🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣8⃣
با باز شدن در، عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید..
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شبهات به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت..
نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟
اما هر چه بود، عقل ماندن را تایید نمی کرد..
پس بی ورود از در خارج شدم..
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد.
" هتل "..
پیرمرد ایستاد
" میخواین برین هتل باباجان.."
با سر تایید کردم..
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:
" بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست"
مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم. " اگه بیای بریم هتل. قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم.."
انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت...
در همهمه ی فکری خودم و مادر، راهی هتل شدیم. ذهنم، میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی..
پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.. مسئول رزرو لبخند زد.. کاگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد.. اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣9⃣
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم می ترسیدم. دانیال همیشه می خندید..
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت می شد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم.. نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه.. اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی.
مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کردم. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر.. مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد.
پرسید :
" میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ "
و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمی گرفت؟ کمی عجیب به نظر می رسید..
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.
فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاطش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیاط و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند.
وقتی درِ چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم.. زنده به گوری کمترینِ لطفِ این دیار و مردمانش است.
خاطراتِ کودکی زنده شد.. درست در لابه لای مبل های تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر..
اینجا فقط دانیال میخندید.. و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..
مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد .. گاه می گریست..
با یان تماس گرفتم.. آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم..
" کجایی دختر ایرونی ؟؟"
جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد
" هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
امشب بیست و هفتمین شب از چله مون هست😊
احسنت به اونایی که با تموم سختی ها و رنج ها عقب نکشیدن و این واقعیت رو که رنج واسه همه هست رو درک کردن✅
و سختی ها رو به جان میخرن
و روز به روز بهتر میشن👌
و باز احسنت به اونایی که اگرم شکست خوردن کلا عقب نکشیدن و چله رو قهرمانانه ادامه دادن
😊
آخرای چله قراره نسبت به قبل کلا پاک بشیم یا هم حداقل بخشی از اشتباهات قبل رو جبران کرده باشیم
و بعدم وارد ماه عشق
ماه محرم بشیم😍
✅ @asheghaneruhollah
Untitled 8.mp3
11.98M
✅پیشنهاد دانلود
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐جشن امام هادی #علی_النقی
عاشق اسمتون خدا #علی_النقی
🎤کربلایی محمد #فصولی
سرود طوفانی فوق العاده زیبا
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅پیشنهاد دانلود
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
💐نوکر بی تو دل آشوبه
اسم تو چقدر خوبه
مثل جدت حیدر چقدرآقایی😍
علی هستی یعنی توهم مولایی
🎤کربلایی محمد #فصولی
🔷شور
🌕 برا امام هادی کم نگذاریم
#نشر_دهید
✅ @asheghaneruhollah
🌸اعمال روز غدیر / صفحه اول🌸
📣 با مطالعه متن بالا هم خودمان با آداب عید غدیر آشنا شویم و هم با ارسال آن به دیگران در ثواب بزرگداشت آن شریک باشیم.
👈هر نفر حداقل برای یک نفر👉
✅ @asheghaneruhollah
💢غدیرخم و ظهر عاشورا
اگر مردم و خواص در روز غدیر بر عهد خود می ماندند
مسیر تاریخ از #گودال_قتلگاه عبور نمیکرد
#اول_مظلوم_عالم
#امیر_المومنین
#مو_الموحدین
#علی_ع_
✋من غدیری ام 👇
✅ @asheghaneruhollah