eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم. تا مامان و خاله هم بیان. دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم. از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد. داشتم تا سکته میرفتم. برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. اقامحسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت. به خاله زنگ زد و گفت: _سلام مامان جانم کجایید پس... ما توی ماشین منتظریم...باشه چشم... زود بیاید.. یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همونطوری سرم توی گوشی بود. _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم. اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم +عذرمیخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد. و خوشحال نگاه به بیرون کرد. بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن. خاله درو باز کرد و نشست جلو. مامان هم کنار من. _سلام مامان خانم و خاله خانم. چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت: _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم: _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن... _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با اقامحسن شوخی میکردن. کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو. مامان زد روی دست خودش و گفت: _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! اقامحسن سرشو انداخت پایین و گفت: _بله خداروشکر مثبته..پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلوتر و پیشونی اقامحسن رو بوس کرد و تبریک گفت. بعدم منو بوس کرد. خاله هم معترضانه گفت: _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت. کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم. رفتیم داخل طلا فروش با اقامحسن حسابی گرم گرفته بود. انگشترها رو آورد جلو و گفت: _انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد. لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم: _چطوره؟ خاله گفت: _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت: _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم: _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به اقامحسن گفت: _همینو انتخاب کردن اقامحسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت: _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن: _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ‌هام سرخ شده بودن.. _ممنون اقامحسن رو به مامانش گفت: _مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم. خاله به مامان گفت: _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد. من گفتم نه حالا زوده. بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم. مامان گفت: _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده اقامحسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون. گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود. .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره اقامحسن اومد با لبخند نشست توی ماشین. _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم. دیگه حسابی گرم گرفته بودیم. خاله گفت: _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه. اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت. رو به مامان و خاله گفت: _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت: _چرا زحمت میکشی عزیزم، بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! اقامحسن اخم نمایشی کرد و گفت: _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت: _چرا عزیزم میان، حسنا جان عزیزم پیاده شو 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غذا رو خوردیم و مامان به اقامحسن گفت: _ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه، فاطمه خونه تنهاست! _نوش جانتون چشم خاله بریم! همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه. سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد! _حسنا پاشو رسیدیم! با صدای مامان چشمامو باز کردم. در خونمون بودیم. مامان رو به خاله و محسن گفت: _ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه! _ممنون اجی بریم دیگه، چه زحمتی؟ اقامحسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم: _مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟ +نه گوشیش کجا بود! _پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد! +مگه بهت پیام داد؟ _اره گفت کجایید پس!! مامان از تعجب چشماش گرد شد _نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره! کفشامونو در آوردیم مامان زودتر از من رفت داخل. درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل. _فاطمه کجایی! صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل. فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد. با دستپاچگی گفت: _عه سلام کی اومدین! +علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟ فاطمه که هول کرده بود گفت: _چیو از کجا اوردم!؟ مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت: _اینو از کجا اوردی؟؟ _از توی اتاقتون پیدا کردم! از حرفش چشمام گرد شد. یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! +مامان کاری نداشتم فقط می‌خواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم. _اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟ چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان. مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون. فاطمه رو به من گفت: _هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم: _من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو... وسط حرفم پرید و گفت: _برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو برو آخر رو با صدای بلند گفت. دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین. مامان از آشپزخونه اومد بیرون. _مامان چی میخوری؟ +آب قند.. از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم! _عه خدانکنه مامان اینجوری نگو! +چرا بار کردی اومدی پایین؟! _هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی، پیش فاطمه نباشم بهتره! +از دست فاطمه! _مامان راستی کی به فاطمه میگی؟ +امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم! مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم. علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه. _سلام آبجی _سلام عزیزدلم خسته نباشید! با صورت خستش لبخندی زد: _مامان کجاست؟ +توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری _چشم رفت سمت اتاقش و درو بست 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۷ و ۳۸ غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناهار بخور از پله‌ها اومد پایین _ممنون +خواهش میکنم، مدرسه امروز خوب بود؟ _اره خیلی، راستی مامان خوابه؟ +اره فکر کنم چطور _فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم +باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم. کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم. اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما! راستی اصلا کی قراره بیان خونمون! مگه اقامحسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه _مامان کجاست؟ با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون _چی؟ +میگم مامان کجاست؟ _تو اتاق در اتاقو اروم باز کرد _نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است! _حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قرآن میخونه شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا. فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره. نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد _ممنون خیلی خوشمزه بود +نوش جانت عزیزم _اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟ +شب میاد عزیزم برا چی؟ _صبح قول داد که شب بریم بیرون +خب اگه قول داده که حتما میبره! لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا. هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش. چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود. صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم. البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمیرسیدم امروز برم! تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه. شمارشونو نمیشناسم! جواب دادم ببینم کیه! _الو سلام +سلام عزیزم خوبی! صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد! _ممنون بفرمایید! +مامانت خونه است؟ _بله چند لحظه گوشی خدمتتون! در اتاقو زدم و رفتم تو _مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره! ×کیه؟ _نمیدونم مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی. نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین. نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود! _حسنا میای پیشم؟! از حرفش تعجب کردم! _باشه رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه. خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست. فاطمه با هق هق گفت: _اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین محکمتر بغلش کردم و گفتم: _الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۹ و ۴۰ فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد. فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود. _اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت! سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا. _تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده. الانم بخند تا من خندتو ببینم! لبخندی نزد و باز بغض کرد: _فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لبهات باشه تا بگم! فاطمه متعجب نگاهم کرد _چه خبری!؟ _تا نخندی که نمیگم! _باشه میخندم بگو دیگه! لبخندی بی حال زد _خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم! خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس! فاطمه از حرفم شوکه شد _یعنی چی میشم اجی عروس؟ _دیگه یکم فکر کنی بد نیستا..!! ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا. و بعدش زد زیر خنده. انقدر خندید که از چشماش اشک میومد. _وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟ _من با تو شوخی دارم؟! دوباره زد زیر خنده _حالا این دوماد کی هست؟ نکنه همون حسن کچله؟ +خیلی بدی خودت حسن کچلی _منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه! +اقامحسن! _محسن پسر خاله مریم! +اره دوباره خندید _خب خوبه بهم میاید مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه! سرمو انداختم پایین _بهش گفتی؟! فاطمه گفت: _اره گفت..مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین! _خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره فاطمه دیگه چیزی نگفت. _مامان راستی کی بود زنگ زد؟ +مادر همون سیدعلی بود! _واه این هنوز دست برنداشته! +نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره! _آفرین کار خوبی کردید! فاطمه با خنده گفت: _مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا! _بشین سرجات تو فعلا فاطمه دوباره خندید. مامان از اتاق رفت بیرون. _حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد... همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد. داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد. _وای اجی چرا گریه میکنی؟! +هیچی! _ناراحت شدی؟! +نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت _الهی من فدات بشم +خدانکنه..حسنا! _جانم +من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد! _عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۱ و ۴۲ _راستی حسنا تو نمیخوای منو شیرینی بدی مثلا عروس شدی! +چرا حتما _خب پس پاشو همین حالا بریم من شیرینی میخوام! +اخه الان؟ _اره مگه چیه الان؟ +به مامان بگو اگه اجازه داد باشه! خندید و پاشد گونمو بوسید و رفت بیرون اتاق. واقعا خیلی خداروشکر میکنم که فاطمه برگشت خدایا شکرت! فاطمه با خوشحالی سرشو توی اتاق کرد. _پاشو پاشو عروس خانم مامان اجازه داد! +باشه تو اماده شو تا منم بیام فاطمه رفت توی اتاقمون تا لباساشو بپوشه. بعد از چند دقیقه از پله‌ها اومد پایین. باورم نمیشد این همون فاطمه است. روسریشو مثل من کشیده بود جلو و بدون هیچ ارایش و عطری خیلی قشنگ شده بود. از شدت خوشحالی گریم گرفت بغلش کردم و هردو گریه میکردیم. مامان اومد با دیدن ما گفت: _وای چیشده؟! فاطمه برگشت. مامان با دیدنش اومد جلو و بوسش کرد و قربون صدقش رفت. رفتم توی اتاقم و همون روسری که فاطمه پوشیده بود. مثل اونو سرم کردم و رفتم پایین. علی از حیاط اومد تو _کجا میرید به سلامتی! هر دو زدیم زیر خنده _با اجازه شما بیرون! ×منم میام! _باشه پس زود برو آماده شو! ×چشم علی زود اماده شد و از پله‌ها دوید پایین _خب من حاضرم بریم! +به به چه داداش خوش تیپی دارم من! _بله تازه فهمیدی! +نه میدونستم چون اجیش منم فاطمه گفت: _اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم مامان اومد دم در: _راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید! +ممنون مامان! _فقط مراقب باشید +چشم رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه. بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو _خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم! +نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا! _بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون! +اه اه چه زوجای خشکی! _تو اینطوری فکر کن حالا بگو کجا بریم +برو مستقیم تا بهت بگم رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم. _فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها! +مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم _این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۳ و ۴۴ _اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات +دیگه چی؟! _فعلا بیا تو بهت میگم! +عجب پرویی هستی تو _نوکرم فاطمه خیلی دختر شیطونیه، از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره! _بیا دیگه! +باشه اومدم رفتیم تو و نشستیم. _فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی! +دیگه! راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟! _خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن +اوه اوه باریکلا بلدیا! _پس چی! +من میرم سفارش بدم چی میخوری؟! _من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه. +خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم _باشه +خب داداش قشنگ من چطوره؟ ×آبجی یه چیزی بگم؟ +جانم؟ ×تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟ از حرفش خندم گرفت: +بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن! ×من دلم برات تنگ میشه +الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من! ×قول میدی نری؟ +اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد. بالاخره فاطمه خانم تشریف آوردن فاطمه کلی شوخی کرد. خیلی خوش گذشت. بعد از خوردنمون بلند شدم که برم حساب کنم. _سلام آقا لطفا میز مارو حساب کنید! +کدوم میز؟! _این میز رو به رو +اها این میز حساب شده _کی حساب کرده؟! +یه خانمی شبیه خودتون! فهمیدم که فاطمه رو میگه. اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین. _سلام علیکم خواهر حسنا +سلامو... _سلامو چی؟ +کی گفت تو حساب کنی؟! _عه پس فهمیدی دیگه عزیزم من باید یه کادویی به عروس خانم بدم! اگه میگفتم من میخوام کادو بدم که نمی اومدی! +چرا زحمت کشیدی خب من دلم میخواست خودم بهت شیرینی بدم! _نخیر شیرینی شما محفوظه از اقاتون میگیرم شما غصه نخور! ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه توی راه بودیم که اذانو گفت _حسنا الان اذانه میشه اینجا وایسی برا نماز! _باشه عزیزم.. کنار مسجد ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تا نماز بخونیم و بریم! بعد از نماز فاطمه گفت: _حسنا اینجا همون مسجده هست که محسن کار فرهنگی میکنه؟ +نمیدونم اسمش چیه؟! _اینجا زده مسجد الزهرا +عه اره همینجاس! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۵ و ۴۶ نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه. بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه _فاطمه، علی رو بیار خوابش برده! +باشه در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه. بابا هم اومده بود. _سلام بابا خوبی خسته نباشید؟! _سلام عزیزم ممنون رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم. فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق _بریم پایین؟ _اره بریم! باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت: _حسنا بشین کارت دارم +چشم! _خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد! ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد. _چشم رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم. فاطمه هم اومد کنارم نشست: _فردا شب چی میپوشی؟! +وای نمیدونم چی بپوشم! _یه چیزی بپوش دیگه! +فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟ _اوم بپرس! +چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟! _داستانش زیاده +خب بگو میشنوم! _راستش همون شبی که شما رفتید. صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود. بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با راه بری برای که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم! از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی. گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه. کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم. بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم +الهی من فدات بشم خداروشکر که همین دستتو گرفت! _اره واقعا خداروشکر! صبح شد چشمامو باز کردم و بلند شدم تا برم کمک مامان امروز خیلی کار داره باید کمکش کنم! رفتم پایین _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم صبح توام بخیر رفتم و کمک مامان مشغول کار شدم بعد از تموم شدن کارای اشپزخونه رفتم تا اتاقمو مرتب کنم. _فاطمه پاشو دیگه ظهره! _باشه بزا بخوابم! دیگه صداش نکردم و بعد از تموم شدن اتاقم رفتم تا کمی مطالعه کنم شاید از استرسم کم کنه! هزارتا فکر سراغم اومد یعنی تاریخ عقدمون کی میشه یعنی بعد از عقد اقامحسن چه جور آدمیه! بالاخره بعد از ظهر رسید تقریبا یک ساعت تا اومدن خاله اینا مونده چون شام دعوت هستن زودترم میان. رفتم پایین که مامان داشت برنج درست میکرد _مامان بیام کمک؟! _نه عزیزم فاطمه هست تو برو کارتو بکن زنگ زدم خاله گفت تو راهن! پس چند دقیقه دیگه میرسن.. استرسی توی دلم افتاد که تاحالا تجربه نکرده بودم سریع از پله ها رفتم بالا و اماده شدم. قران و برداشتم و روی قلبم گرفتم همیشه اینطوری آروم میشم! مثل همیشه قلبم که صداش از توی گوشم شنیده میشد اروم گرفت. صدای زنگ خونه اومد! سریع از پله ها رفتم پایین و کنار مامان و فاطمه ایستادم بابا هم که رفت جلوی در تا با مهمونا بیاد داخل. 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۴۷ و ۴۸ اول بابای اقامحسن وارد شد. بعدش خاله و بعدش اقامحسن. یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود. _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت: _سلام حسنا خانم، بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت. خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه. خندمو جمع کردم. گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود. فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد. _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و اقامحسن هم سمت راستش. نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به اقامحسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن. اقامحسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم. مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! +وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت. با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه. اقامحسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!.... بعد از کلی حرفهای متفرقه بابا بالاخره گفت: _خب بهتره بریم سر اصل مطلب، تکلیف این دوتا جوون رو روشن کنیم! +بله حسین آقا با اجازتون امشب اومدیم تاریخ عقد و مشخص کنیم! _بفرمایید! +اگه اجازه بدید تاریخ عقدو ما انتخاب کردیم برای پس فردا البته میدونم شاید الان بگید چقدر عجله دارن اما آقا محسن چهار روز دیگه میرن مأموریت انشاالله برای همین میگیم که زودتر بشه! _والا چی بگم حسن اقا.. تاریخ عقد خوبه مشکلی نداریم. البته اگه خود حسنا خانمم راضی باشن! نظرت چیه بابا؟! اخه حالا من چی بگم توی این جمع مخصوصا الان که از هر موقع بیشتر به اقامحسن نزدیکم! _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید! ×خب مبارکه محسن جان بابا پاشو شیرینیو پخش کن! اقامحسن با لبخند عمیقی بلند شد و شیرینی رو جلوی بابا و حسن اقا گرفت بعدش اومد سراغ من از اینکه بین مامان و خاله اول آورد جلوی من، خندم گرفت _بفرمایید! _ممنون شیرینی و برداشتم و رفت به بقیه تعارف کرد. و اومد نزدیکتر از قبل نشست جوری که اگه با خط کش اندازه گیری میکردی کلا پنج سانت فاصله داشتیم. انگار با تعیین عقد اقامحسن حس کرد دیگه همه چی تمومه! _خب حسین اقا اجازه میدید بچه ها یکم دیگه باهم حرفاشونو بزنن! _بله حتما بلند شدم و به سمت بالا رفتم و اقامحسن هم پشت سر من اومد! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟