🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱۶۹
🌷 سرباز مخصوص
دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ...
اون روز عاشورا ...
کابووس های بی امانم ...
و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ...
بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ...
همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...
از اتوبوس که پیاده شدم ...
جلوی آرامگاه، خشکم زد ...
همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ...
کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ...
آرزو و آمال من بود ...
رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...
اما همه چیز ...
فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ...
حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ...
چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...
همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ...
که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ...
خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
_به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...
آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
.
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ارامگاه رو دور زدم رفتم سمت حیاط پشتی.....
.....یازهرا....چی می دیدم....
😭....یازهرا.....
#آرامگاه_احمد_بن_اسحاق
#سر_پل_ذهاب
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته
🌷قسمت ۱۷۰ (قسمت آخر)
🌷 چشم های کور من
پاهام شل شده بود ...
تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ...
اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ...
همون جایی که توی خواب دیدم...
آقا اومده بود ...
شهدا در حال رجعت ...
با اون قامت های محکم و مصمم ...
توی صحن پشتی ...
پشت سر هم به خط ایستادن ...
و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
زمانی که این خواب رو دیدم ...
یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ...
که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ...
ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ...
و لیست درست کردم...
فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ...
برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
همه رو گذاشتم توی اون کوله ...
نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ...
این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ...
اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ...
و درک نکرده بودم ...
#ظهور_بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ...
پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه ....
خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد ....التماس دعای فرج
🌸پایان🌸
✍نويسنده:
شهيد مدافع حرم سيدطاها ايماني
#به_پایان_آمد_این_دفتر
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷رمان واقعی #نسل_سوخته 🌷قسمت ۱۷۰ (قسمت آخر) 🌷 چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم
اینم قسمت آخر😊
نظر فراموش نشه
🕊 همراهان گرامي 🕊
نويسنده ی رمان نسل سوخته از
🌷شهداي مدافع حرم🌷 هستند،
ايشون درتاريخ👈 ٩٥/٠٥/١٤ مصادف با 🎊ولادت حضرت معصومه سلام الله عليه🎊 به درجه رفيع شهادت نائل شدند.
و
لطفا برای نویسنده رمان نسل سوخته ورمان های جدید بعدی این 🌹شهید عزیز🌹صلوات بفرستید
ان شاءالله که در بهشت جایگاه والایی داشته باشند.
نویسنده ی جوان شهید سید طاها ایمانی
نویسنده ی داستان های
🌸عاشقانه ای برای تو
🌼همه ی زندگی من
🌹فرار از جهنم
🌷نسل سوخته
🌻جنگ با دشمنان خدا
🌺سرزمین زیبای من
🌼شهید سید علی حسینی(بدون تو هرگز)
💐و داستان نا تمامِ مردی در آینه
🌹https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💢مصاحبه ای کوچک و مختصر 💢
سلام دوستان
دوباره نویسنده با تقاضای #مهران، ناگهانی داستان رو تموم کرد....
✳️سوال: دلیل مهران برای ادامه ندادن داستان چیه؟
✅جواب؛
دوستان درگیرِ من شدن، نه هدف داستان. من #بهانه بودم اما #هدف شدم. من علی رغم تمام سختی ای که نقل این مطالب داشت با این انگیزه بیان شون کردم که شاید جرقه کوچکی برای #من_طلبنی ایجاد کنم.
ارزوی همیشه من این بود که جلوه جدیدی از بودن با خدا رو هرچند کوچک و به اندازه ظرف حقیرم ولی به همه نشون بدم.
اما الان #بتی به اسم مهران ساخته شده. آدمی که معنا پیدا کرده، غیر از چیزی که هست.
من نه عارفم، نه بنده خدا، نه قدرت دستگیری و حاجت دهی دارم... اگر حتی به دعای این حقیر بود امام زمان عج ظهور کرده بود یا حداقل شهید شده بودم....
✳️سوال: چرا اسم و عکسی از آقای مهران فضلی نیست؟
✅جواب:
داستانی که براتون گذاشتم به اسم نسل سوخته بود از آقای طاها ایمانی.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان(مهران) مصاحبه کرده و داستان رو به شیوه رمان به رشته تحریر درآورده است.
آقای مهران فضلی شهید نشدن، فقط نمیخوان که بیشتر درمورد خودشون بگن ولی آقای طاها ایمانی مردادماه ۹۵ همزمان با میلاد حضرت معصومه (س) شهید شدن.
یاد و نامش گرامی. ممنون از همراهیتون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️رمان شماره چهار 😇❤️
💜اسم رمان؛ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
💚نویسنده؛ سید مهدی بنی هاشمی
💙چند قسمت؛ ۴۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۱
#آقا_باید_بطلبه
.
.
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
.
اردوی زیارتی مشهد مقدس
.
چشم چهارتا شد
.
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
.
از طرف بسیج دانشجویی
.
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
.
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.
.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.
.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..
.
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
.
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟! .
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
.
-بفرمایید بنده گوش میدم.
.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
.
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
.
ادامه دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
INsTa:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد..
رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم:
-خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.
-چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه
-خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین...رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید...باشه...ما منتظریم
-خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید...
.
.
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست..
-الو...بفرمایین
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:
_سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
_بله خودم هستم.
_میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین..
ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
اصلا باورم نمیشد...هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...
.
تا فردا دل تو دلم نبود...
.
.
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن..
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین...
دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده #سید هم هستند.
.
خلاصه روز اعزام شد...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه...یه عده ریشو توی ماشین نشستن
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...و اومد جلو:
-لا اله الا الله...
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ .
-هیچی اشتباهی اومدم...
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...
-خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...
-بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت
_بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
_اخه من تو اتوبوسم مینا
_بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن
_الان میام الان میام..
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود...
تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه
ولی...
ادامه دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
INsTa:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5