eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وهشتم دقایقی می‌شد که زیر عدس پلو را خاموش کرده😋 و ب
🌴 🌴 سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:😌😍 _«عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی می‌ارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، می‌تونیم اجاره‌اش کنیم. کرایه‌اش هم خدا بزرگه! ان شاء‌الله فردا شب میریم با هم می‌بینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب می‌بریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم می‌فرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره.» و نمی‌دانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگی‌مان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده😔 و حتی پول پیش خانه را هم پس نمی‌دهد که از سکوت طولانی‌ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید:😒 _«چیزی شده الهه؟» نمی‌دانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: _«خوشحال نشدی؟»😕 و بلافاصله خودش جواب داد: _«خُب میریم می‌بینیم، اگه نپسندیدی، من بازم می‌گردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم.»😒 و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود😥 که به چشمانم دقیق شد و پرسید: _«چی ناراحتت کرده الهه جان؟» و بلاخره باید حقیقت را می‌گفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر می‌آمد، سؤال کردم: _«یعنی با همین پولی که الان داریم نمی‌تونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟»😞 سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم: _«اگه کوچیک هم باشه یا محله‌اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره...»😞 که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد: _«خُب وقتی می‌تونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟»😕 و من می‌ترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده‌ام، فهمید در دلم چه می‌گذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: س«بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟»😐 از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم😓 که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد:😊 _«الهه جان! تو چرا خجالت می‌کشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!» از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: _«چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!»😒 سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: _«چون من شیعه‌ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه‌ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم می‌کُشن!»😐 و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشک‌هایم را پاک کردم 😢😞و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: _«وسایل خونه‌مون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!»😣 که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگی‌ام را داد:😐 _«مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست می‌ذارم تا اینا همه زندگی‌ام رو مصادره کنن؟!!!» هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم:😭🙏 _«مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگی‌اش دفاع کرد:😠 _«الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم!» و حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با ظرافت زنانه‌ام، مقاومت مردانه‌اش را محکوم کنم: _«یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر ارزش داره که هر چی التماست می‌کنم، برات مهم نیس؟ یعنی ارزش داره که من اینهمه گریه کنم؟»😢 و دستانش را رها کردم که خدا می‌داند فقط بخاطر خودش می‌خواستم از میدان غیظ و غضب پدر دورش کنم و چاره‌ای جز این قهر و گلایه نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از صورتم پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم پاسخ داد: _«الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم می‌دونی من همه دنیا رو با یه قطره اشک تو عوض نمی‌کنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث پول نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو می‌گیرن! چرا؟ چون من شیعه‌ام و اونا شیعه رو کافر می‌دونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر می‌کنی خدا راضیه؟»😐 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚
🌴 🌴 سپس با نگاه مؤمنانه‌اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: _«الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو 🇸🇾سوریه🇸🇾 دسته دسته آدم می‌کُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده آتیش می‌زنن! چرا؟ چون طرف مسیحیه؟ چون شیعه‌اس!!🌸 اینا حتی به سُنی‌ها 🌺هم رحم نمی‌کنن! به خدا اگه اینجا ایران🇮🇷 نبود و جرأت داشتن و می‌تونستن، من و تو رو هم می‌کشتن! 🌟چون من شیعه‌ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع می‌کنی!🌟الهه! به خدا اینا مسلمون نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک می‌کنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل 🇸🇾سوریه و جدیداً 🇮🇶عراق، زورشون می‌رسه و کوچیک و بزرگ رو قتل عام می‌کنن! یه جا هم مثل ایران🇮🇷 که نمی‌تونن اسلحه دست بگیرن، اینجوری تو خونواده‌ها نفوذ می‌کنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر غلطی دلشون می‌خواد بکنن؟ مگه اون سرباز سوری ساکت می‌مونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟» هر چند به حقیقت حرف‌هایش ایمان داشتم، ولی دلم جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله‌ور از خشم پدر را فراموش نکرده بودم و نمی‌خواستم این شعله‌های جهنمی، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: _«مجید! منم حرف‌های تو رو قبول دارم! منم می‌دونم اینا به اسم مسلمون دارن تیشه به ریشه اسلام می‌زنن! منم از اینا متنفرم! منم می‌دونم پشت سر همه اینا، آمریکا و اسرائیله! ولی نمی‌خوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمی‌خوام یه مو از سرت کم بشه!»😥🙏 سپس با انگشتان لرزانم زخم پیشانی‌اش را لمس کردم و با صدایی که از دلواپسی به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی‌ام را نشانش دادم: _«مجید! به خدا می‌ترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!»😢 و نه فقط از پدر که از برادران 😈شیطان صفت 🔥نوریه🔥 بیشتر می‌ترسیدم که می‌دانستم تشنه به خون شیعه، شمشیر کینه به کمر دارند که در برابر اینهمه پریشانی‌ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، اوج آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: _«الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» ولی دل لبریز دغدغه و نگرانی‌ام دست بردار نبود و خواستم باز التماسش کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی🎁 درآورد و با شیرین زبانی ادامه داد:☺️ _«ناقابله الهه جان! می‌خواستم گل هم برات بگیرم، ولی گل‌فروشی‌ها بخاطر چهارشنبه سوری بسته بودن. شرمنده!» و چه ماهرانه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق اشک بود😢 که باز با سر انگشت مهربانش به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: _«الهه جان! تو رو خدا گریه نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟»😊 و من همانطور که بغضم را فرو می‌دادم، نگاهی به جعبه کوچک در دستش کردم و نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای برایم هدیه خریده که خودش با شوخ‌طبعی به زبان آمد: _«همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم یادش میره که چه خبره! ای داد بیداد!»😌😬 و با صدای بلند خندید 😃که تازه به خاطر آوردم امشب سالگرد عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده‌ای بی‌رنگ و رو باز شد و برای توجیه فراموشی‌ام بهانه آوردم: _«از صبح یادم بود، الان یه دفعه یادم رفت!»😅 از لحن کودکانه‌ام هر دو به خنده😄😃 افتادیم و خودم خوب می‌دانستم که مصیبت‌های پی‌در‌پی روزگار، روزهای خوش زندگی را از خاطرم بُرده است. میان خنده‌های مجید که بیشتر می‌خواست دل مرا شاد کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلای ظریف و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگین‌های پُر زرق و برق، مثل ستاره می‌درخشید. انگشتر💍 را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این هدیه زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب غمگینم قدردانی کردم:☺️😍 _«ممنونم مجید جان! خیلی نازه!» و او از جایش بلند شد و با گفتن _«قابل تو رو نداره عزیزم!»😍 به سمت آشپزخانه رفت و با مهربانی ادامه داد:😊 س«بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!» و تا وقتی بود اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند قاشق نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در انفجار ترقه‌ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه پرسشگرمان به همدیگر افتاد که در غربت این خانه منتظر کسی نبودیم. مجید بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و همچنانکه در را باز می‌کرد، مژده داد: «عبداللهِ!»😃 حالا پس از چند روز جدایی از خانواده، دیدن برادر مهربانم غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد.😄 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب هفتم : #شهید_سید_کمال_فاضلی ✍️ 👈 👈شهید شد،
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب هشتم : #شهید_سید_مجتبی_علمدار ✍️ شهیدی که روز تولدش شهید شد ..... #چله_ترک_گناه #نماز_اول_وقت #ترک_یک_رذیله_اخلاقی #چهل_شب_زیارت_عاشورا #چهل_صبح_دعای_عهد 🔻33 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب هشتم : #شهید_سید_مجتبی_علمدار ✍️ شهیدی که
❤️قوانين ده گانه سيد مجتبی برای نزديكی به خدا❤️ قانون اول: بارالها، اعتراف می كنم از اينكه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نكردم. حداقل روزی ده آيه قرآن را بايد بخوانم.اگر روزی كوتاهی كردم و به هر دليلی نتوانستم اين ده آيه را بخوانم روز بعد بايد حتماً يك جزء كامل بخوانم.(تاريخ اجراء ۴/۵/۶۹) قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می كنم از اينكه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای ديگری بود، در نتيجه دچار شك در نماز شدم. حداقل روزی دو ركعت نماز قضا بايد بخوانم.اگر روزی به هر دليلی نتوانستم اين دو ركعت نماز را بخوانم، روز بعد بايد نماز قضای يك ۲۴ ساعت (۱۷ ركعت) بخوانم .(تاريخ اجراء ۱۱/۵/۶۹) قانون سوم: خدايا! اعتراف می كنم از اينكه مرگ را فراموش كردم و تعهد كردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب بايد دو ركعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دليلی نتوانستم اين دو ركعت را بجا بياورم روز بعد بايد ۲۰ ريال صدقه و ۸ ركعت نماز قضا بجا بياورم.(تاريخ اجراء ۲۶/۵/۶۹) قانون چهارم: خدايا! اعتراف می كنم از اينكه شب با ياد تو نخوابيدم و بهر نماز شب هم بيدار نشدم.حداقل در هر هفته بايد دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دليلی نتوانستم شبی را بجا بياورم بايد بجای هر شب ۵۰ ريال صدقه و۱۱ ركعت تمام را بجا بياورم .(تاريخ اجراء ۱۶/۶/۶۹) قانون پنجم: خدايا! اعتراف می كنم از اينكه «خدا می بيند» را در همه كارهايم دخالت ندادم و برای عزيز كردن خودم كاركردم.حداقل در هر هفته بايد دو صبح زيارت عاشورا و صبح جمعه بايد سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دليلی نتوانستم زيارت عاشورا را بخوانم بايد هفته بعد ۴ صبح زيارت عاشورا و يك جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم بايد قضای آن را در اولين فرصت به اضافه ۲ حزب قرآن بخوانم.(تاريخ اجراء ۱۳/۷/۶۹) قانون ششم:حداقل بايد در آخرين ركوع و در كليه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دليلی نتوانستم اين عمل را انجام دهم، بايد به ازای هر صلوات ۱۰ ريال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم.(تاريخ اجراء ۱۸/۸/۶۹) قانون هفتم: حداقل بايد در هر ۲۴ ساعت ۷۰ بار استغفار كنم.اگر به هر دليلی نتوانستم اين عمل را بجا آورم، در ۲۴ ساعت بعدی بايد ۳۰۰ بار استغفار كنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبديل می شود.(تاريخ اجراء ۳۰/۹/۶۹) قانون هشتم: هر كجا كه نماز را تمام می خوانم بايد در هفته ۲ روز را روزه بگيرم، بهتر است كه دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دليلی نتوانستم اين عمل را بجا بياورم در هفته بعد به ازای دو روز ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ ريال صدقه بايد بپردازم .(تاريخ اجراء ۱۹/۱۱/۶۹) قانون نهم: در هر روز بايد ۵ مسئله از احكام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دليلی نتوانستم اين عمل را بجا بياورم روز بعد بايد ۱۵ مسئله بخوانم .(تاريخ اجراء ۱۴/۱/۷۰) قانون دهم: در هر ۲۴ ساعت بايد ۵ بار تسبيح حضرت زهرا(س) برای نماز يوميه و ۲ بار هم برای نماز قضا بگويم. اگر به هر دليلی نتوانستم اين فريضه الهی را انجام دهم بايد به ازای هر يكبار ، ۳ مرتبه اين عمل را تكرار كنم.(تاريخ اجراء ۱۵/۳/۷۰) —————————————- 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب هشتم : ✍️ شهیدی که روز تولدش شهید شد ..... 🔻33 روز مانده به @asheghaneruhollah
کربلایی سید مجتبی حسینی(زمینه).mp3
12.53M
♦️ بخونم ان شاء الله دم شش گوشه ی اباعبد الله ❤️ امضا کن ببینم از الان تو فکر 😭 🎤کربلایی 👌زمینه 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
کربلایی سید مجتبی حسینی(شور).mp3
11.68M
♦️ اسم تو دلیل استجابته همه زندگیم به زیر قبه اته آرزوی نوکرت 😭😭 🎤کربلایی 👌شور 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺خیر مقدم خدمت عزیزانی که در این کانال به جمع ما پیوستند حضور شما باعث دلگرمی ماست کانال ما رو به دوستان خود معرفی کنید🌺🌺 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_و_دهم سپس با نگاه مؤمنانه‌اش به عمق چشمان گریانم نفوذ کرد و ب
🌴 🌴 از سرِ میز غذا بلند شدم و با قدم‌های کوتاهم به استقبالش رفتم. 😊هر چند از دیدن دوباره من و مجید خوشحال بود و به ظاهر می‌خندید، ولی چشمانش به غم نشسته و هر چه تعارفش کردیم، سیری را بهانه کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر غذایمان را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی‌مقدمه سؤال کرد: _«چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟» مجید نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: س«یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با الهه بریم ببینیم.»😕 و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانه‌ای باشد تا سرِ حرف را باز کند، نفس بلندی کشید و از مجید پرسید: _«برای پول پیش می‌خوای چی کار کنی؟ میای از بابا بگیری؟»😐 که باز گلویم در بغض نشست 😔😢و به جای مجید، من پاسخ دادم: _«چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی بابا اون روز چجوری خط و نشون می‌کشید؟»🙁 و مجید اجازه نداد حرفم به آخر برسد و با لحنی قاطعانه جواب عبدالله را داد: _«آره. فردا صبح میرم 🌴نخلستون🌴 باهاش صحبت می‌کنم.» از این همه سماجتش عصبانی شدم و با دلخوری اعتراض کردم:😠 _«یعنی چی مجید؟!!! تو نمی‌فهمی من چی می‌گم؟!!! می‌گم بابا منتظر یه بهانه‌اس تا عقده‌اش رو سرت خالی کنه! اونوقت خودت با پای خودت می‌خوای بری اونجا که چی بشه؟!!!» و باز گریه امانم نداد😭 و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با گریه به گوشش رساندم: س«می‌خوای من رو عذاب بدی؟!!! می‌خوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمی‌خوام!😭 اصلاً من این خونه رو نمی‌خوام! من میرم کنار خیابون می‌خوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا راضی نیستم!»😭☝️ و زیر بار سنگین گریه نتوانستم اوج دلواپسی‌ام را نشانش دهم که خودم را از روی مبل بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی شاهد هق هق گریه‌هایم نباشد، ولی مجید نمی‌توانست گریه‌های غریبانه‌ام را تحمل کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که چشمم به صورت غمزده‌اش افتاد، میان بارش بی‌امان اشک‌هایم تمنا کردم: _«مجید! تو رو خدا از این پول بگذر! از این حق بگذر! من این حق رو نمی‌خوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!» و می‌دانستم که او نه به طمع چند میلیون پول پیش که به هوای عزت نفسش می‌خواهد در برابر خودخواهی‌های پدر مقاومت کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در پاشنه در اتاق ظاهر شد و به غمخواری اینهمه پریشانی‌ام همانجا ایستاد. مجید مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز عطوفت دلداری‌ام داد: _«برای چی اینهمه نگرانی الهه جان؟ من با بابا یه معامله‌ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این معامله به هم خورده. بابات خونه‌اش رو پس گرفت، منم می‌خوام برم پولم رو پس بگیرم. برای چی انقدر می‌ترسی؟»😊 ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: _«مجید! میشه یه لحظه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟»😒 دلش نمی‌آمد با اینهمه بی‌قراری تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن «به خدا توکل کن عزیزم!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.🚶‍♂️🚶‍♂️ از آهنگ سنگین صدای عبدالله حس خوبی نداشتم و می‌دانستم خبری شده که خودم را کمی به سمت در کشیدم تا حرف‌هایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با صدایی آهسته به مجید هشدار داد: _«مجید! من می‌دونم اون پول حق تو و الهه اس! ولی بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای منم یخورده نگرانم!»😥 و برای اینکه خیرخواهی‌اش در دل مجید اثر کند، با صدایی آهسته‌تر توضیح داد: _«دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا می‌گفت همه وسایل شما رو فروخته به یه سمساری.»😕 از اینکه می‌شنیدم جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به حراج سمساری رفته، قلبم شکست 😞💔و باز حفظ جان همسر و زندگی‌ام از همه چیز مهم‌تر بود که همچنان گوش می‌کشیدم تا ببینم عبدالله چه می‌گوید که با ناامیدی ادامه داد: _ «یعنی واقعاً می‌خواد ارتباطش رو با تو و الهه قطع کنه! یعنی دیگه فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!» و در برابر سکوت مجید با حالتی منطقی پیش‌بینی کرد: _«من بعید می‌دونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!» و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با خونسردی پاسخ داد: _«من فردا میرم باهاش صحبت می‌کنم. خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف می‌زنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر قانونی کار رو پیگیری می‌کنم. می‌دونم سخته، طول می‌کشه، دردِ سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد.»👌💪 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🌴 🌴 و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می‌ترسید که باز تذکر داد: س«منم می‌دونم از مسیر قانونی به نتیجه می‌رسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!!😐 مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! 😒حاضره به خاطر این دختره وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو می‌خوای بری نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن.» که مجید کلافه شد و با حالتی عصبی پاسخ اینهمه مصلحت‌اندیشی عبدالله را داد:😠 _«خُب باشن! مگه من ازشون می‌ترسم؟ مثلاً می‌خوان چی کار کنن؟» و عبدالله حرفی زد که درست از دریای دلواپسی دل من آب می‌خورد: س«مجید! همون روز آخر که الهه از خونه اومد بیرون، اگه من دیرتر رسیده بودم، نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای بابا کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، الهه رو کشته بود!»😒😥 از به خاطر آوردن حال آن روزم تا مغز استخوان مجید آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: _«عبدالله! به خدا فکر نمی‌کردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از جون خودم برام عزیزتره، فکر می‌کردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط می‌کردم زن حامله‌ام رو تنها بذارم!»😐 و تیزی همین حقیقت تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره می‌کرد و عبدالله با قاطعیت بیشتری ادامه داد: _«حالا اگه اونروز یه بلایی سرِ الهه یا بچه‌اش اومده بود، می‌خواستی چی کار کنی؟ خُب تو می‌رفتی شکایت می‌کردی و پلیس هم بابا رو بازداشت می‌کرد، ولی مثلاً بچه‌ات زنده می‌شد؟ 😕یا زبونم لال، الهه برمی‌گشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، دادگاه داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه آسیبی به خودت یا الهه زدن، می‌خوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه‌ای که به زندگی‌ات خورده، جبران میشه؟» 😒 وحرف مجید،👈حدیث شرف وغیرت👉 بود که باز استقامت کرد: _«عبدالله! تو اگه جای من بودی سکوت می‌کردی تا همه زندگی‌ات رو چپاول کنن؟ به خدا هر چی نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هر چی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش می‌لرزه! ولی می‌گی چی کار کنم؟ اگه من الان ساکت بشم، پس فردا یه چیز دیگه می‌خوان. اگه امروز از پولم بگذرم، فردا باید از زنم بگذرم، پس فردا باید از بچه‌ام بگذرم! به خدا من هر چی کوتاه بیام، بدتر میشه!»😐 و باز می‌خواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی متواضعانه ادامه داد: _«من فردا با بابا یه جوری حرف می‌زنم که کوتاه بیاد. با زبون خوش راضی‌اش می‌کنم. یه کاری می‌کنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!» و این حرف آخرش بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله‌ای با پدر به مسالمت حل نمی‌شود که تا آخر شب هر چه مجید با لحن آرام و زبان شیرینش زیر گوشم زمزمه می کرد تا دلم قرار بگیرد، قرار نگرفتم و با احساس ترس و وحشتی که از عاقبت کار زندگی‌ام به جانم افتاده بود، به خواب رفتم.😴 💤 نمی‌دانم چقدر از خوابم گذشته بود که صدای وحشتناکی،👹 همه وجودم را در هم شکست. وحشتزده روی تشک نیم‌خیز شدم و با چشمان پُر از هول و هراسم اطرافم را نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. 😨چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، 👥نعره‌های مردان غریبه‌ای👥 را می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. قلبم از وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا می‌زدم و هیچ جوابی نمی‌شنیدم.😨 بدن لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدم‌هایی که جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه غریبه و در تاریکی شب، نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، 🗣❤️قلبم را از جا کَند. بی‌اختیار به سمت صدای مجیدم دویدم😰 که به یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده‌ای مرد غریبه دیدم. همه با پیراهن‌های عربی و شمشیر بلندی🗡 که در دست‌شان می‌رقصید، دورم حلقه زده و به حال زارم قهقهه می‌زدند.😈 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب هشتم : #شهید_سید_مجتبی_علمدار ✍️ شهیدی که
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب نهم : #شهید_مدافع_حرم_محمد_هادی_ذوالفقاری ✍️ ⭕️ یکبار پرسیدم از چیزی ناراحتی!؟ چرا اینقدر گرفته‌ای؟ ⭕️گفت: خیلی از وضعیت حجاب خانم‌ها توی تهران ناراحتم؛ وقتی آدم توی کوچه راه می‌ره، نمی‌تونه سرش رو بالا بگیره. بعد گفت: یه #نگاه_حرام آدم رو خیلی عقب می‌اندازه😔 #چله_ترک_گناه #نماز_اول_وقت #ترک_یک_رذیله_اخلاقی #چهل_شب_زیارت_عاشورا #چهل_صبح_دعای_عهد 🔻32 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ میگفت هروقت یک ماه ،دوماه مونده به محرم دلت شور میزنه بدون امام حسین قبولت کرده 🎤👈حاج 🎤👈حجت الاسلام عبدالحمید 👈پیشنهاد دانلود 🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ 😭برا اونا که کربلا نرفتند 😭 🎶به آقا بگو بزار بیام.... تو نمیام....🎶😔 🎤👈حاج حیدر خمسه 😭 تا محرم هرشب یک ذکرارباب مهمان مائید🔻 ✅ @asheghaneruhollah
ایول به قهرمانای ترک گناهمون خوشبحال اونایی که دارن سختی های ترک گناه رو با جون و دل میخرن تا به شیرینی و لذت های برسن یاعلی👌
السلام علیک یا جواد الائمه(علیه السلام) #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله ⬛️مراسم عزاداری شهادت حضرت جواد الائمه(ع) 👈به کلام:حجت الاسلام #رضایی 🎤به نفس: #کربلایی_سعید_سلیمانی 📆چهارشنبه 9 مرداد ماه1398 🕖ساعت 21/30 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_برادران_خواهران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
🌼💚🌼امام رضا علیه السلام: 💚🌼💚تبلیغ غدیر، واجب است؛ کسیکه عیدغدیر راگرامی بدارد،خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود، در زمره ی شهدا خواهد بود. #مبلغ_غدیر_باشیم ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 انسانِ اهل سیستان و نیویورک اولین و محوری ترین اصل در شناخت ماهیت تمدن غرب، اصالت است. اساسا انسان برای کسب لذت آفریده شده و به تعبیر دیگر اینکه زنده است تا بالاترین لذت را از دنیای پیرامون خود کسب کند. چرا انسان میتواند بدون دخالت دین و یا قانون همجسن باز شود؟ دلیل روشن است: ما آفریده شده ایم تا بدون محدودیت از دنیای محدود ببریم. انسانِ غربی تا کجا آزاد است؟ آزاد است تا بدانجا که به کسب لذت خود و دیگران خللی وارد نسازد. البته این تعریف از نیست، در اینجا انسان رهاست و بین رها بودن و آزادی تفاوت وجود دارد. بهر حال در هر دو صورت هر آنچه به تلذذ انسانِ مدرن خدشه وارد کند باید کنار گذاشته شود. اگر دین مخالف کسب لذت از است پس باید کنار گذاشته شود. اگر عرف با رهایی جنسی مخالف باشد باید سرکوب شود. چون اصل بر لذت بی نهایت انسان در دنیا است. شما میتوانید در روستاهای و یا در قلب نیویورک در دو جغرافیای دور از هم زندگی کنید اما سازمان فکر و سبک رفتاریتان شبیه یکدیگر باشد. چه چیزی در دنیای امروز انسان‌ها را بدون تحقیق و مطالعه بی امان به انسان غربی شبیه میسازد و اصالت را با ظرافت هنری به یک ارزش تبدیل می‌کند؟ پاسخ: رسانه قدرت رسانه، روستایی اهل سیستان یا شهروند اهل را بدون آنکه بدانند شبیه یک انسان لذت گرای اهل تگزاس می‌کند. عجیبتر آنکه گاهی انسان غیرغربی اهل شمال تهران و یا روستای سیستان از انسان غربی اهل نیویورک نیز غربی تر می‌شود! @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دهم : #شهید_محمدرضا_حقیقی 👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید ... #چله_ترک_گناه #نماز_اول_وقت #ترک_یک_رذیله_اخلاقی #چهل_شب_زیارت_عاشورا #چهل_صبح_دعای_عهد 🔻31 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی 💢 انسانِ اهل سیستان و نیویورک اولین و محوری ترین اصل در شناخت ماهیت تمدن غرب، اصالت #ل
💢ورودی شهر رشت قبلتر نوشتم که برای شناخت تمدن غرب باید اصل و اصالت لذت را مورد مطالعه قرار داد. انسانِ جهان مدرن، صرفا معتقد به این دنیا و لذت حداکثری از این فرصت محدود است. و بنا بر قاعده لذت هیچ کس، هیچ قانون، عرف، سنت و دینی نباید مانع لذت انسان شود. از تا بدون عقد، از بی خدایی تا اعتقاد به مکاتب ساختگی انسان. اما دومین اصل مهم که مکمل قاعده لذت می باشد و بدون آن نمی‌توان غرب را شناخت. اصل است. مصرف گرا بودن انسان، لذت طلبی را ارضا می‌سازد. انسان در گذشته تا این حد میل به نداشت. بیشتر از آنکه مصرف کننده باشد، خودکفا و بود. هرچند زندگی ساده ای داشت اما نیازهای اساسی خود را تامین می‌کرد و به هیچ سازمان و بازاری بطور وابسته نبود. درست مثل تفاوت شهرنشینی امروز و زندگی روستایی در گذشته که شهرهای محدود برای معیشت خود به محصول روستا وابسته بودند اما امروزه بسیاری از روستاییان باید برای تامین محصولات غذایی اولیه خود نیز به سوپرمارکت‌های شهر بیایند تا زندگی معمولی آنها بچرخد. انسان مدرن، باید کند. میلیاردها دلار در سال خرج لوازم آرایشی یا داروهایی می‌کند که امراضش را خودش تولید کرده است. مثل بیماری هایی که با سیگار کشیدن عارض می‌شود. از طرفی بشر در سال میلیاردها دلار خرجِ مصرف سیگار می‌کند و از طرف دیگر چندبرابر آن برای دارو و درمان همان بیماری هزینه می پردازد. در ورودی یک کارخانه بزرگ دخانیات که شاید سیگار کل استان سرسبز گیلان را تامین می‌کند وجود دارد. دقیقا با فاصله ۳۰۰ یا ۴۰۰ متر در روبروی آن بیمارستان فوق تخصصی و بین المللی ساخته شده است و روی تابلویی بزرگ به درمان بیماری های قلبی و ریوی تاکید کرده اند. بشر امروزی که محصول تمدن جدید است، از یک سمت سیگار را دود می‌کند و و سمت دیگر بعد از ابتلای به بیماری دنبال درمان است. در هر دو صورت در اینجا انسان باید مصرف کند. @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
hajat emam javad.rafiei.mp3
3.85M
⚫️ السلام علیک یا جواد الائمه_علیه_السلام 🔖 حاجت گرفتن از امام جواد علیه السلام🔖 🎤حجت الاسلام دکتر @asheghaneruhollah
Misaq-Haftegi980508[04].mp3
3.44M
⚫️ السلام علیک یا جواد الائمه_علیه_السلام دراصل،بعد از محرم اما برای من و تو اکبر شده اربا اربا قبل از 😭 🎤حاج 👌روضه آقا جواد الائمه ✅ @asheghaneruhollah
حاج_حسین_سیب_سرخی_زمینه,رنگ_خزونی.mp3
11.68M
⚫️ السلام علیک یا جواد الائمه_علیه_السلام تو هم مثل هنوز جوونی ، نرووو😭 🎤حاج 👌زمینه آقا جواد الائمه ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_ودوازدهم و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر می‌ترسید که با
✍️رمان زیبای 📚 🔻 از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده😶 و تمام تن و بدنم می‌لرزید😰 که دیدم پدر دست‌های مجید ❤️را از پشت گرفته و😈 برادر نوریه😈 با شمشیر بلندی🗡 به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود😰 که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی‌اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم 😈برادر نوریه😈 با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می‌زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد که فقط از وحشت جیغ می‌کشیدم:😰😵 _«مجید! به دادم برس! مجید... بچه‌ام...» و پیش از آنکه فریاد دادخواهی‌ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد 🗡و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه‌ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می‌زدم....💤 که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: _«الهه! الهه!»😰😵 و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می‌لرزید و هنوز ضجه می‌زدم و می‌شنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد می‌زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی‌دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می‌کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس‌های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می‌زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: 😒 _«نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!» که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: _«نترس الهه جان! خواب می‌دیدی! آروم باش عزیزم!» و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می‌لرزد. همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: «مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می‌خوان ما رو بکشن!» چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانی‌ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: «خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس.» و من باور نمی‌کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم:😰😭😫 _ «نه، همینجان! دروغ نمی‌گم، می‌خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمی‌گم...» و دیگر نمی‌دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده‌ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می‌کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می‌گفتم: 😭😫😱 _«مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می‌خواستن بچه‌ام رو بکشن!» و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می‌پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می‌زدم. مجید بلاخره از حرارت نفس‌هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می‌لرزید که نمی‌توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می‌رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می‌داد: _ «نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!» و من باز هم آرام نمی‌گرفتم و می‌دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می‌کردم: _«مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه‌ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می‌ترسم! من خیلی می‌ترسم!» و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک‌هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!»😞 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah