هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#یا_رقیه_خاتون
دم #اذان پدرم نان تازه ای آورد
که بوی تازگی اش بر مشام می آمد
به یاد روضه طفلی سه ساله افتادم:
ز خانه ها همه بوی طعام می آمد
ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم
#سهسالهطفلتوبودنهزارسالگذشت😭
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز بعد تو دعای شب و روزم این شده
یا رب مباد دخترکی بی پدر شود😭
#بابایی_بیا_پیشم 😭
#بابام_میخوام 😭😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#روز_سوم_رمضان
#یا_رقیه_بنت_الحسین
#روضه
#خرابه
#سه_ساله
#گوشواره
#موی_سر
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
10.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب #سوم شد و به #رقیه الهی العفو
🎞 بیان ماجرای حاج احمد پیکان و زیارت #حضرت_زینب سلام الله علیها
گفتم بی بی، به من بگو این #دختر زدند یا نه...😭😭
🎤حاج #غلامرضا_سازگار
تو خلوت خودتون ببینید.التماس دعا😔
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
08.mp3
10.32M
بابایی ،یجور بریدند سر تو
دیگه نمیشه حلقه کنم دستمو دور گردن تو 😭😭
🎤کربلایی #حمید_علیمی
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
#یا_رقیه_س_
#زهرای_سه_ساله
⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین شب جمعه ماه مبارک رمضان
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب❤️
پناه حرم،کجا داری میری بگو برادرم....😭
بدرقه راهته اشک چشم ترم....
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
👌شور روضه ای.پیشنهاد دانلود
#به_عشق_شهید_مجید_قربانخانی
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وچهارم با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وپنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید:
_«عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟»😊
صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد:
_«خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!»😍 محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد:
_«مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»😉😬
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم:
_«عطیه براش اسم انتخاب کردی؟»
به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد:
_«چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!»😇
که محمد با صدای بلند خندید و گفت:
_«خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!»😃
و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:
_«خُب مادرجون! حالت چطوره؟»
و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم:
_«عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟»
عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد:
_«دکتر برا ماه دیگه وقت داده!»☺️
مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد:
_«ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید:
_«آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم:
_«آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!»😊
و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت:
_«الهه جان! زحمت نکش!»
سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد:
_«حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!»😃😋
خندیدم 😄و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد:
_«مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!»😕
چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد:
_«من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_پنجاه_وششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد:
_«مامان! خیلی لاغر شدی!»😒
و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت:
_«عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!»😊
و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم:
_«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.»
و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد:
_«نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!»
و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، 😔به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی🍰 که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. 😃حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم.
میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم:
_«عید شما هم مبارک باشه!» 😉
نگاهش از تعجب😳 به صورتم خیره ماند و گفت:
_«من که حرفی نزدم!»😅
به آرامی خندیدم😄 و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم:
_«ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!»
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم:
_«مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!»😇
از دیدن نگاه مات و مبهوتش😧 خندهام گرفت و پرسیدم: 😄
_«مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟»
و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد:
_«همینجوری...»😅🙈
درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم:
_«مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز چهارم ماه مبارک💠
اللهمّ قوّنی فیهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْنی فیهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظنی فیهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ یـا أبْصَرَ النّاظرین.
خدایا نیرومندم نما در آن روز به پا داشتن دستور فرمانت و بچشان در آن شیرینى یادت را و مهیا كن مرا در آنروز راى انجام سپاس گذاریت به كـرم خودت نگهدار مرا در این روز به نگاه داریت و پرده پوشى خودت اى بیناترین بینایان.
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
✅ @asheghaneruhollah
04.mp3
15.1M
✅ جزء #چهارم قرآن کریم...
#صوتی
⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء
👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف
📚 التماس دعا
🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
بهترین ها👇👇👇
🔶 @asheghaneruhollah 🔷