🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن
🕊 #بانوان_آسمانی
🕊قسمت ۳۳ و ۳۴
🌷سکینه حورسی:
بحث داغی در خانواده در گرفته بود، بحث در رابطه با فساد شاه و دربار شاهنشاهی بود و رهبری امام خمینی، انگار نفحات انقلابی روحبخش به مشام میرسید.
هرکس حرفی میزد،
اما میدان دار اصلی پدر خانواده بود، پدری که بدون ترس از دست دادن کارش راجع به حق و حقیقت حرف میزد و راه درست را به فرزندانش نشان میداد ،به طوریکه هر کدام از بچه ها در نوع خود انقلابیی بی نظیر بود.
بچهها در مدرسه فعالیت میکردند خانواده حورسی با قالب انقلاب رشد کرده بودند و مبارزه سرلوحه تکتکشان اعمالشان بود، خواهر دوم را تعقیب میکردند برادر اول دل به میدان میزد، برادر سوم دستگیر میشد خواهر اول مبارزه میکرد و همینطور تمام این عزیزان اعم از خواهر و برادر در یک راستا حرکت میکردند و هر کدام به شکلی رسالتش را انجام میداد.
سکینه حورسی در چنین خانواده ای قد کشید، انقلاب شد و رگبارطوفان جنگ بر سر مردم باریدن گرفت و اولین ترکش هایش بر جان مردم خرمشهر و آبادان نشست.
این خانواده در برابر تجاوز بیگانگان قد علم کردند و سکینه در بین شیرزنان خرمشهر جور دیگری میدرخشید به طوری که در نبرد ۴۵ روزه خرمشهر، دوشادوش مردان سرزمینش جنگید.
زنان و دختران شهر را دور خود جمع می کرد و آنان را فرماندهی و راهبری می نمود و عجیب اینکه حرف حقش روی اطرافیان مؤثر بود. زمانی که خرمشهر سقوط کرد ،سکینه حورسی به آبادان رفت و در محله «کوت شیخ» که فاصله چندانی با خرمشهر نداشت ساکن شد.
این شیرزن بیشهٔ ایران در روزهایی که باران بی امان تیر و ترکش از همه طرف می بارید با سید عبدالرسول بحرالعلوم ازدواج کرد و در هیاهوی جنگ و میدان خوف و خطر، بچه دار شد و حس شیرین مادر شدن بر جانش نشست.
سکینه در هشت سال جنگ تحمیلی هیچ گاه خرمشهر را ترک نکرد و اسوه ای شد برای زنان کشورش... با حملات شیمیایی کشور بعثی ،ایشان در زمرهٔ جانبازان شیمیایی قرار گرفت و از ناحیهٔ ریه آسیب دید
و بعد از اتمام جنگ ، وقتی سختی های درمان همشهریانش را که در این جنگ، شیمیایی شده بودند . میدید و شاهد بود برای مداوا باید به شهرهای بزرگی مثل تهران و...مراجعه کنند، پس برآن شد تا کاری کند اندکی درد آنان التیام یابد
او و همسرش و چند نفر از اعضای خانواده اش با کمک خیرین ، کلینیک مخصوص درمان جانبازان شیمیایی خرمشهر را، راه اندازی نمودند.
پس از شیوع بیماری کرونا ، سکینه حورسی به این بیماری منحوس گرفتار شد و به خاطر یادگاری زمان جنگ و ریه های که توسط مواد شیمیایی بیمار شده بود ،در تاریخ پنجم تیر ۱۴۰۰ ،جرعه ای از جام شهادت نوش جان کرد و آسمانی شد.
🌷شهیده سهام خیام:
شهر هویزه در تب و تابی پنهانی و آشکار بود ، شهر به دست عراقی ها افتاده بود و مادران، فرزندانشان را در خانه پنهان می کردند و از بیم جان دلبندانشان ، اجازه خروج از خانه به آنها نمیدادند .
اما دخترکی بود که علی رغم سن کمش، آرزوی شهادت در دل میپروراند. به هر دری میزد تا اجازه خروج از خانه بگیرد.
مادرش که از عشق دخترکش باخبر بود، حرفهای او را نشنیده میگرفت و زیر بار نمیرفت .
اما سهام بود و میدانست چطور برای مادر، دلبری کند که حرفش را به کرسی بنشاند. پس با زیرکی ظرف شستن را بهانه کرد و چون آب لوله کشی شهر قطع شده بود ،پس ظرفهای کثیف را برداشت تا با آب رودخانه بشورد.
مادر هزاران سفارش به دخترک زیبا و معصومش کرد که مراقب خود باشد و در دیدرس سربازان عراقی قرار نگیرد و زود برگردد. سهام، قبل از خروج از خانه ، بهترین لباسش را که پیراهنی زیبا و دخترانه بود بر تن نمود ،گویی به جشنی باشکوه میرود.
کنار رودخانه نشست و مشغول شستن ظرفها شد ، اما تمام حواسش به اطراف بود، ناگهان سروکله چند سرباز عراقی از آنطرف رودخانه پیدا شد.
سهام متوجه شد که سربازان به ایرانیها بد و بیراه میگویند و به مقدسات ما توهین می کنند، پس درنگ نکرد و دامن زیباترین لباسش را پر از سنگ کرد و سنگریزه های ابابیلی اش ،سپاه سیاه ابرهه را مبهوت کرد.
آنان اینقدر ترسو بودند که شجاعت دخترکی کودک را نتوانستند تاب بیاورند
پس یزیدیان زمان ،پیشانی سهام را نشانه گرفتند و شلیک کردند به طوری که سر این دختر مظلوم متلاشی شد.
سهام، عشق زیادی به خدایش داشت و همیشه به عشق صحبت با خدا به نماز می ایستاد و اینک پروردگارش او را می خواند ،آخر شیرین زبانی های سهام خیام دل آن خالق بی همتا را برده بود ، پس این دخترک را گلچین نمود تا در جوار امنش ،آرامش گیرد.
سهام خیام که در ۲۵ بهمن ۱۳۴۷ در هویزه پا به عرصهٔ وجود گذاشت در ۱۴مهر ۱۳۵۹ شربت شهادت نوشید و آسمانی شد.
🌷🕊پایان رمان🌷🕊
🕊نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊قسمت ۳۱ تا ۳۴👇
🌹🌹رمان جدید هفته ديگه میذارم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و پـــــــــــــــــــــنچ😳
💜اسم رمان؟ #عشق_پاک
💚نویسنده؟ منتظر۳۱۳
💙چند قسمت؟ ۱۷۹ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱ و ۲
سرمای زمستون انقدر زیاده، که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه. اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره!
هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست، کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون! که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم
اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانوادهای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود، اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه...
منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم. اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت:
"چادر اذیتم میکنه، برم بیرون با دوستام از سرم برمیدارم که بهم نگن امل"
خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت... توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد...
_حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم
+چشم مامانی الان میام
فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و آروم بهش گفتم:
_فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه
فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم، اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی
شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم. بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد. لبخند کش داری زدم و گفتم:
_سلام بابا جونم خسته نباشید
+سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟
_نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره
نگاهی به مامان کرد و گفت:
+خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین!!
مامان گفت:
_حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم
+غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم
از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم:
_مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش
_نخیرم! کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره!!
منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم. مامان گفت:
_حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده، برو عزیزم.
چشمی گفتم و رفتم سراغش. در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت. اروم صداش کردم
_داداشی؟ داداش علی پاشو اجی. میخوایم شام بخوریم
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_باشه الان میام...
اون شب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون. فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ها دلت خنک شد؟
واه این چیکار من داره الکی میپره به من! بهش گفتم
_به من چه که میپری بهم مگه من گفتم نرو!؟
_نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نذاشت برم
از تعجب چشمام گرد شد
_واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن
+باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره
رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش
_حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی
+فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمیامد یه لحظه هم سرم نمیکردم
خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام... چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب...
بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نمازشب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه...
"خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون "
داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچگی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره. خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم
مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نمازخون نیست اما منم #نباید #بیتفاوت باشم. رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد
_فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها
فاطمه گفت:
_هااان چی میگی نصف شبی؟؟ نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا
لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم. نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقاجون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش. تو فکر و خیال بودم که خوابم برد...
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟