🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣4⃣1⃣ صدایِ ساییده شدنِ دندان هایِ عثمان رویِ ی
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣4⃣1⃣
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن می خواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستی ام نشست.
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ
بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد
این جوانِ با حیا..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم
که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون
تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه
تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..)
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 3⃣4⃣1⃣ نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣4⃣1⃣
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا..
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..)
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. )
مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این
بیمارستانی؟؟ )
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور..
حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..)
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه
اینورا پیدات نشه..)
حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان
تازه به هوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میام و کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعل یا علی..)
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت..
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣4⃣1⃣ دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣4⃣1⃣
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالی ام باز می شد.
دلشوره ی عجیبی داشتم. می ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم..
هر ثانیه که می گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش..
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد که ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می کشیدم. و اگر می آمد..
حسام روی صندلی کنارتخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش.
راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد
" چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣4⃣1⃣ روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣4⃣1⃣
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم.
" کو.. کجاست.. "
لبخندش عمیق تر شد
" عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. "
یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد :
" الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حال تو رو هم به طور ویژه می گیرم.. "
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان
" الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم.. "
نمی توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد.
" سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. ."
اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه. و او هربار مثل خودش پاسخم را داد.
هر چه بیشتر می شنیدم، حریص تر می شدم و این اشتها پایان نداشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
نماز شب بخون تا با تنهاییات راحت تر کنار بیای👌
افرادی که در دل سکوت و تاریکی شب
بلند میشن و با محبوب واقعی قلب ها حرف میزنن و باهاش مناجات میکنن
در زمان تنهایی عصبی نمیشن و
داد وبیداد نمیکنن✅
چون تنهاییشون رو با خدا پر میکنن
و دیگه تنهایی نخواهند داشت👌
اگر کسی تو تنهاییاش عصبی میشه
در رابطه ش با خدا یک تجدید نظری بکنه☺️
#شبتون_حسینی ❤️
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣4⃣1⃣ حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣4⃣1⃣
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم.
و نمی دانست که من ناخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ای جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت
" خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. "
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید
" حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.."
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم می توانستم بگذرم..
صدایی صاف کرد
" والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشون رو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان " نه " توی کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید به دست بیاره، میره سراغِ اهرم فشار.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣4⃣1⃣ بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواس
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣4⃣1⃣
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
اینجوری ما هم خیلی راحت می تونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتی اش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوده ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودش رو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اون رو جذب نیروهاش کنه.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣4⃣1⃣ همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣4⃣1⃣
اینجوری هم سر سازمان بی کلاه می موند و نمی تونست درخواست های دیگه ای داشته باشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود.
پس، از کم هزینه ترین و جوابگوترین راه ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اول رو میزنه..
و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی..
دختر عربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک می شد و اون رو به خودش علاقمند می کرد، اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش می کردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمی دید..
غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم... "
باورم نمی شد.. جای پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو، چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی می دیدم که زندگی ام را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خدایی ام، هوایم را داشت..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 9⃣4⃣1⃣ اینجوری هم سر سازمان بی کلاه می موند و نم
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣5⃣1⃣
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
" به واسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمی کنه. اما زمینه اش رو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. "
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگ تر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراری ام برایِ وحشی شدنش بود..
حالا که فکر می کنم، می بینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم
" از طرفی خبر چینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارون هایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. "
لحظه به لحظه کنجاوتر می شدم
" چه اطلاعاتی؟؟ "
لبخند بر لب مکثی کرد
" یه لیست از اسامیِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن.. و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب می شه.. "
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟
" شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی می کنید دیگه.."
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود
" نه.. کاملا جدی گفتم.. "
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود
" شما دقیقا چه کاره ایید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
*🔴 #جنگ_نظامی را مردانی مدیریت کردند که روی مین منوّر با حرارت ۱۶۰۰ درجه سانتیگراد میخوابیدند تا گرای خط به دست دشمن نیفتد و عملیات لو نرود*.
*اما در #جنگ_اقتصادی، نامردانی بر مسند مدیریت هستند که روی اقتصاد و سکه و دلار خوابیدهاند و به دشمن گرا میدهند کجا را بزند*!
*هفته دفاع مقدس را گرامی می داریم.*
🏴 @asheghaneruhollah
#شهیدانه
ش
ھ
ا
د
ت
به دنبال شهادتی؟
اگـر مـرد شهیدانه زیستن باشی
شهادت
خودش تو را در آغوش خواهد ڪشید
و سختی این مرد بودن را امام معصوم برایمان به تصویر کشیده اند...
"نگاه داشتن ایمان در آخـر الزمان ، همچون نگه داشتن ذغال آتشین در دست است"....
اگـر مرد سوختن هستی؟
#بـسمـ_الله
#شہادت_مبارکت
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#شهادت_روزےمون
🏴 @asheghaneruhollah
جزیره مجنون.mp3
2.17M
🔊 #نواے_دلتنگے
📌پیشنهاد دانلود
😭 کیا دلشون تنگه ؟؟؟
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣5⃣1⃣ حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣5⃣1⃣
تبسم عمیقش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبارِ هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند..
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضِ نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش..
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم.
" تهدیدات سازمان، رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش می کرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خونوادشو تامین می کنیم.. "
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم
" لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خونوادش در قبالِ اون اطلاعات.. "
در سکوت به جملات تندم گوش داد
" نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمون رو روی هوا زد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 1⃣5⃣1⃣ تبسم عمیقش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣5⃣1⃣
" بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر این کار رو انجام نده، باز هم امنیت خونوادش تامینه ..
اما اون می گفت که می خواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد. دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین.. "
ریش هایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خوردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
📢 اطلاعیه:
🔹به اطلاع کاربران گرامی میرساند به دلیل اعمال برخی تغییرات فنی در بخشی از زیرساخت اینترنت کشور، از ساعت 1 بامداد روز یکشنبه هشتم مهرماه به مدت حداکثر 7 ساعت، دسترسی کاربران به پیامرسان ایتا قطع خواهد شد
🔸این اختلال ارتباطی به واحد فنی ایتا ندارد ولی با پیگیریهای این شرکت، مسئولان زیرساخت قول داده اند تا مدت زمان قطع ارتباط کاربران بیش از دو الی سه ساعت به طول نیانجامد
🔹پیشاپیش بابت این اختلال که خارج از اراده این شرکت میباشد از تمام کاربران عزیز عذرخواهی می نمائیم
🔸استدعا دارد در زمان باقیمانده، این پیام را در گروه ها و کانالهای پرمخاطب بازنشر نمایید
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
🔴 این دوران ظلم قطعا سپری خواهد شد...
#اللهم_احفظ_قائدنا_امام_سید_علی_خامنه_ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای وزیر بهداشت نمی دونم چقدر نفوذ داری که میتونی صداوسیما رو مجبور کنی که بی ادبیتو مالهكشی كنه،ولی این این فیلم رو ببین تا یاد بگیری با مردم چطور صحبت کنی
❤️پیشنهاد دانلود
😔 #عشق_قیمت_نداره
#آقامونه
🏴 @asheghaneruhollah
✅31 روزتااربعین
#حسین_جان 🌹
♦️اربعین میرسد و دیده ی گریان دارم
خوف جا ماندن از این سیل خروشان دارم
♦️دوستانم همه آماده رفتن شده اند
راهیم کن به کرامات تو ایمان دارم
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✅31 روزتااربعین #حسین_جان 🌹 ♦️اربعین میرسد و دیده ی گریان دارم خوف جا ماندن از این سیل خروشان دارم
Untitled 28.mp3
16.97M
هرچی که میگی روی چشمم آقا
بذار گرفتارت فقط باشم من 😭
خسته شدم از دوری شش گوشه
آخه چقدر هی پشن خط باشم من 😭
هواتو کردم آقا
هوای اون شش گوشه ی زیباتو😭
هواتو کردم آقا
برات امسال #اربعینم با تو 😭
🎤کربلایی #سیدرضا_نریمانی
🔺شور احساسی
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🎥 #نماهـنگ احساسۍ #اربعین ▪️یـه رویاسـت بـرام کربـلا ▪️میـمیـرم نیـام کربـلا 🎤نواۍ سیبسرخی @as
Sibsorkhi-13950822[02].mp3
8.2M
👈درخواستی اعضای عزیز❤️کانال
#صوت_کامل
تو جاده پر از مردمه
ببین #موکب چندمه؟!😭
دلم رو گرفتم روی دست
چه شوری تو جاده هست
ولی چایی موکب ها
برامون یه چیز دیگست😭
شدم گرفتار #اربعین
میخوام که باشم امسال منم
تو عکس زوار اربعین
یه #رویاست برام کربلا
#میمیرم نیام کربلا😔
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🔺واحد احساسی فوق العاده
😭 آقا جان امسال #اربعین منو میبری #کربلات 😢
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣5⃣1⃣ " بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣5⃣1⃣
حرفهای حسام درست ودقیق بود.
" ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیب هایِ هر روزتون می تونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم،
سخت تر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی.. "
سوالی ذهنم را درگیر کرد
" صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینه که.. "
انگار کلامم را خواند
" تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..
اما نه در مورد خودش و دانیال..
اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.
هر روز هستند دخترا و پسرهایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثلِ فرانسه و آلمان و الی آخر، خودشون رو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن..
طمعی که یا مجبورن تا ته پاش وایستن و یکی بشن عین همون حیوونا..
یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشون رو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است