eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
📌شايد آن روز که سهراب نوشت: «تا شقايق هست زندگی بايد کرد»، خبری از دل پر دردِ گل ياس نداشت. 🔸بايد اينطور نوشت: 🌹هر گُلی هم باشد، چہ شقايق، چہ گل پیچک و ياس، جای يڪ گل خاليست تا نيايد « #مهدی 'عج'»، زندگی دشوار است . . .😔 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🆔 @asheghaneruhollah
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 2 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی:اجرای مراسم کیک بری در مراکز بهزیستی برای کودکان بی سرپرست #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_چهاردهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام‌هایی سریع طی کردم
✍رمان زیبای 📚 🔻 مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:😍 _«عطیه جان! به سلامتی خبریه؟» عطیه بی‌آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده‌ای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجان‌زده شدم که بی‌اختیار جیغ کشیدم : _«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!»😁😍 عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: _«هیس! عبدالله میشنوه!»☺️☝️ مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لب‌هایش می‌خندید که رو به آسمان زمزمه کرد:😍🙏 _«الهی شکرت!» سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم می‌گفت: _«مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!» از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: _«نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!» حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی😁😃 وارد اتاق شدند. عبدالله بی‌آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: _«فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!» سپس چهره‌ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: _«محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازک‌تر بهش بگی!» انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی‌پاسخ نگذاشت و گفت: _«عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!» و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: _«خجالت می‌کشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.» لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن _«به سلامتی!» شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. 😊تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث می‌شد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهایی‌ام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار می‌گذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسه‌ها با پای برهنه به دنبال توپی می‌دویدند و به هر بهانه‌ای، تنی هم به آب می‌زدند یا خانواده‌هایی که روی نیمکت‌های زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره می‌کردند. با گام‌هایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسه‌ها را شکافته و پیش می‌رفتیم. بیشتر او می‌گفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانش‌آموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و ده‌ها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میان‌مان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت: _«تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.»😅 همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم: _«چی بگم؟»😊 شانه بالا انداخت و پاسخ داد: _«هر چی دوست داری! هر چی دلت می‌خواد!»😊 از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم: _«ای کاش هر چی دلت می‌خواست برات اتفاق می‌افتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!» از پاسخ رندانه‌ام خندید و گفت:😄 _«حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.» نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: _«الهه! الآن چه آرزویی داری؟» بی‌آنکه از پرسش ناگهانی‌اش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:☺️ _«دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!» و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بین‌مان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ 💖آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!💖 این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زده‌ام کرده بود، به گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام! خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد: _«الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.» با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند می‌داد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم: _«باشه، از همینجا برگردیم.» و راه‌مان را کج کرده و از مسیر باریک ماسه‌ای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،🏴پرچمی سیاه🏴 نصب شده و سر درِ بعضی از مغازه‌ها هم پارچه 💚نوشته‌های سبز و مشکی💚 آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم: _«الآن چه ماهی هستیم؟» عبدالله همچنان که به پرچم‌ها نگاه می‌کرد، پاسخ داد: _«فکر کنم امشب شب اول محرمه.» و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: _«این پرچم‌ها رو دیدم، یاد این همسایه شیعه‌مون مجید افتادم!» و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد: _«چند شب پیش که داشتم می‌رفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمی‌گشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.».... ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
📢 #گزارش_صوتی 🌹🌹جشن ولادت #حضرت_علی_اکبر_ع_ 🔻به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام #مهرابی 🎤به نفس گرم: حاج #میثم_جهدی کربلایی #سعید_سلیمانی 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 💥💥#هیئت_عاشقان_روح_الله 👇👇👇👇👇 ❤️💛💚💙💜💔 @asheghaneruhollah ❤️💛💚💙💜💔
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (1).mp3
1.92M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠این طفل علی ابن حسین ابن علی است یا اینکه محمد ابن عبد الله است.... 🎤حاج 👌مدح حضرت علی اکبر(ع) ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (2).mp3
6.96M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠شب عشقه،عشقه شب مراده اومد اکبر،اکبر ارباب که شاده 🎤حاج 👌سرود ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (3).mp3
3.49M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠گل بریزید که بازهم دل و دلدار اومده... 🎤حاج 👌شور ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (4).mp3
3.11M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠ای جان مستم ز می باده جانانه ات ارباب ای جااان👌 🎤حاج 👌شور ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (5).mp3
5.22M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠تولد،تولدت مبارک ای تولد دوباره ی پیامبر👌 🎤حاج 👌شور شنیدنی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (6).mp3
5.31M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠شب عشق است بیارید همه دلها را 🎤حاج 👌مدح حضرت علی اکبر ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (7).mp3
3.65M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠ملائکه خبر دادند عمو شد عباس... 🎤حاج 👌شور شنیدنی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (8).mp3
3.66M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠ذخر الحسین نور دوعین فارس العرب ابوفاضل... 🎤حاج 👌شور طوفانی حضرت قمربنی هاشم ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (9).mp3
3.46M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠فرمود گذاشتم علی نامش را تا کور شود هرآنکس که نتواند دید... 🎤حاج 👌مدح امیر المومنین ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (10).mp3
2.5M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠خدا باشد گواه که جز حق نیست راه پاسداران 🎤حاج 👌شعرخوانی زیبا ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (11).mp3
3.89M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠با نام نامی با اذن زهرا پای پیاده میرویم ما جان به کف ها 🎤حاج 👌مناجات پایانی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(ع)1398هیئت عاشقان روح الله (12).mp3
5.1M
📢 🌹🌹جشن ولادت 💠دست خدا و نفس پیامبر فقط علی است... 🎤کربلایی 👌شعرخوانی ✅پیشنهاد دانلود 📆چهارشنبه28 فروردین ماه1398 🚩 eitaa.com/asheghaneruhollah
💢احیای شب نیمه شعبان ✅حضرت محمد صلی الله علیه و آله: یک شب، جبرئیل نزدم آمد و گفت: «امشب را نخواب» پرسیدم : «مگر امشب چه شبی است؟» جبرئیل پاسخ داد: «امشب ، شب نیمه شعبان است. شبی است که تمام درهای آسمان باز می شود. امشب، شبی است که هر دعایی مستجاب می شود. کسی که این شب را با گفتن «الله اکبر»، «سبحان الله» و «لا اله الا الله» و خواندن «دعا» و «نماز» و «قرآن» و «استغفار»، زنده نگه دارد، گناهانش بخشیده می شوند. کسی که از خیر این شب محروم شود، از خیر بزرگی محروم شده است. 📚بحارالانوار ، جلد ۹۸ ، صفحه ۴۱ 🆔 @asheghaneruhollah
🔹 در شب نيمه‌ ی شعبان 21 مرتبه اين دعا را مابين نماز مغرب و عشاء، قبل از آنكه سخني بگویند خوانده می شود ☘أللّهُمَّ إنَّکَ عَلیمٌ حَلیمٌ ذوُ أناتٍ وَلا طاقَةَ لَنا بِحُکمِکَ یَااللهُ یَااللهُ یَااللهُ ألأمَانُ ألأمَانُ ألأمَانُ مِنَ الطّاعونِ وَ الوَبَاءِ وَمَوتِ الفُجأةِ وَ سُوءِالقَضَاءِ وَ شَمَاتَةِ الأعداءِ رَبَّنَا اکشِف عَنَّا العَذَابَ إنَّا موُقِنوُن همانطور که از متن دعا مشخص است برای امان از مرگ ناگهانی و مبتلا شدن به بیماری های لاعلاج و... مفید است و است ان شاءالله... 📚 از كتاب عنوان الكلام مرحوم ملا محمدباقر فشاركي ص 210 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_شانزدهم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل
✍رمان زیبای 📚 🔻 با تعجب پرسیدم:😳 _«یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نماز بخونه؟!!!» و او پاسخ داد: _«نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش می‌کردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی وضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.»😊 سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد: _«حالا من مونده بودم برای مُهر می‌خواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد وگذاشت رو زمین.»😯 از حالاتی که از آقای عادلی تعریف می‌کرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده‌ا‌ش گرفته بود، همچنان می‌گفت: _«اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش می‌کرد. ولی مجید اصلاً به روی خودش نمی‌آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.»😄 از لحن عبدالله خنده‌ام گرفته بود،😁 ولی از اینهمه شیعه‌گری‌اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و جماعت بیشتر می‌شد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: _«آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده‌ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!» که عبدالله پاسخ داد: _«به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، !»😇👌 از دریچه پاسخ موجزی که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: _«می دونی الهه! شاید خیلی اهل مستحبات نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.» کنجکاوانه پرسیدم: _«چطور؟» و او پاسخ داد: _«وقتی داشتیم از مسجد می‌اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش عذاب می‌داد و هِی راهش رو کج می‌کرد که مبادا روی یکی از کفش‌ها پا بذاره!»😟 و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: _«همونجا با خودم گفتم چی می‌شد آدمی که اینطور ملاحظه حق الناس رو می‌کنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!» که با بلند شدن صدای اذان از مسجد 🗣 اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی‌اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن _«بعد نماز جلو در منتظرتم.» به سمت در ورودی مردانه 👤رفت و از هم جدا شدیم. در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندری‌ام را محکم دور سرم پیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیبایی دیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعه را هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی می‌کرد. سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروه‌های تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام برائت از این گروه‌ها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه‌ی عجیبی سخن می‌گفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمی‌کند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از وحشیگری‌های آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.😢🙏 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 🔻 در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان می‌گفت. سرِ کوچه که رسیدیم،با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: _«اون مجید نیس؟»😟 که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغ‌ها، آقای عادلی را مقابل در خانه‌مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم،عبدالله پاسخ خودش را داد: _«آره، مجیده.» بی‌آنکه بخواهم قدم‌هایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گام‌هایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید،دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبی‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، 💚پیراهن سیاه💚 به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی‌آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا می‌لرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی می‌کرد، خیره مانده و آرزو می‌کردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت می‌کردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری می‌شد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. 😥دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ!😥 خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم.💓😔خیال او بی‌بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید و در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان که بی‌اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا می‌ترساند.😥😔 می‌دانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه‌اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا می‌توانستم خدا را می‌خواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بی‌پناهم در برابر وسوسه‌های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی‌ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.😴 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌸 شد #نیمه_شعبان و جهان گشت جوان 🍃 از مقدم پاک آن ولی سبحان 🌸 آن پرده نشین کاخ وحدت امروز 🍃 بنمود رخ از پرده و گردید عیان ✨ ولادت با سعادت حضرت #مهدی #صاحب_الزمان(ع) مبارک باد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🆔 @asheghaneruhollah