eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💠دعای روز سوم ماه مبارک💠 اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ والتّنَبیهَ وباعِدْنی فیهِ من السّفاهة والتّمْویهِ واجْعَل لی نصیباً مِنْ كلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِكَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ. خدایا روزى كن مرا در آنروز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى كه فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده‌ترین بخشندگان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
03.mp3
14.91M
✅ جزءسوم قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌷آیت الله جوادی آملی : ✨اگر ڪسی می‌خواهد دنـــــــــیا ✨را بشناسد و گرفتـــــار آن نشود ✨راهش همین نمــــــازشب است. 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم ✅ @asheghaneruhollah
behtarin amal ramzan.ali.mp3
4.28M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان هرسحرگاه یک 🔖 بهترین عمل در ماه مبارک رمضان 🔖 🎤حجت الاسلام 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
به سومين سحر ماه بندگي سوگند دو چشم نوكرتان مات رقص پرچم توست ز نوكران قديم رقيه ساداتم(س) دلم اسير شب سوم محرم توست 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
روز سوم شد بدانید ای #رقیه منسبان تشنگی امروز بد اذیت میکند 😭 ماه رمضان یا که محرم نکند فرق سوم سحر آن متعلق به رقیه است ❤️❤️ #الهی_به_رقیه #یا_رقیه_بنت_الحسین #التماس_دعا #روز_سوم_رمضان 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
دم پدرم نان تازه ای آورد که بوی تازگی اش بر مشام می آمد به یاد روضه طفلی سه ساله افتادم: ز خانه ها همه بوی طعام می آمد ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم 😭 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز بعد تو دعای شب و روزم این شده یا رب مباد دخترکی بی پدر شود😭 😭 😭😭 🌹 کمپین ⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب شد و به الهی العفو 🎞 بیان ماجرای حاج احمد پیکان و زیارت سلام الله علیها گفتم بی بی، به من بگو این زدند یا نه...😭😭 🎤حاج تو خلوت خودتون ببینید.التماس دعا😔 🌹 کمپین ⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
08.mp3
10.32M
بابایی ،یجور بریدند سر تو دیگه نمیشه حلقه کنم دستمو دور گردن تو 😭😭 🎤کربلایی 🌹 کمپین ⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب❤️ پناه حرم،کجا داری میری بگو برادرم....😭 بدرقه راهته اشک چشم ترم.... 🎤حاج 🎤کربلایی 👌شور روضه ای.پیشنهاد دانلود 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وچهارم با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و
✍️رمان زیبای 📚 🔻 در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گام‌هایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: _«عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟»😊 صورت سبزه عطیه به خنده‌ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی می‌کرد، پاسخ داد: _«خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!»😍 محمد هم به جمع‌مان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: _«مامان! غصه نخور! نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه‌داری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»😉😬 بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: _«عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیه‌اش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: _«چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمی‌دونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!»😇 که محمد با صدای بلند خندید و گفت: _«خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمی‌کنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!»😃 و باز صدای خنده‌های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد. مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه‌اش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: _«خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: _«عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: _«دکتر برا ماه دیگه وقت داده!»☺️ مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: _«ان شاء‌الله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: _«آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: _«آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!»😊 و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: _«الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: _«حالا که می‌خوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!»😃😋 خندیدم 😄و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه‌دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسری‌های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز می‌کرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله‌های مادر را هم داد: _«مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!»😕 چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: _«من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»😒 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: _«مامان! خیلی لاغر شدی!»😒 و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: _«عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!»😊 و با این حرف روی همه غم‌هایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را می‌دیدم لاغری‌اش به چشمم نمی‌آمد، اما برای عطیه که مدتی می‌شد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود. سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم: _«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستین‌هایش را برای وضو بالا می‌زد، جواب داد: _«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصه‌های مادر جا مانده بود، 😔به خانه خودمان بازگشتم. برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی🍰 که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من می‌خندید. 😃حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: _«عید شما هم مبارک باشه!» 😉 نگاهش از تعجب😳 به صورتم خیره ماند و گفت: _«من که حرفی نزدم!»😅 به آرامی خندیدم😄 و همچنانکه جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: _«ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: _«مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌هاست!»😇 از دیدن نگاه مات و مبهوتش😧 خنده‌ام گرفت و پرسیدم: 😄 _«مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه می‌کنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: _«همینجوری...»😅🙈 درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: _«مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز چهارم ماه مبارک💠 اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ یـا أبْصَرَ النّاظرین. خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت و بچشان در آن شیرینى یادت را و مهیا كن مرا در آنروز راى انجام سپاس‌ گذاریت به كـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه‌ داریت و پرده‌ پوشى خودت اى بیناترین بینایان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
04.mp3
15.1M
✅ جزء قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
04.pdf
1.31M
✅ جزء قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سَحرِ چهارم مٰاه است مدَد یا زهــــــرٰا تو بده رزقِ شھادت به همِه نوڪـرها ... 💚 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
@manbardelnshin - حجت الاسلام خضری.mp3
8.98M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان هرسحرگاه یک 🔖 داستان عبد و رسم عبد بودن 🔖 🎤حجت الاسلام شیخ 👌حتما گوش دهید 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#اولين جمعه‌ے ماه #رمضان مےخوانم من #دعاے فرجش را به #لب عطشانم و #قسم بر جگر تشنه‌ے اطفال #حسين #روز جمعه است، خدا، صاحب ما را برسان #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج #یامهدےادرڪنے 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روز_چهارم #یا_صاحب_الزمان_عج چهار امام غریب مدینه بی حرم اند به حق روز چهارم بیا وساطت کن #آخر_یه_روز_شیعه_برات_حرم_میسازه 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#روز_چهارم #یا_حسین_جان 💔 #الهی_العفو 🙏😭 چهارمین روز چو حُر آمده سر خَم کردم که الهی به حُسَیْـــنِ بْـــنِ علـــی اَت العفو 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
بحق حیدر و بیمار ڪربلا العفو بحق هادے و سلطان ارتضا العفو چهارمین شفق ماه بندگے سر زد بحق چهار علے یا الهنا العفو 💚 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وششم مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش ب
✍️رمان زیبای 📚 🔻 سؤالم آنقدر بی‌مقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. 👀از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی‌داند چه نقشه‌ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: _«منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: _«من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می‌چرخد، بی‌خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم:😊 _«تو و همه شیعه‌ها!» لبخندی زد و گفت: _«الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: _«مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»🙁 فقط از خدا می‌خواستم که از حرف‌هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد!😥🙏 مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم‌تر ادامه دهم: _«مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه‌ها فقط امام علی (علیه‌السلام) رو خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می‌کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف‌های دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _«راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمی‌دونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیه‌السلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»😕 از پاسخ بی‌روحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: _«الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، می‌دونستم که یه دختر سُنی هستی و می‌دونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت می‌برم.» 😊😍 در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان می‌داد: _«الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی‌کنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...»😊 و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم می‌خواست باقی حرف‌هایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمی‌زد. زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادی‌ام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرف‌های او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج می‌شدم. من می‌خواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگ‌ها فاصله از آنچه در ذهن من بود، می‌خواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را می‌چرخاندم تا اعتقادات منطقی‌ام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری می‌کرد تا احساسات قلبی‌اش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا می‌بست! ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 باز شبی طولانی🌃 از راه رسیده و باید دوری مجید را تا صبح تحمل می‌کردم که البته این بار سخت‌تر از دفعه قبل بر قلبم می‌گذشت که بیشتر به حضورش عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خرید چند قلم جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سرِ خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور زرد چراغ‌های حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر هیاهوی نیمه خرداد را دَر می‌کرد. به خانه‌هایی که همگی چراغ‌هایشان روشن بود و بوی غذایشان در کوچه پیچیده، نگاه می‌کردم و می‌توانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته‌اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش می‌کشیدم 😒و به یاد شب‌های حضور مجید، دلم را به امید آمدنش خوش می‌کردم. چند قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید:😟 _«کجا الهه جان؟» کیف پول دستی‌ام را نشانش دادم و گفتم: _«دارم میرم سوپر خرید کنم.» خندید و گفت:😄 _«آهان! امشب آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!» و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: _«خُب منم باهات میام!» از لحن مردانه‌اش خنده‌ام گرفت و گفتم: _«تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه.»😊 به صورتم لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: _«خیلی وقته با هم حرف نزدیم! لااقل تا سر خیابون یه کم با هم صحبت می‌کنیم!» پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که نگاهم کرد و گفت: _«الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!»😅 خندیدم و با شیطنت گفتم: _«خُب این مشکل خودته! باید زودتر زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!»😁 از حرفم با صدای بلند خندید😃 و گفت: _«تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!» که با رسیدن به مقابل مغازه، شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. یک بسته ماکارونی و یک شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه‌اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: _«اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!» نمی‌دانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، پیشنهادش را پذیرفتم و راه‌مان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه‌ها عبور می‌کردیم که پرسید: _«الهه! زندگی با مجید چطوره؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و او دوباره پرسید: _«می‌خوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟»😊 و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید😍 که جوابش را گرفت و گفت: _«از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی می‌کنی!» و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی می‌کردم که فقط خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.😍☺️ لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: _«الهه! هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟» و این همان سؤالی بود که تهِ دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من می‌خواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجود چنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش حس نمی‌کرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم می‌داد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت: _«پس یه وقتایی بحث می‌کنید!»😊 از هوشمندی‌اش لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: _«تو شروع می‌کنی یا مجید؟» نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: _«داری بازجویی می‌کنی؟»😕 لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: _«نه الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع می‌کنی!» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: _«تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا می‌کنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمی‌مونه و بلاخره خودتم یه کاری می‌کنی!» نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: _«من فقط چند بار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!»😐 و عبدالله پرسید: _«خُب اون چی میگه؟» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷