردی! صادق لقمه را گرفت. و در جیب آورکت گذاشت. لبخندی زد: _دمت گرم ممنون که به فکری از در خانه امن بیرون رفت... دو سمت یقه آورکت را به گردنش نزدیک کرد. با اینکه تابستان بود اما حس میکرد عجیب هوا خنک است. شاید فشارش افتاده بود و احساس سرمای زیاد میکرد. کل لقمه را در دومرحله خورد و تند تند می‌جوید. وقت نداشت. با گوشی‌اش مداحی گذاشت. هنذفری را هم وصل کرد. بند کیف را کج به شانه انداخت. تندتند راه می‌رفت قبلا این مسیر ۴۵ دقیقه، پیاده راه بود. اما الان به ۲۰ دقیقه رسیده بود! نه میتوانست به مادرش سر بزند، و نه خبری از همسرش داشت. زندگی، زن، خانواده، مادر همه و همه مهم بودند... اما مهمتر از آنها موفقیتی بود که نتیجه آن آرامش بخشیدن به کل کشور و تقویت آن در بعد سیاسی و فناوری بود.... 🔸دو روز بعد.... ستاد ساعت ۶ صبح صادق وارد ستاد شد. سلامی گرم به نگهبان و چند نفری که در حیاط بودند کرد.یک راست به طبقه بالا رفت. پشت در اتاق آقای اشتری ایستاد. حاج‌عمو:_تو اینجا چکار میکنی صادق؟! با صدای حاج‌عمو برگشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد. _عه سلام دایی. صبحتون بخیر. +سلام صبح تو هم بخیر. نگفتی تو کجا اینجا کجا؟ _کار خیلی واجب و فوری با آقای اشتری دارم +اشتری پایینه. بیا بریم پایین از راه‌پله به پایین رفتند. وارد سالن کنفرانس شدند. چراغ‌ها خاموش بود. سردار و آقای اشتری پشت به در ورودی و رو به صفحه نمایشگر بزرگ مقابلشان نشسته بودند. چندین عکس روی صفحه بود. آن را تجزیه و تحلیل میکردند. با آمدن صادق و حاج‌عمو، هر دو از روی صندلی بلند شدند. کمی بعد هر ۴ نفر روی صندلی‌هایشان نشستند. میکروفن مقابلشان روشن و نظراتشان را میدادند. آقای اشتری عکس موردنظر را بزرگتر از بقیه وسط صفحه نمایشگر آورد. حاج‌عمو مشخصاتش را با جزییات گفت. سردار توضیح داد که باید چکار کنند. آقای اشتری توسط لپ‌تاپ روبرویش عکس را کوچک کرده و سراغ بعدی رفت و آن را بزرگ وسط صفحه نمایشگر آورد.. و صادق همچنان سکوت کرد ساعتی گذشت... با اشاره آقای اشتری چراغ اتاق روشن شد. و دستگاه ویدئو پروژکتور خاموش شد. اقای اشتری:_خب نتیجه؟ صادق:_باید صداشون رو بشنوم الان نمیتونم بگم حاج‌عمو:_اون دو نفر موتورسوار رو که بازجویی شدن فایل صداهاشون هست. همین کافیه؟ سردار:_گفتی ۳ نفر تو خونه باغ بودن؟ صادق:_۲ نفر موتورسوار با این افراد خونه باغ بی‌ربط نیستن. تعدادی هم که اونجان ۳ نفرن. پس یه نفر دیگه هست که اینا رو هدایت میکنه. این یه نفر بصورت مجازی باهاشون در ارتباطه. صداشو شنیدم. مطمئنم خودشه. این دو روز حسابی کل اطلاعاتی که میخواستم رو گیر آوردم. الان کامل روش سوارم. تقریبا این عملیات ۹۰ درصد رو شما حل شده فکر کنید اقای اشتری:_چطور اینقدر مطمئنی؟ نفر سوم رو می‌شناسی؟ درضمن قرار بود بری پیش سرهنگ!! صادق:_حالا شما اجازه بدید من حرفامو بزنم، چشم میرم. ولی ۹۰ درصد این فرایند حل شده. فقط ۱۰ درصدش مونده! سردار نگاهی به اقای اشتری کرد که اجازه دهد صادق حرفش را بزند و همچنان سرتیم باقی بماند! و با لبخند گفت: _چجوری میتونی محکم بگی تو این پروژه ۶ نفرن! از کجا میشناسی؟ این ۵ نفری که الان عکس‌هاشونو دیدی هیچکدوم اشنا نیستن! هیچکدوم حتی سابقه‌دار یا حتی بازداشتگاه نبودن! آقای اشتری:_کامل توضیح بده. تحلیلت چیه؟ صادق:_اون ادم که رأس کار هست اینا رو داره مدیریت میکنه. و برای اینکه شناخته نشه خودشو نشون نمیده. بصورت مجازی کار میکنه تا ما به خیال خودش نتونیم پیداش کنیم. ولی من میشناسمش. رو به حاج‌عمو گفت: _دایی شما هم می‌شناسید! همه با تعجب سراپا گوش شده بودند.. صادق ادامه داد: _بچه‌های سایبری ردّش رو زدن ترکیه هست. البته این بار دومه. بار اول ردش رو لندن زدن. مدام جا عوض میکنه و سفر میره تا رد گم کنه. سیگنال مزاحم هم البته می‌فرستیم ولی مطمئنا میتونیم گیرش بندازیم. رو به آقای اشتری گفت: _از این بابت خیالتون راحت. درضمن تمام کلاس‌ها و باشگاه‌هایی که گفتید همه رو طبق برنامه‌ریزی انجام میدم. از اواخر شهریور هم صبح میرم دانشکده و از ظهر تا صبح فردا بصورت ۳ شیفت درخدمتم. برنامه‌ریزی از شما خدمت از من.. در این مدت که گذشته ما خیلی چیزا رو داریم کامل روشون سوار هستیم..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۷ و ۸۸ _....زمینی، هوایی، مسلط هستیم روی کار خیالتون راحت. خواستید تشریف بیارید خانه امن خودتون ببینید اقای اشتری کاغذی از جیبش درآورد و مقابل صادق گرفت: _از فردا همه وسایلو جمع میکنین میرین اینجا. هم امکاناتش قویتره هم نزدیکتر هستین به سوژه. بلند شد. بقیه هم بلند شدند. و به سمت در میرفتند... آقای اشتری رو به صادق: _ولی من بازم میگم سمیعی برو سر جای قبلیت. سرهنگ هم بهت نیاز داره. تو زبده‌ترین نیرو هستی هم تو منطقه هم بین هم‌رَده‌های خودت. برای این پرونده هم یکی میذارم جایگزینت. نگران نباش! همه با هم از در سالن بیرون رفتند... صادق:_وقتی من قول بدم سر قولم هستم. شما نگران چی هستید؟ الان مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور که قطعا درست، کامل و سالم انجام میشه. شما مطمئن باشید تا پای جان در خدمتم. از بابت اتفاق سوءقصد هم هر جریمه و تنبیهی که فرمودید رو انجام میدم! سردار:_ما راضی به زجر دادنت نیستیم پسرم. وقتی خانمت تو بیمارستانه، خودت از خواب و خوراک افتادی، ماه به ماه نمیتونی به خانواده‌ت سر بزنی، چه اصراری داری؟ تیمت که از هم نمی‌پاشه از فردا یکی جایگزین تو میره خونه امن! کار ادامه پیدا میکنه. حاج‌عمو ساکت کنارشان راه میرفت. مدت زیادی بود که سردار و آقای اشتری میدیدند که صادق چقدر تلاش میکند و می‌خواهد یک تنه همه کار کند! نمی‌خواستند بیشتر از توان او مسولیت به او بدهند. هر جور شده می‌خواستند او را راضی کنند که به فراجا برگردد. و همه این‌ها را حاج‌عمو می‌دانست اما چیزی نمی‌گفت. گذاشته بود سردار و آقای اشتری خودشان با صادق صحبت کنند. همه وارد اتاق آقای اشتری شدند... روی صندلی نشستند. اقای اشتری جدی و قاطع گفت: _تو زحمت خودتو کشیدی. من هیچ توقعی از الان، از تو ندارم. در ضمن این کار بچه بازی نیست. فکر کردی فیلم سینماییِ یا هوای قهرمان شدن به سرت زده یا نقش گانگستری میخوای برامون بازی کنی؟ صادق آرنج‌هایش را روی پاهایش گذاشت. سرش پایین بود و انگشتان دستش با خشم در هم قفل کرد و به هم می‌فشرد.... آقای اشتری:_اولین اشتباه، اخرین اشتباهه. وقتی خودت گفتی میشی محافظ ما قبول کردیم ولی نتونستی از پسش بربیای! چجوری در عرض این مدت کم میشه پرونده به این سنگینی رو با موفقیت پشت سر بذاری! طاقت این‌همه توهین را نداشت... اما باید سکوت میکرد. داد و فریاد و جنجال هم که علاج کارش نبود! سردار کمی آرام‌تر بود: _من نمیگم نمیتونی اما با نظر اشتری مواقفم. این کار، کار تو نیست. هر شغلی نیروی خاص خودشو میخواد. اگه اینجوری بود، هر کی که میرفت نیروی دریایی ارتش، نصف سال دیگه‌ش میرفت سپاه کار میکرد. تو الان در خدمت فراجا هستی نمیتونی اینجا باشی پسرم. این چیزا که مسخره‌بازی نیست! میدونی که حق‌الناسه! حرف سردار تکمیل کننده حرف آقای اشتری مثل پتک بر ذهنش کوبانده میشد. حاج‌عمو به گوشه‌ای خیره و ساکت فقط گوش میداد و حرفی نمیزد. دقایقی به سکوت گذشت.... انگار همه به این سکوت و فکر کردن نیاز داشتند. و هیچکس هم نمی‌خواست این سکوت را بشکند. تا اینکه صادق همانطور که سرش پایین بود گفت: _همه معتقدید من نمیتونم، نمیشه، فقط بخاطر اون سوءقصد که برای همسرم پیش آمده! هیچ ایرادی نداره.. تمام حرف‌های شما قبول.. به دیده منت.. همین امروز از فراجا فرم بازخرید امضا میکنم و از اونجا میام بیرون.. اینجور دیگه حق‌الناس هم نمیشه! البته این مدت، از بعد بسته شدن پرونده پریا، مرخصی بوده برام، پس زیر دِین نیستم! باید آرام میبود، نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت: _بخاطر اون اتفاق از ته دل راضی نیستید!فقط و فقط به حرمت پدر شهیدم یه فرصت به من بدید.. امروز شنبه‌س تا جمعه شب، تنها و آخرین فرصت من باشه. چنانچه نتیجه دلخواه رو در این چند روز ندیدید کلا برمیگردم ناجا.. و دیگه هیچ اعتراضی ندارم! دقایقی سکوت بر اتاق حاکم شد... که سردار گفت: _این چند روز هم به حاج حیدر میگم برات مرخصی رد کنه. با نبود تو و ستوان نجفی کار سرهنگ سخت میشه! با این حال میتونی پسرم؟ آقای اشتری:_اگه این بار نتونستی حق دارم تو رو خلع درجه کنم. و نمیتونی اعتراض کنی! صادق:_موردی نداره! سردار متعجب گفت: _میفهمی چی داری میگی صادق؟! زده به سرت پسر؟؟ صادق قرص و محکم از جایش بلند شد. لبخندی به سردار زد: _ممنون بابت مرخصی، شرمنده میکنید.. و رو به آقای اشتری گفت: _میدونم فرصت خواستن چیز زیادی هست که گفتم. چون شغل امنیتی، یه کاری هست که اولین اشتباه اخرین اشتباه هست.. اما مطمئن باشید پشیمون نمیشید. و اینکه وقتی شما آدرس جدید.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _وقتی شما آدرس جدید به من میدید معنیش اینه که میدونید من کار رو خوب و درست انجام میدم. این حرفاتون هم پای نگرانی میذارم. اما باید بگم خیالتون راحت اصلا نگران نباشید. رو به سردار گفت: _خطر همه جا هست سردار. من دارم وظیفمو انجام میدم. وقتی تصمیم دارم بمونم پس تمام خطراتشو هم با جان و دل میپذیرم سردار با لبخند به صندلی تکیه زد. حاج‌عمو مطمئن و نگران خیره به صادق نگاه میکرد. صادق همچنان با حرف‌ها و استدلال‌هایش سعی میکرد جمع را متقاعد کند... آقای اشتری:_ارزش و جایگاه پدرت برای ما خیلی بالاست. اما من این فرصت رو بخاطر خودت میدم. چون توانایی‌هات رو تو تمام ماموریت‌ها و مخصوصا تو بستن پرونده قبلی‌ت دیدم. فهمیدم چقدر فعال و جسورانه کار میکنی. من امروز حجت رو باهات تموم کردم. این اولین و اخرین فرصته سمیعی متوجهی که چی میگم؟! صادق لبخندی زد و با اطمینان‌تر از قبل گفت: _عرض کردم خدمتتون فقط مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور والسلام! بااجازه‌تون از در بیرون میرفت که رو به حاج‌عمو کرد: _دایی چند لحظه بیاید با حاج عمو وارد حیاط ستاد شدند.... صادق:_فقط و فقط شما حواستون به مادرم و خانمم باشه. بقیه کارا بسپارید به من. همه امیدم اول بخدا بعدم شما هستید دایی حاج‌عمو:_توکلت به خدا باشه. الان یه زنگ به مادرت بزن. خیلی دلواپست هست. صادق:_حتما چشم.. دست داد. خداحافظی کرد. اما برای حرفی دل دل میزد: _راستی دایی.... حاج‌عمو خندید: _نگران مهتاب نباش پسرجون. هرچی خدا بخواد. حواست به خودت باشه با صدای آهنگ گوشی‌اش، آن را از جیب کتش بیرون آورد. تماس را وصل کرد: _بله خودم هستم.... عه.... خب الحمدالله... بله.... حتما.... تا شب میام صادق دل‌نگران بانویش بود. پرسشی سر تکان داد: "کیه دایی؟" حاج‌عمو به صادق نگاه میکرد و با لبخند پاسخ مخاطب را میداد: _بله... حتما.... خدانگهدار صادق این‌طرف بال بال میزد. می‌خواست بداند که مخاطب دایی‌اش کیست و حاج‌عمو به دل‌نگرانی‌اش لبخند میزد... تلفن حاج‌عمو که تمام شد رو به صادق گفت: _من باید برم بیمارستان تو هم یه سر برو خونه صادق بریده بریده گفت: +دایی، مهتاب... خوبه؟ _برو خونه. لباس خوب بپوش. دنبال احترام جان هم برو. همه بیاین بیمارستان حاج عمو به سمت در خروجی ستاد رفت. اما صادق میخکوب سر جایش ایستاده بود. شکه شد. به گوشش اعتماد نکرد. با چند قدم بلند سریع خود را به حاج‌عمو رساند. با دو دلی گفت: _دایی چی گفتی؟؟ جان صادق دوباره بگو... حاج‌عمو نگاهی به صادق کرد خندید. با هم از عرض خیابان گذشتند. به سمت ماشین حاج‌عمو رفتند. صادق با لبخند پشت فرمان ماشین نشست: _من شما رو میرسونم خونمون. دیگه زحمت اینایی که گفتین دست شما. +میدونی چقدر وقته مادرت چشم انتظارته؟ میدونی چند بار احترام احوالت رو از من پرسیده؟ صادق فرمان را چرخاند و اولین بریدگی دور زد: _قول دادم دایی.. به شما به آقای اشتری به سردار! الان زیر دِینم. مادرمو خانمم با شما دایی.. این چند مدت رو فقط دعام کنید.. شما که شرایط کاریم رو بهتر از هرکسی میدونید. بگید من خوبم. فعلا تا این پرونده بسته نشه نمیتونم و نباید کاری انجام بدم! فقط خدا میدونه الان دلم چی میخواد ولی باید پی حرف عقل برم جلو.. به محله‌شان نزدیک شد. وارد خیابان شد... _فقط موفقیت تو این عملیات الان مهمه.. نه خانواده، نه جسم و روحم و نه هیچ چیز دیگه مهم نیست برام دایی! حاج‌عمو لبخند زد و گوش میداد. صادق دم در خانه ماشین را پارک کرد. پیاده شد. مصمّم‌ یاعلی گفت و رفت... تا چند دقیقه‌ حاج‌عمو در ماشین نشسته بود و به رفتن صادق نگاه میکرد. حالا شک نداشت که صادق موفق میشود. همه تلاشش را کرده بود باید هم موفق میشد... 🔸یکشنبه....خانه امن اقای اشتری:_منتظر خبرای خوبم سمیعی صادق:_چشم اطاعت امر +مراقب خودت و بقیه باش. زنده و سالم. لازمتون دارم صادق خندید: _ان‌شاالله قربان. فعلا یاعلی +علی یارت تلفن را که قطع کرد، رو به جلالی گفت: _خب چیزایی که خواستم چیشد؟ جلالی:_لباس‌هایی که گفتین رو جور کردم. همه چی آماده‌س رازقی وسط حرف همکارش پرید و به صادق گفت: _ولی قربان من هنوزم میگم کارتون درست نیست! این خودکشیه!! رفتن به اون خونه اصلا صلاح نیست. جلالی چشم‌غره‌ای به رازقی کرد. صادق لبخند زنان، بدون پاسخی به او، سر به زیر از اتاق بیرون رفت. لباس محلی افغانی که جلالی آورده بود را پوشید. چهره‌ و ظاهرش را کمی آشفته کرد. وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و به سمت خرابه پشت خونه باغ به راه افتاد. از وقتی..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷از قسمت ۸۵ تا ۹۰👇👇
خب اینم از این امروز خیلی پارت گذاشتم ها😄 امیدوارم راضی باشین ۲۰ قسمت دیگه فقط مونده🥰 شیطونه میگه فردا ۲ قسمت بیشتر نذارم😐😅 ادامه رمان فردا🏴🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۹۱ و ۹۲ از وقتی به خانه امن دوم نقل مکان کرده بودند، مسیر بهتر و نزدیکتری به سوژه داشتند و خیلی راحت‌تر میتوانستند بر همه چیز مسلط باشند. ساعت ۱۰ شب شد... بدون اینکه پرسه بزند. مستقیم وارد اتاقک شد. وسایلش را گذاشت. به سر کوچه رفت. تن لوبیا و یک بسته نان لواش خرید. باید احتیاط میکرد. وقت وارد شدن به اتاقک، نامحسوس در بزرگ خونه باغ را دید زده بود. چند دوربین مداربسته دید. فهمید دوربین‌ها در چند جهت فعال هستند. بقچه را باز کرد. یک پتوی سربازی، دمپایی، و چند بسته پاکت سیگار کل دارایی او، غیر وسایلش بود. لپ‌تاپش را لای پارچه‌ای پیچید گوشه‌ای گذاشت. ساعتی نگذشته بود که یاسین با لباس کارگر ساختمان، با یک نیسان آبی جلو اتاقک ترمز زد. با لهجه افغانی که در این چند روز تمرین کرده بود صادق را صدا زد. چند کیسه سیمان و اجر و وسایل ساختمان را با کمک هم به اتاقک بردند. یاسین خواست حرفی بزند که صادق ابرو بالا داد که "نه چیزی نگو".... با دستگاه بسیار ریزی که داشت همه جای اتاقک را خوب بررسی کرد که بداند میکروفن یا شنود دارد یا نه! چند دقیقه بعد گفت: _خب راحت باش. حالا بگو ببینم چه خبر؟ یاسین:_همه چی تحت کنترله حاجی فقط منتظریم بالا دستیِ این باند هم یا بیاد ایران یا تماس بگیره! که عملیات رو شروع کنیم! +یاسین اصلا دیگه نیا. شک میکنن. هر چی شد به لپ‌تاپم پیام میدی. تا همزمان اقای اشتری و ستاد رهگیری کنن. خب؟ _چشم حاجی حتما اشاره‌ای به پنجره کرد: +چند متر پلاستیک زیر صندلی ماشین گذاشتم بیار بزن. تا من کارمو انجام بدم. یاسین چشمی گفت و طبق کاری که صادق گفته بود پنجره بزرگ تکی اتاقک را با پلاستیک بزرگ و ضخیم پوشاند. دستی تکان داد و بدون حرف سوار نیسان شد و از آنجا دور شد. صادق از گوشه پنجره، چند سانت از پلاستیک را کنار زد. نگاهی به آسمان کرد. پرنده کوچکی شبیه گنجشک دید. با دوربین چک کرد. چیزی ندید. در ظاهر همه چیز طبیعی بود اما صادق شک داشت. سریع سراغ لپ‌تاپش رفت. پیامی به اداره روی سیستم اقای اشتری و سردار فرستاد.... صادق:_مهمونیه امشب؟ مرکز:+نه چطور مگه؟ _خب بهتر شب بخیر +شب بخیر صادق نفس آسوده‌ای کشید. مطمئن شد این گنجشک شبیه کوادکوپتر عمل میکند و از بالا مراقب اوست. ربات "گنجشک‌نما" که بسیار شبیه گنجشک واقعی بود. راحت پرواز میکرد. از روی شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرید. صادق با خیال راحت کنج دیوار در تاریکترین قسمت اتاقک پتوی سربازی‌ قدیمی‌اش را پهن کرد. چند روزی بود استراحت نکرده بود. از فرط خستگی نزدیک به بیهوش شدن بود. اینقدر خسته بود که اشتهایی نداشت. یک لایه پتو را زیر پا انداخت.آن نیم دیگرش را رویش انداخت. آجری را زیر سر گذاشت و به ثانیه نکشید خوابش برد. اما خواب و بیدار خوابید. خواب سبک و آرام. با کوچکترین صدا و حتی بودن نور چشمش باز میشد.مردان همینطور هستند. یک خواب عمیق نمی‌توانند داشته باشند. همیشه آماده و حاضرند. تا مبادا رودست بخورند. نیمساعتی گذشت... از نوری که به سقف اتاق رسیده بود سریع چشمش را باز کرد. نور گوشی‌‌اش بود. که روشن خاموش میشد شماره را نشناخت بلند شد نشست. با لحن سرد و خشک تماس را برقرار کرد... _بله؟ صدایی از مخاطب درنیامد. به جای آن صدای خش‌خش یا خس‌خس نفس کشیدن، یا چیزی شبیه به این شنید _کی هستی؟ چرا حرف نمیزنی؟ صدای آرام و زمختی بگوشش رسید اما تن صدا را شناخت! _الو... آقا صادق... سلام... منم مهتاب صدایشان کل ستاد شنود میشد میدانست باید رسمی حرف بزند. با نگرانی گفت: _مهتاب خانم شمایید؟!خوبید؟ مهتاب گلویی صاف کرد.تا بهتر حرف بزند: _بله من خوبم... عمومرتضی... پیشمه... شماخوبین؟ مهتاب هم میدانست صادق جانش الان در چه شرایطی هست. حاج‌عمو برایش گفته بود جملاتش را منقطع میگفت و صادق با عشق گوش داد. تمام حرف‌هایش را با آرامش بزند و عجله نکند همه‌ی نگرانی مهتاب امانتی بود که دستش سپرده بودند: _نگران پروژه و... پروفسور هستم... خواهش میکنم... شما تمومش کنین... من... نتونستم... مقاله‌ها رو...کامل کنم +تا ابد شرمنده‌م محافظ خوبی نبودم حلالم کنید! چشم اصلا نگران نباشید.. مهتاب که خیالش راحت شده بود. بلند شد و به سختی روی تخت نشست... _نه این... چه حرفیه... این فقط... یه اتفاق بود... خداروشکر... به خیر.... گذشت... بغض کرد. سکوت همسرجان سر درد دلش را باز کرده بود: _صورتم فقط... چندتا... خراش سطحی... هست ولی... چادرم... کامل سوخته... خداروشکر... دستمو که... بالا اوردم... و افتادنم... باعث شده بود... صورتم نسوزه... فقط دستم... شکست 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺