خنده هایش
شروعِ واقعہ بـود...
29فروردین سالروز تولد آقاجانمون
#تولدت_مبارک_حضرت_آقا....
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دوازدهم پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_سیزدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی🍂 سال 91 میداد.
از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم خوابیده باشد.
کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهای به پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم:
_«داره بارون میاد! حیف که پشت پردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!»☔️
مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:
_«صدای تَق تَقِش میاد که میخوره کف حیاط.»
از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم:
_«مامان! حالت خوبه؟»
دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد:
_«آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.»
در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:
_«میخوای بریم دکتر؟»
سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد:
_«نه مادر جون، چیزیم نیس...»
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید:
_«الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟»😣
همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم:
_«فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم:
_«نه مامان! نداریم.»
نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم:
_«الآن میرم از داروخانه میگیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت:
_«نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.»
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم:
_«حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام.»
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود.
از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود.
بیاختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد:
_«سلام، ببخشید ترسوندمتون.»
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد.
با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_چهاردهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم.
وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد:
_«این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!»😍
موبایل خیس و از هم پاشیدهام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مِهر مادر را هم دادم: _«اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!»😊
با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم:
_«حالت بهتر نشده؟»
قرص را از دستم گرفت و گفت:
_«چرا مادر جون، بهترم!»
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید:
_«موبایلت چرا شکسته؟»😟
خندیدم و گفتم:😄
_«نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!»
و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم:
_«تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!»
از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:😃
_«خُب مادرجون جن که ندیدی!»
خودم هم خندیدم و گفتم:
_«جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!»😅
مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپه گذاشت و گفت:
_«مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.»
و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت:
_«الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.»😊
این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن
_«چَشم!»
به آشپزخانه رفتم.
حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد،
به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد.
حسی شبیه #احترام نسبت به کسی که #رضای_پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاش پُر ستارهتر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید
و همین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوهفروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله میوهها🍇🍎 را شسته و در ظرف بلور پایهدار چیدم که صدای زنگِ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی🍰 بزرگ وارد شدند.
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود.
مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:
_«ان شاء الله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟»😊
عطیه که انگار از حضور عبدالله خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا☺️ سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت:
_«داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.»
و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبری که در میان اخبار سیل گم شد!
اعتراف و افتخار آذری جهرمی به اجرای سند ۲۰۳۰ در وزارت ارتباطات
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 2 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:اجرای مراسم کیک بری در مر
emamzamn.bahjat.mp3
4.58M
○ امام زمان (عج) ما را مےبیند!! ○
🎤 آیت الله #بهجت (ره)
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهاردهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پانزدهم
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:😍
_«عطیه جان! به سلامتی خبریه؟»
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :
_«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!»😁😍
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:
_«هیس! عبدالله میشنوه!»☺️☝️
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد:😍🙏
_«الهی شکرت!»
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت:
_«مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!»
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
_«نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!»
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی😁😃 وارد اتاق شدند. عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت:
_«فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!»
سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد:
_«محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!»
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید.
عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:
_«عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!»
و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:
_«خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.»
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن
_«به سلامتی!»
شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_شانزدهم
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند،
منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. 😊تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند.
با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،
تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:
_«تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.»😅
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم:
_«چی بگم؟»😊
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
_«هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!»😊
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:
_«ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!»
از پاسخ رندانهام خندید و گفت:😄
_«حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.»
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:
_«الهه! الآن چه آرزویی داری؟»
بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:☺️
_«دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!»
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛
💖آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!💖
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد.
جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:
_«الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.»
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:
_«باشه، از همینجا برگردیم.»
و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،🏴پرچمی سیاه🏴 نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه 💚نوشتههای سبز و مشکی💚 آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:
_«الآن چه ماهی هستیم؟»
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد:
_«فکر کنم امشب شب اول محرمه.»
و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:
_«این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!»
و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
_«چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.»....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (1).mp3
1.92M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠این طفل علی ابن حسین ابن علی است
یا اینکه محمد ابن عبد الله است....
🎤حاج #میثم_جهدی
👌مدح حضرت علی اکبر(ع)
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (2).mp3
6.96M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠شب عشقه،عشقه شب مراده
اومد اکبر،اکبر ارباب که شاده
🎤حاج #میثم_جهدی
👌سرود
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (3).mp3
3.49M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠گل بریزید که بازهم دل و دلدار اومده...
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (4).mp3
3.11M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠ای جان مستم ز می باده جانانه ات ارباب ای جااان👌
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (5).mp3
5.22M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠تولد،تولدت مبارک ای تولد دوباره ی پیامبر👌
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور شنیدنی
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (6).mp3
5.31M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠شب عشق است بیارید همه دلها را
🎤حاج #میثم_جهدی
👌مدح حضرت علی اکبر
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (7).mp3
3.65M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠ملائکه خبر دادند عمو شد عباس...
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور شنیدنی
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (8).mp3
3.66M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠ذخر الحسین نور دوعین فارس العرب ابوفاضل...
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شور طوفانی حضرت قمربنی هاشم
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (9).mp3
3.46M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠فرمود گذاشتم علی نامش را
تا کور شود هرآنکس که نتواند دید...
🎤حاج #میثم_جهدی
👌مدح امیر المومنین
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (10).mp3
2.5M
#من_یک_سپاهی_ام
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠خدا باشد گواه #پاسداران
که جز حق نیست راه پاسداران
🎤حاج #میثم_جهدی
👌شعرخوانی زیبا
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (11).mp3
3.89M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠با نام نامی #حسین با اذن زهرا
پای پیاده میرویم ما جان به کف ها
🎤حاج #میثم_جهدی
👌مناجات پایانی
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (12).mp3
5.1M
📢 #گزارش_صوتی
🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_
💠دست خدا و نفس پیامبر فقط علی است...
🎤کربلایی #سعید_سلیمانی
👌شعرخوانی
✅پیشنهاد دانلود
📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398
#هیئت_عاشقان_روح_الله_ره_
🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
💢احیای شب نیمه شعبان
✅حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
یک شب، جبرئیل نزدم آمد و گفت:
«امشب را نخواب»
پرسیدم :
«مگر امشب چه شبی است؟»
جبرئیل پاسخ داد:
«امشب ، شب نیمه شعبان است. شبی است که تمام درهای آسمان باز می شود. امشب، شبی است که هر دعایی مستجاب می شود.
کسی که این شب را با گفتن «الله اکبر»، «سبحان الله» و «لا اله الا الله» و خواندن «دعا» و «نماز» و «قرآن» و «استغفار»، زنده نگه دارد، گناهانش بخشیده می شوند.
کسی که از خیر این شب محروم شود، از خیر بزرگی محروم شده است.
📚بحارالانوار ، جلد ۹۸ ، صفحه ۴۱
🆔 @asheghaneruhollah
🔹 در شب نيمه ی شعبان 21 مرتبه اين دعا را مابين نماز مغرب و عشاء، قبل از آنكه سخني بگویند خوانده می شود
☘أللّهُمَّ إنَّکَ عَلیمٌ حَلیمٌ ذوُ أناتٍ وَلا طاقَةَ لَنا بِحُکمِکَ یَااللهُ یَااللهُ یَااللهُ ألأمَانُ ألأمَانُ ألأمَانُ مِنَ الطّاعونِ وَ الوَبَاءِ وَمَوتِ الفُجأةِ وَ سُوءِالقَضَاءِ وَ شَمَاتَةِ الأعداءِ رَبَّنَا اکشِف عَنَّا العَذَابَ إنَّا موُقِنوُن
همانطور که از متن دعا مشخص است برای امان از مرگ ناگهانی و مبتلا شدن به بیماری های لاعلاج و... مفید است و
#مجرب است ان شاءالله...
📚 از كتاب عنوان الكلام مرحوم ملا محمدباقر فشاركي ص 210
🆔 @asheghaneruhollah