🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد می کشید. کتک کاری میکرد. اما نمی ترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند.
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم می آمد و پدرِ سیاست زده .
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثل من فکر نمی کرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر. که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر می شدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانی های دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود.
هر چه بیشتر می گذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض می شد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده.. که این همه سال مادر میگفت و ما نمی فهمیدیم.. که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم.. و من فقط نگاهش می کردم. بی هیچ حس و حالی.. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣
روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
دیگر علیرغم میل دانیال، خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی می شد در موردش فکر کرد. هر چه که می گذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر..
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموس تر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند..
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد..
که ناگهان همه چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد...
همه چیز...
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔖 #بیست_و_یکم_تیر
می خواستند طرح تغییر لباس را در ایران اجرا کنند و لباس خارجی ها را وارد فرهنگ و تمدن ایران کنند.
اما مگر غیر از این است که لباس مردم هر کشور، فرهنگ و پرچم آن کشور و هویت آن مردم است؟
طبیعی است که مردم به این تغییر رضایت ندادند و اعتراض کردند.
۲۱ تیر ۱۳۱۴ مسجد گوهرشاد شاهد اجتماع اعتراضی مردم بود.
خبر به بالا رسید و دستور کشتار متحصنین صادر شد و تعداد بسیاری از مردم بی گناه در جوار حضرت رضا(ع) ، کشته، زخمی و حتی برخی زنده به گور شدند.
هنوز فرزندان شهدای قیام گوهرشاد چشم انتظار پیدا شدن حتی جای دفن ایشان اند...
🌹یادشان گرامی و مرام حقطلبانهشان زنده باد.
❤️امام رضایی ها👇
✅ @asheghaneruhollah
⭕️دیدید در وصیّتنامههای شهدا چقدر دربارهی حجاب توصیه شده؛ خب، حجاب یک حکم دینی است؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود.
امام خامنه ای حفظه الله
💟 @asheghaneruhollah
02_mixdown.mp3
2.12M
❌ #پادکست_شنیدنی
🔊 شهید جواد محمدی: از شهدایی هستم که جلوی #بی_حجابها را میگیرم
#شهید_جواد_محمدی
#یازهرا
#توباحجابت_مدافع_حرم_باش
📚 @asheghaneruhollah
04.mp3
11.28M
🏴 به مناسبت روز #عفاف_و_حجاب
👈 امشب ای کاش #در وا نمیشد و آتش دخیل #چادر زهرا نمیشد
🎤 حاج میثم #مطیعی
#یازهرا
#توباحجابت_مدافع_حرم_باش
📚 @asheghaneruhollah
11-hame alam bedone shieey shah honeynim-shor-narimani.mp3
4.46M
🏴 به مناسبت روز #عفاف_و_حجاب
👈بی حجابی و غنا جایی نداره بین ما ها
وقتی که الگوی ما #مادر خوبی های دنیاست
🎤 کربلایی سیدرضا #نریمانی
#یازهرا
#توباحجابت_مدافع_حرم_باش
📚 @asheghaneruhollah
07-shor-chador saret kon_1395-7-3-21-22.mp3
5.92M
🏴 به مناسبت روز #عفاف_و_حجاب
👈 تو هم یه #مدافعی #چادر سرت کن
🎤 کربلایی سیدرضا #نریمانی
#یازهرا
#توباحجابت_مدافع_حرم_باش
📚 @asheghaneruhollah
Shab2Fatemieh1-1394[07]_0.mp3
5.03M
🏴 به مناسبت روز #عفاف_و_حجاب
👈 #شور: چادری که روی سَر ناموسمه، یادگار توست
🎤 حاج مهدی #رسولی
#یازهرا
#توباحجابت_مدافع_حرم_باش
📚 @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 5⃣
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره، رجوی را صدا میزد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمی خواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 6⃣
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالادیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی..
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان می خواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟ مادر یک مسلمان ترسو.. پدر یک مسلمان سازمان زده.. و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد. و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان.. اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند.. ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند.. جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه.. اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود..همین و بس..
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر در میاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید.. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواست. دانیال زیبای خودم.. بدون ریش.. با موهای طلایی و کوتاهش..
✍ ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانوم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
༻﷽༺
برپا بشود #محشر_ڪبرے شب جمعہ
آید ز حرم #نالہے_زهرا شب جمعہ
با قامٺ خم #چادرخاڪے رخ نیلـے
تا صبح ڪند زمزمہ برپا #شب_جمعہ
#یا_زهرا_س
#یا_سید_الشهدا_ع 🌷
#شب_زیارتےارباب_بےڪفن 💔
✅ @asheghaneruhollah
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397سخنرانی حجت الاسلام سلیمانی).mp3
21.41M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
🎤سخنرانی حجت الاسلام #سلیمانی
🔴 #طلب_شهادت
☘هیئت عاشقان روح الله☘
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (1).mp3
7.97M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
🎤مناجات #امام_زمان_عج
🔴کاش صاحب برسد...
☘هیئت عاشقان روح الله☘
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (2).mp3
4.11M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
🎤روضه حضرت علی اکبر_ع_
#در_محضر_شهید_والا_مقام
🔺با حال معنوی گوش دهید
☘هیئت عاشقان روح الله☘
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (3).mp3
4.13M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
✋آی شهید سلام ما رو هم به آقا برسون😔
خنوشبحالت تو به آرزوت رسیدی...
🎤درد و دل با #شهید
🔺با حال معنوی گوش دهید
☘هیئت عاشقان روح الله☘
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (4).mp3
3.67M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
😭علی رو حلال کن واسه درد پهلو
🎤روضه طوفانی حضرت #زهرا_س_
#در_محضر_شهید_والا_مقام
🔺با حال معنوی گوش دهید
☘هیئت عاشقان روح الله☘
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (5).mp3
5.36M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
✋سلام ای دردت به جونم اومدم #ارباب
🎤#زمینه_احساسی فوق العاده زیبا
🔺پیشنهاد دانلود
☘هیئت عاشقان روح الله☘
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🔷
@asheghaneruhollah
🔶
ایام شهادت امام جعفر صادق(ع)1397کربلایی سیدمجتبی حسینی (6).mp3
7.47M
#گزارش_صوتی
🏴ایام شهادت امام جعفر صادق_ع_
#شبهای_جمعه فاطمه تو صحن میخونه پسرم
دستاشه تو دستای #رقیه گوشه ی حرم
🎤 #شور_احساسی_بسیار_زیبا
🔺از دستش ندهید
☘هیئت عاشقان روح الله☘
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️
🔷
@asheghaneruhollah
🔶