eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا #قامت_عشق اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید گوییا #زینب محزون ز سفر می آید #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #مراسم_عزاداری_اربعین_حسینی 👈به کلام:حجت الاسلام #محمدی 🎤به نفس:کربلایی سعید #سلیمانی 📆چهارشنبه9 آبان ماه ازساعت 20 📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت ❌به زمان توجه فرمائید 👌دوستان اطلاع رسانی شود
وسایل نیروهایم را چک می‌کردم یکی از بچه‌ها با خودش کتاب دبیرستان آورده بود، گفتم این چیه؟ گفت: اگر اسیرشدیم، میخوام از درس عقب نیفتم ۸ آبان سالروز شهادت محمد حسین فهمیده و روز نوجوان گرامی باد 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 1⃣1⃣ تا زمانیکه باور خودت رو نسبت به توانایی های خودت مثبت نکنی مطمئن باش هر روز بازنده
2⃣1⃣ اگه میخوای واقعا لذت ببری از زندگیت باید تلخی ها و سختی های دنیا رو واقعا درک کنی و خودت رو ی لذت های دنیایی لحظه ای نکنی و اما یک 👇👇 دیشب با دوستام رفته بودیم استخر بعدش حدود15نفر بودیم که رفتیم سونای خشک و اونجا غیر بچه های ما کس دیگه ای نبود بگو و بخند و یکیم شروع کرد به شعر خوندن خلاصه فضایی بود که نگو😂 منم انگار تو رویای خودم بودم از بس بهم خوش گذشت بعدش رفتیم سونای بخار اونجا هم خنده😁 دوباره برگشتیم به استخر و رفتیم تو آب و آب بازی😜 یکنفر رو می بردیم وسط و چندنفری روش آب می ریختیم بعد اونم توی آب بازی کردیم😁 خلاصه خیلی خوش گذشت دقیقا همون شب که من سرگرم لذت های دنیایی شدم آخرش دوسه نفری منو کردن زیر آب و آب تو گلوم گیر کرد و تا مرز خفگی پیش رفتم😐 بعد که از استخر اومدم بیرون یه چند دقیقه بعدش دیدم دستمم زخمی شده بوده و نفهمیدم و چشامم شده بود یک کاسه خون از بس قرمز شده بود یکی از مسئولین استخر تو چشمم چند قطره ک فکر میکنم مال حساسیت بود چکوند خلاصه دیشب دیگه از چشمم اشک میومد و می سوخت😕 اونجا بود که حقیقت لذت های ناپایدار و غیرواقعی دنیا رو چشیدم ک بعد یک مدت ک توی اوج لذت بری بودم دقیقا ازم گرفته شد حقیقت دنیا همینه از هرچی لذت ببری ازت گرفته میشه اگر خودتو وابسته این لذت ها کردی وقتی ازت گرفته بشه احساس خودباختگی و یاس و ناامیدی میکنی 👌 وابسته لذت های زودگذر نشو لذت های واقعی و عمیق جای خداست❤️ ‼️ ادامه دارد.........↙️ 👈عضویت در 👇 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قرار بود در رأس امور باشد یا دست‌بوس آقای روحانی؟ اقدام بی سابقه و بسیار وقیح دست بوسی نماینده آمل در جلسه رای اعتماد به وزرا!!!!! 👈 👇 🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣1⃣2⃣ باید نماز مغرب و عشا را می خواندم، از جای
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣1⃣2⃣ با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. مانند گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد " چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه می پوشی؟؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرز رو از زیرزمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت می کنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ای.. چیزی نداره؟ " و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندل هایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شدم . یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمان هایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمان ها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن می کرد.. آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد می کرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار می کردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شد و با شوق و محبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را از استرس قورت داد و حسام با تبسم خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من، وامانده چشم برنمی داشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمی دانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣1⃣2⃣ گیج و منگ به درخواست هایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه هایِ پر از نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوال هایِ بی جواب، رعشه ای پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام، متین و موقر مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ می کردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ای به تن می کرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر می گذشت، تشنج اعصابم زیادتر می شد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاط امامزاده رهایم کرد و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژست هایِ سابق دلبری می کرد. اینجا چه می خواست؟؟ آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم. اصلا چرا باید در جمعشان می نشستم؟؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ای.. و من با عذر خواهی، عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمی فهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک می کرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 کربلا، میعادگاه عاشقان #الحسین_یجمعنا #اربعین #طرح_زیبا 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ هر طور شده را بروید ما داریم با امام حسین زندگی میکنیم ما اصلا مستاجر امام حسینیم پول هاتو جمع کنید چیزی دارین بفروشین برین کربلا فوق بالاش برگشتیم 🎤حاج 📌صحبت های شنیدنی 🏴 @asheghaneruhollah
▪️درسی که اربعین به مامیدهد، زنده نگهداشتن یادِحقیقت وخاطره شهادت درمقابل طوفان تبلیغات دشمن است مقام معظم رهبری 🏴 اربعین حسینی تسلیت باد 🏴 @asheghaneruhollah
༻﷽༺ 🏴 آه ... برادرم ... !!! 💔🍂 سَرو رفتم از ڪنارٺ، قد ڪمان برگشتہ‌ام سبز رفتم مثل یڪ برگِ خزان برگشتہ‌ام خاڪِ روے قبر تو حیثیٺ عرشِ خداسٺ از زمینِ پسٺ ، سوے آسمان برگشتہ‌ام مستندتر از منِ زینب نباشد مقتلے روضہ‌هارا درڪ ڪردم روضہ‌خوان برگشتہ‌ام رفتےو برپیڪرم رنگِ‌ڪبودے نقش بسٺ بےنشان رفتم از اینجا با نشان برگشتہ‌ام داغدارِ قارے قرآنم و بزم شراب از ڪنارِ تشٺ وچوب خیزران برگشتہ‌‌ام خواستم باشم امانٺ دار،آخر هم نشد من بدون دخترِ شیرین زبان برگشتہ‌ام 🏴 💔🍂 🏴 @asheghaneruhollah
201-استاد انصاریان.mp3
6.71M
🏴 تسلیت 😭 🔹مادری که پس از اربعین در کربلا ماند... 🔹چرا حضرت رباب بعد از اربعین با کاروان اهل بیت به مدینه نرفت 😭 🎤حجت الاسلام ✅پیشنهاد دانلود اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
حاج حسن خلج - روز 20 صفر 96 - 2.mp3
10.98M
🏴 تسلیت 😭 🔷اگر که رفت از پیش تو و دست خالی ای ولی با دست پر برگشته برای هرتنی آورد 😭 🎤حاج 😭روضه ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
JaMandeganArbaein.mp3
23.96M
🏴 تسلیت 😭 👈برا این اشکام برای خودم نیست فقط دلم تو است پیش 😭 من ولی نه مثل ای که غمت رو خرید 🎤حاج 🔻زمینه شنیدنی اشک چشمی آمد ، هم جاموند😔 🏴 @asheghaneruhollah
95080504.mp3
5.48M
🏴 تسلیت 😭 دلها غمین تو تو در تو ای ماه عالمین 🎤کربلایی 😭شورحماسی ✅پیشنهاد دانلود 🏴 @asheghaneruhollah
Nariman Panahi ( Miduni k ba to manoosam ).mp3
8.79M
🏴 تسلیت 😭 دوباره برا تو میخونم و مگه فراموشم میشه لحظه های افتادنت😭 مگه شمر اومد و شری بپا کرد 😭 🎤کربلایی 😭شور روضه ای ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
04-Shoor-Nariman Panahi-Arbein 950828.mp3
2.51M
🏴 تسلیت 😭 ای یار زینب قد یه دنیا درد و ماتم داره زینب😔 پاشو ببین که رسیده از بلا 🎤کربلایی 😭شور روضه ای ✅درخلوت خود گوش کنید اشک چشمی آمد 🏴 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا #قامت_عشق اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید گوییا #زینب محزون ز سفر می آید #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🚩 #مراسم_عزاداری_اربعین_حسینی 👈به کلام:حجت الاسلام #محمدی 🎤به نفس:کربلایی سعید #سلیمانی 📆چهارشنبه9 آبان ماه ازساعت 20 📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت ❌به زمان توجه فرمائید 👌دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣1⃣2⃣ گیج و منگ به درخواست هایِ در گوشیِ فاطمه
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 9⃣1⃣2⃣ رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودم و خواستنم کردم که هنوزم پر می کشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمی دانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید.. چندین و چند بار.. سابقه نداشت آنقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِبی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه می شد. وقتی دیدم نه داخل می شود و نه دست از کوبیدن به درب برمی دارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. " چته روانی.. جایی که اون دوستِ ...." زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. " می فرمودین.. می شنوم.. داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟ " آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه می کرد؟؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ می شدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین " با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 0⃣2⃣2⃣ سرش پایین بود " با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاق تون و در زدم.. بعدش هم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. " خوب بلد بود زبان بازی کند " چیکار داری؟؟ " چشمانش را بست " خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتون رو نمی گیرم.. فقط چند کلمه حرف.. " مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج می کرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ " کلید اتاقم رو چیکار کردی؟؟ " گوشه ابرویش را خاراند " پیش منه.. " ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم " پسش بده.. " لب هایِ متبسمش را در هم تنید " جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.." این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنید، لبخندش کش آمد " قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید در رو قفل کنید و خودتون رو زندانی.. " داشت یادآوری می کرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد " باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟؟ " این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ " حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر... " کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد " اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
اربعینُ قصه ی دلبری هایش تمام شد قصه ی دل های زائر.. قصه ی پاهای مجروح.. قصه ی موکب ها.. قصه ی زائرها.. قصه ی .. و... اما راه امام حسین (علیه السلام) را پایانی نیست، به تکرار هر طلوع، در زندگی هر روزه مان هست و جریان دارد.. 🏴 @asheghaneruhollah