هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎨 پوستر | «راه نصرالله ادامه دارد»
✏️ رهبر انقلاب، صبح امروز: ...بعضی خیال کردند که قضیّهی مقاومت تمام شد؛ اینها سخت در اشتباهند. روح سیّدحسن نصراللّه زنده است، روح سنوار زنده است؛ شهادت، اینها را از عرصهی وجود بیرون نبُرد؛ جسم اینها رفت، روحشان باقی است، فکرشان باقی است، راهشان ادامه دارد. ۱۴۰۳/۹/۲۷
❤️ #راه_نصرالله 📥 نسخه قابل چاپ
💻 farsi.khamenei.ir
هدایت شده از ریحانه
20.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ریل | آن کسیکه ریشهکن خواهد شد اسرائیل است
📝 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار بانوان: روح سیدحسن نصرالله زنده است؛ روح سنوار زنده است. شهادت اینها را از عرصه وجود بیرون نبرد. جسم اینها رفت، روحشان باقی است، فکرشان باقی است. راهشان ادامه دارد.
➕ واکنش حضار با شعار لبیک یا نصرالله
🖥 @khamenei_reyhaneh
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۳۱ و ۳۲
دستهایم را به آرامی تا نزدیکی گوشهایم بالا میآورم و به ترکی صحبت میکنم:
-شلیک نکن، شلیک نکن! مگه چه اتفاقی افتاده؟
لبخندی کمرنگ به روی لبهایش نقش میبندد. چند قدم نزدیکم میشود و سپس به فارسی جوابم را میدهد:
-از کولهات فاصله بگیر.
تقریباً مطمئن شدهام که او فهمیده ایرانی هستم؛ اما سعی میکنم تا خودم را لو ندهم. آب دهانم را قورت میدهم:
-چی... چی گفتی؟
عصبی پاسخم را میدهد:
-مسخره بازی بسه، الان هیچ کدوم برای این کارها وقت نداریم. پس زودتر از کولهات فاصله بگیر تا مجبور نشم روی خونهی مردم خون و خونریزی راه بیاندازیم.
سرم را به معنی درک حرفهایی که میزند تکان میدهم و یکی دو متر آن طرف از کولهام به روی زمین مینشینم. دبورا طوری که به من بفهماند کاملا به اوضاع مسلط است، نزدیک میآید و با نوک پا کولهام را به هوا پرتاب میکند و روی دوشش میاندازد. چارهای ندارم، باید بتوانم کمی با او حرف بزنم تا ببینم چه چیزی در سرش میگذرد. الان برای من خیلی مهم است که بفهمم به قصد کشتنم به اینجا آمده یا از من چیزی میخواهد. پس همین مدل بلند کردن کوله از روی زمین را بهانه میکنم و با لحنی دوستانه میگویم:
-معلومه که خیلی حرفهای هستی!
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-بخاطر کوله؟
سپس شانهای بالا میاندازد و همانطور که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته، کمی خم میشود و میگوید:
-شاید هم بخاطر اینکه اینطوری اومدم بالا سرت! تو اصلا میدونی من چطوری تونستم بیام بالا سرت؟
لعنتی! نمیتوانم ذهنش را بخوانم؛ اما مطمئنم که او میخواهد بازیام دهد... یک بازی خطرناک که ممکن است پایانش با شلیک یک گلوله بین ابروهایم باشد. به خودم تلنگر میزنم که ناامید نباش، من خیلی خوب میدانم که در چنین شرایطی باید با او وارد بازی شوم و زمان بخرم؛ حتی اگر پایانش هم قرار است به مرگ ختم شود. لب باز میکنم:
-واقعا چطوری تونستی این همه پله رو تو این مدت زمان کم بیای؟
دبورا لبخند میزند و میگوید:
-پرواز کردم.
سپس یک قدم نزدیکتر میشود و در حالی که یک چشمش را میبندد و با چشم دیگر اسلحهاش را به روی پیشانیام تنظیم میکند، میگوید:
-میخوای تو هم پرواز کنی؟
سپس با لحنی فوق العاده متفاوت و وحشتناک دستور میدهد:
-چشمهات رو ببند.
نفس کوتاهی میکشم:
-بذار با هم معامله کنیم.
دبورا با همان جدیت میگوید:
-من اهل معاملهام؛ اما نیروهای برون مرزی ایرانی خیلی بعیده تن به این کار بدن... پس به جای این سعی کنی ازم زمان بگیری چشمهات رو ببند.
سعی میکنم بدون فوت وقت حرف بزنم تا خیال نکند که به دنبال سناریو سازی هستم:
-اینطوری نیست. همهی آدمها که شبیه هم نیستند! من زندگی رو دوست دارم، حاضرم هر کاری بکنم که تهش تو یه کشور غریب و روی پشت بوم جون ندم.
دبورا ابروهایش را بهم میچسباند:
-غیر از من دیگه چه کسایی رو زیر نظر گرفتید؟
نا امیدش میکنم:
-من که از همه چی سازمان با خبر نیستم، من فقط به دستوراتی که بهم میدن عمل میکنم و بس!
سرش را کج میکند و میگوید:
-من که گفتم از شما ایرانیها چیزی به ما نمیرسه؛ فقط اصرار بیخود کردی که...
دستهایم را بالا میآورم و میگویم:
-اخه توی این شرایط چرا باید جلوی دهن کوفتیم رو نگه دارم... چی از جون آدم میتونه مهمتر باشه که...
دبورا چشمهایش را ریز میکند و میگوید:
-خیلی خب، تلفنت رو دربیار و بهشون زنگ بزن.
طوری که بخواهم برای زنده ماندن نجات کنم، به کولهام اشاره میکنم و میگویم:
-گوشیم داخل کوله است، خودت بیار بیرون و نگاهش کن... باطری تموم کرده لعنتی!
دبورا لبهایش را بهم میساوود و همانطور که از من چشم برنمیدارد دستش را به درون کولهام میبرد و میچرخاند. سپس گوشیام را بیرون میآورد و با زدن دکمه پاورش متوجه میشود که دروغ نگفتهام. آب دهانم را قورت میدهم و سعی میکنم تا از آخرین هربهام برای نجات از این شرایط هولناک استفاده کنم:
-من بهت دروغ نمیگم، اگه بهم اعتماد کنی به کارت میام. شاید اسم سوژهها رو ندونم؛ اما با شبکهای که توی باکو مستقر شده در ارتباطم و میتونم آمار همهشون رو بهت بدم. فقط ولم کن برم... زنده و مردهی من که فرقی واسهی تو نداره، داره؟
دبورا که انگار با شنیدن حرفهایم کمی مردد شده میگوید:
-یک جمله بهت فرصت میدم تا خودت رو اثبات کنی!
چشمهایم برق میزند. انگار امید به یک باره در تمام اعضای بدنم ریشه دوانده است. لبهایم را با شادی کش میدهم و میگویم:
-مثلا... مثلاً باید بهت بگم یکی از اعضای شبکه ما الان درست پشت سرت وایسته!
دبورا بیآنکه بخواهد توجهی به حرفم کند فریاد میزند:
-چشمهات رو ببند احمق عوضی! فکر کردی منم مثل خودت...
هنوز جملهاش را به طور کامل نگفته که عماد از پشت سرش با ضربهای محکم او را از هوش میبرد. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم:
-تو چجوری تونستی پیدام کنی؟
عماد کاملا معمولی پاسخ میدهد:
-معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی...
سپس اشارهای به دبورا میکند و میگوید:
-اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت!
هیجان زده از سر جایم بلند میشوم و با خوشحالی میگویم:
-تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش.
عماد لبخندی میزند و میگوید:
-خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دستهاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمیشه گیرش انداخت...
تاییدش میکنم و مشغول بازرسیاش میشوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزیاش یک سرنگ بیرون میآورد و محلولی به درون آن میریزد و سپس تعارف میکند و میگوید:
-این احتمالأ تا چند لحظهی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش.
پلکی میزنم تا بداند که متوجه اوضاع شدهام بعد هم او را روی کولم میاندازم و به ماشین عماد منتقلش میکنم و به سرعت از آن منطقه فاصله میگیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینهی وسط به پشت سرش نگاه میکند. همانطور که به پشتی صندلیام تکیه دادهام، میگویم:
-تو فکری!
عماد با تاخیر لب باز میکند:
-راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازهی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط میمونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم.
نگاهش میکنم و میگویم:
-ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟
عماد دستی به لای موهایش میبرد و شبیه همیشه که وقتی فشار پروندهها به روی شانه اش سنگینی میکند شروع به جویدن لبش میکند. دستی به بازویش میکشم:
-دوباره شروع کردیا... چی میخوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده.
عماد لبخند تلخی میزند و میگوید:
-فرصت نداریم، علیهان یه حرفهایی داره که میتونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد!
آه سردی میکشم و چیزی نمیگویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی میکند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی میشود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابانهای اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو میشویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی میبرد. کنار عماد میایستم و میگویم:
-بالاخره نگفتی علیهان اون لحظههای آخر بهت چی گفت!
عماد درحالیکه با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو میرود، میگوید:
-نمیدونم، خیلی آروم حرف میزد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف میزنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد میکشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی میتونه داشته باشه این پیج گفتنهای آخر علیهان!
ناخواسته خمیازه میکشم و میگویم:
-نمیدونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوهی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژهای که علیهان بهت داده به کجا میخوره.
عماد با حرکت سر حرفم را تایید میکند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر میبرم، میگویم:
-من دیگه چشمهام باز نمیشه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت...
گوشی تلفنش زنگ میخورد، نگاهی به صفحه موبایلش میاندازد و زیر لب زمزمه میکند:
-از تهرانه!
سپس فورا انگشتش را روی دکمهی گوشی سادهی تلفنش فشار میدهد و میگوید:
-سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس.
به صورت عماد خیره شدهام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهرهاش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت میدهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش میگذارد و فشار میدهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را میشناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک بارهای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است.
همانطور که عماد گوشیاش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره میکند. چشمهایش را میبندد و لب باز میکند:
-خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ!
حیران به صورتش نگاه میکنم و میگویم:
-علیهان... تموم کرد؟
سرش را به نشان تایید چیزی که گفتهام تکان میدهد و میگوید:
-تموم کرد!
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۳۳ و ۳۴
✓فصل هشتم
«آرسن - ساختمان موساد، باکو»
روی میز نشستهام که فاران با یک سینی و دو فنجان قهوه به سمتم میآید. نمیدانم چرا؛ اما احساس میکنم که باید تمام حرص و ناراحتیام از اتفاقات تلخ این پرونده را بر سر این سینی دربیاورم. دستم را به زیر سینی میکوبم و فریاد میزنم:
-هنوز هم میخوای بشینی و قهوه بخوری؟
فاران وحشت زده نگاهم میکند. از روی صندلیام بلند میشوم و انگشتان دستم را دور گلویش چفت میکنم و ادامه میدهم:
-همه چیز داره به ضرر ما تموم میشه. من مدتها نشستم و برنامه ریزی کردم تا با سه ترور هدفمند ایران رو به دست بیاورم. از بین تمام کلهپوکهای احمقی که جذب موساد شدند فقط دو نفر رو انتخاب کردم که یکیشون فقط بلده قهوه درست کنه و به صفحهی اون لبتاب کوفتیش نگاه کنه و اون یکی هم الان سه ساعته که هیچ خبری ازش نیست.
فاران چیزی نمیگوید تا دستم را از دور گلویش بردارم، سپس لب باز میکند:
-چرا فکر میکنی همه چی داره به ضرر ما پیش میره؟ ما اسماعیل هنیه رو توی تهران زدیم و هیچ اتفاق خاصی هم رخ نداد. دیگه چی از این بهتر میخوای واسه این که...
با صدایی بلندتر از قبل فریاد میزنم:
-احمق! تو خیلی احمقتر از چیزی هستی که فکر میکردم، خیلی. صد جور واسطه پیدا کردیم تا بتونیم خشم ایرانیها بعد از ترور اسماعیل هنیه رو کنترل کنیم. حالا دیگه چوب خطمون پر شده و بین یه دور راهی سخت گیر افتادیم.
فاران که از چهرهاش مشخص است چیزی از حرفهایم نمیفهمد نگاهم میکند و ادامه میدهم:
-رابط ما تو حزب الله دستگیر شده و الان ما موندیم و یه سری اطلاعات مهم از نصرالله و یه ایران عصبی که دستش روی ماشه است تا موشکهاش رو روی سرمون آوار کنه. اگه گیر کردن بین این دو راهی شکست نیست پس اسمش چیه؟
فاران کمی فکر میکند و میگوید:
-نمیتونیم از این فرصت استفاده نکنیم.
جوابش را میدهم:
-ولی ما قبلتر این کار رو انجام دادیم، فکر میکنی زدن نصرالله که بیخ گوش ما زندگی میکنه برای ما غیرممکن بوده؟ این یه معادلهی نه چندان پیچیده است که خون شیعیان به طور شگفت انگیزی میتونه بدنهی شیعه در جهان رو تنومند و بین آحاد مردم #اتحاد ایجاد کنه.
فاران که حسابی گیج شده میگوید:
-خب با این حساب الان هم با زدن نصرالله...
به پشت میزم برمیگردم و میگویم:
-الان اوضاع فرق کرده! از بعد ماجرای هفت اکتبر و اون افتضاح امنیتی که پیش اومد ما دیگه برای پیشروی نمیجنگیم! دنیا فهمیده دستمون خالیه. ایران از خاک خودش اینجا رو یک بار موشک باران کرده و اصلا بعید نیست که باز هم بخواد این کار رو انجام بده. اگه اون بار تونستیم با سانسور اخبار و کمک رسانههای فارسی زبان از حجم فشارهای روانی کم کنیم، این بار دیگه نمیتونیم از این حربه استفاده کنیم.
فاران قاطعانه میگوید:
-من از حرفهای تو سر در نمیارم. معلوم نیست چی داری میگی و خودت مدام داری با خودت مخالف میکنی.
مکث کوتاهی میکنم و درحالیکه با حسرت به نقطهای خیره شدهام، میگویم:
-دبورا... اون کلید باز کردن این قفل برای ما بود که حالا هیچ خبری ازش نیست. پروتکلهای سازمان میگه اگه یه مامور ده دقیقه نتونست پیام سلامتش رو بهت برسونه دیگه سرخ ببینش... دبورا الان سه ساعت هست که چیزی به ما نگفته و این یعنی از دستش دادیم.
فاران سعی میکند به حرفهایم توجهی نکند. من خیلی خوب از چشمانش میخوانم که او مرا پیرمردی دیوانه میپندارد که مدام در حال غر زدن هستم؛ اما من بهتر از هر شخص دیگری میدانم که اینطور نیست. پیچیدگیهایی که درون ذهنم وجود دارد توضیح دادنی نیست و این یکی از معضلاتی است که نمیتوانم در موردش با کسی صحبت کنم. تلفن فاران زنگ میخورد، با سرعت به سمتش میرود و با نگاهی به صفحهاش میگوید:
-از دفتر مرکزیه.
سپس جواب میدهد:
-بله قربان، برای امروز؟ نه مشکلی که نیست؛ اما... به نظرم بهتره با آرسن صحبت کنید.
تلفن را از فاران میگیرم:
-بله؟
مردی که پشت خط است سلام میکند و ادامه میدهد:
-امروز باید یه ویدیو کنفرانس بگذاریم تا در مورد دیتایی که برامون ارسال کردید تصمیم گیری صورت بگیره!
با مکثی کوتاه جواب میدهم:
-من باید برگردم پیش شما!
مردی که از سازمان تماس گرفته متعجب حرفم را تکرار میکند:
-برگردید اینجا؟
کاملا معمولی میگویم:
-واضح نبود که چی گفتم؟
مرد کمی این پا و آن پا میکند و میگوید:
-چرا؛ اما من مسئول تصمیمگیر در این مورد نیستم. بهتون خبر میدم جناب آرسن، فعلا!