ولادت حضرت امام هادی(علیه السلام)1398هیئت عاشقان روح الله(ره) (4).mp3
2.32M
🌺 شادمانه ولادت امام هادی_ع_
#گزارش_صوتی
💐لعنت ما بر خصم مولامون 👊
🎤کربلایی #امیر_ملکی
🔷شور طوفانی حضرت حیدر
💠هیئت عاشقان روح الله(ره)
📆چهارشنبه 23مرداد ماه1398
🌕 #برای_امام_هادی_کم_نگذاریم
✅ @asheghaneruhollah
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ننگ بر فرهنگی که برای زندگی کارمندی سر و دست میشکند....
#استاد_پناهیان
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و پنجم : #شهید_جاوید_الاثر_احمد_متوسلی
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و ششم : #شهید_علی_شفیعی
اعزامی از کرمان
💠مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته ..
شبی در خواب علی آقا بهش می گه:
روی شانه هایم بنشین تا ببرمت کربلا ..
مادر می نشیند و در کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود.
علی آقا نخی به دستش می دهد و سر دیگر نخ را به دست خود می گیرد ،قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را به مادر نشان می دهد .
مادر برای زیارت می رود و بر می گردد.
باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند و به خانه باز می گردد.
مادر از خواب می پرد.
بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود.
و هر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و ننه سکینه هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود.
#ای_شهید_سخت_دلتنگ_کربلائیم
🔻13 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وسی_وهشتم عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه 🍃سال 93 از راه رسیده و دیگ
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وسی_ونهم
از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
_«مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!»😍
و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم:
_«مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!»😊😍
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیام را داد:
_«من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!»😍😇
و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد 💞که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.😊
بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد.
شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم😍👼
که کسی به در خانه🚪 زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد.😨 طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد😣😵 و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم...
که دیدم پسر همسایه👦 پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود😨 که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم:😨
_«چی شده علی؟»
به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد:
_«آقا مجید ... آقا مجید...»
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم:
_«مجید چی؟»
انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد:😨
_«آقا مجید رو کُشتن...»
و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. 😣احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد. 😖چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید😖 و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم.😑 تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:😱😨
_«خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...»
دیگر گوشم چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. 😫😢حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد:😨
_«الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...»
و من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم😵😫 و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.😖😩
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهلم
دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بیپروا ضجه میزدم😫 تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجههایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.😵 افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم😫😖 که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجههایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین💨🚕 انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم😖 که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:😫😵
_«بچهام... بچهام از دستم رفت...»
دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند😰 و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم :
_«بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...» ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان🏥 و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که 😭دخترم مُرده به دنیا آمد.😭
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.😭😣 بعد از حدود هشت ماه😞 چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:😭😫
_«به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...»
و باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.😭😫 هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم 😵😫و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
_«من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.»
و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد:
_«علی کجا آقا مجید رو دیده؟»
و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد:
_«نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...»😒
و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:😔
_«الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!»
و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانهاش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگیام را به پای مصیبت مجید فدا کردم😖 و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم.😫😭
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
#ارسالی_اعضا 🌹
👏باعرض سلام و خسته نباشید خدمت شما و عرض تشکر بابت #رمان زیباتون،شرمنده میخواستم انتقادی بکنم از داستانتون:چرا هروقت #الهه هر زمان سمت ائمه میره یه بلایی سرش میاد به نظرتون این روند داستان مردمو بخصوص اهل سنت رو از تشیع زده نمیکنه؟؟؟بازهم شرمنده
باتشکر
✍️ #ادمین_نوشت : سلام اختیار دارید.
نه اتفاقا......
در ادامه میبینیین که همین اتفاقها چقدر در روند زندگیش و عشق و محبتش نسبت به اهل بیت شیعه تاثیر گذار بوده....
روند زندگی #مجید و #الهه رو خوب دقت کنین😊
هرچه بیشتر بگذره جذابتر خواهد شد....
#التماس_دعا
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#ارسالی_اعضا 🌹
سلام چرا رمان #جان_شیعه_اهل_سنت ، #الهه هرموقع توکل میکنه به اهل بیت عزیزانشو از دست میده 😕🙁
✍️ #ادمین_نوشت : سلام .فراز و نشیب داستان هست دیگه...
هراتفاقی روهم ما به اهل بیت نسبت میدیم....
خودمون هم تو #زندگی_واقعی همینطور هستیم 😢
#التماس_دعا
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
#جـــان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شبهای_پیشاور #کتاب_صوتی #مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت #شب_چهارم
4_335959424294191520.mp3
6.91M
#شبهای_پیشاور
#کتاب_صوتی
#مناظره مرحوم سلطان الواعظین شیرازی، با دو نفر از علمای اهل سنت
#شب_پنجم
✅ گوش بده اگه ضرر کردی هرچی خواستی بگو
#یا_علی
#غدیر
شیعه باید از امامش دفاع کند
💠بچه شیعه؛ برا روز غدیر چکار کردی؟
#نشر_دهید
👌تا عید غدیر هر روز یک فایل👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وچهلم دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_ویکم
لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد:😒
_«الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!»
نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم 😞که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظهای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد:😒
_«گوشیاش خاموشه.»
از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوریاش شعله کشیدم:😣😭
_«تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچهات، مجید رو پیدا کن!» میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم:
_«شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...»😭😣😨
گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: 😭🙏
_«خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!»
لیلا خانم شانههایم را گرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده 😖و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید.
از اینهمه بیقراریام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده😢 و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد:
_«شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.»
و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم 😞و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:😒
_«سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...»
و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود:
_«ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد:😧
_«نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.»
و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم 😭و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم😫😭 تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند😖 و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وچهل_ودوم
هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد😢 که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم:
_«مجید... مجید زنده اس؟»😢❤️
که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم:
_«الهه...»😒
سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم 😢و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
_«از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟»😥
از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد:
_«آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.»😞
و من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم:
_«حالش خوبه؟»😥
و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_«آره...»
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:
_«فقط دست و پهلوش زخمی شده.»😔
و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر«الحمدالله!»🙏 تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم🙂 و خودم دلتنگ هم صحبتیاش بودم که از عبدالله پرسیدم:
_«باهاش حرف زدی؟»
و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم:
_«میدونه من اینجوری شدم؟»
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:😞😢
_«من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.»
که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:😧
_«چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟»
دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: 😊
_«گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!»
و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_«نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.»
از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید:
_«راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!»😥😭
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_«باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.»😒
و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:
_«یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!»
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم😥 و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت😞 که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_«میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست و ششم : #شهید_علی_شفیعی اعزامی از کرما
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست و هفتم : #شهید_علیرضا_کریمی
👌شهیدی که #کربلا می دهد
#مسافر_کربلا
💠#نماز_خواندن شهید👆
کیا #کربلا نرفته اند...امشب #زیارت_عاشورا را به نیابت از شهید علیرضا کریمی بخونند که #کربلا می دهد..
#ای_شهید_سخت_دلتنگ_کربلائیم
🔻12 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah