eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📸 #گزارش_تصویری پویش مردمی همدلی،رزمایش کمک های مومنانه با طرح #به_سفارش_رهبرم مزین به تمثال #حاج_قاسم #یک_سفره_نور ✍️تهییه و توزیع 0️⃣0️⃣0️⃣2️⃣ پرس #غذای_گرم_افطار دربین نیازمندان شهرمان در دو مرحله 🌱خیریه تنفیس هیئت عاشقان روح الله(ره) 🌿بنیادعلوی ✅ @asheghaneruhollah
عاشــــــقان عـــــــید تــــــان مبارکـــــــ
قدرتِ اول منطقه در دستِ کسی است که رؤیای نیل تا فراتِ اسرائیل را به پیروزی استراتژیِ راهبردیِ قندهار تاقدس جبههٔ اسلام تبدیل کرد. 🌱 @asheghaneruhollah
تصدقت شوم سن شهادت به کودکان رسیده مرزهای عاشقی خیلی وقت است جابجا شده ، تپش های قلب های کوچک شان و نگاه های سراسر امیدشان فقط در این سیاره خاکی ، شما را می طلبند ... برای رساندن بشر به شما در خون خود می غلتند تا مرزهای انسانیت را جابجا کنند .. دیریست به این باور رسیدیم که گره کور ظهور شما را قطرات خون کودکان عاشق و مظلوم باز خواهد کرد ..
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قس
☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت عمو تڪیه‌اش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد و با غیرتی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، سوال ڪرد : _فڪر ڪردی من تسلیم میشم؟ و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد : _اگه هیچڪس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم! ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود ڪه بدون هیچ ڪلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند ڪه به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت : _والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاڪریزها رد بشه. و دیگر منتظر جواب عمو نشد ڪه به سرعت طول حیاط را طی ڪرد و از در بیرون رفت. در را ڪه پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تڪه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود ڪه یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشڪ زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به ڪار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود ڪه حداقل یوسف ڪمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرڪه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا ڪسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشڪ از چشمانم چڪه ڪند ڪه به آشپزخانه رفتم. پس از یڪ روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی ڪه از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا ڪام دلم را از ڪلام شیرینش‌تَر ڪنم ڪه با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما بازهم موبایلش خاموش بود. گوشی دردستم ماند و وقتی ڪنارم نبود باید با عڪسش درددل میڪردم ڪه قطرات اشڪم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچڪید. چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملا از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ ڪند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به ڪابینت بود، لیز خوردم و ڪف آشپزخانه روی زمین نشستم ڪه صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی ڪرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته ڪه مشتاقانه جواب دادم : _بله؟ اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد ڪه دلم از جا ڪنده شد : _پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟ صدایی غریبه ڪه نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود ڪه نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، ڪار دلم را ساخت : _البته فڪر نڪنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم! لحظه‌ای سڪوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای ڪه از درد فریاد ڪشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره ڪرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده ڪه با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد : _شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب ڪن چی دوست داری برات بیارم! احساس نمیڪردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاڪستر از گلویم بالا می‌آمد ڪه به حالت خفگی افتادم. ناله حیدرهمچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میڪشید و ڪاری از دستم برنمی‌آمد ڪه با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد : _پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب ڪنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره! از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای ڪه در گوشی میپیچید و عدنان میشنید ڪه مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : _از اینڪه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم! و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : _این ڪافر اسیر منه و خونش حلال!میخوام زجرڪشش ڪنم! ارتباط را قطع ڪرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.جانی ڪه به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی ڪه در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه ڪابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود ڪه قامتم از زانو شڪست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز ڪرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس ڪردم. از تصور زجرڪُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میڪردند سرم اینجا شڪسته و نمیدانستند دلم درهم شڪسته و این خون، خونانه غم است ڪه از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود ڪه این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرڪشیدن عشقم بودم ڪه همین پیشانی شڪسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی ڪه از دست میدادم و وحشت عدنان ڪارم راطوری ساخت ڪه راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا ڪنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. درحیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میڪردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری ڪه نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی ڪه تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر میزد ڪه بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره ڪرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن عمو اعتراض ڪرد : _سِر نمیکنی؟ و همین یڪ جمله ڪافی بود تا آتشفشان خشمش فوران ڪند : _نمیبینی وضعیت رو؟ ترڪش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی! و دربرابر چشمان مردمی ڪه ازغوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : _آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما ڪمڪ میفرسته!چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم! یڪی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود ڪه با ناراحتی صدا بلند ڪرد : _دولت از آمریڪا تقاضای ڪمڪ ڪرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، ڪمڪ نمیڪنه! باید ایرانی‌ها برن تا آمریڪا ڪمڪ ڪنه! و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : _میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزنی ڪه دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه ڪار حاج قاسمِ! اما آمریڪا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میڪنه! از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش ڪرده و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه دوباره به سمت من چرخید و با خشمی ڪه ازچشمانش می‌بارید، بخیه را شروع ڪرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود ڪه به یاد ناله‌های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه ڪنم. به چه ڪسی میشد از این درد شڪایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت به عمو و زن‌ عمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه ڪه دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس ڪه از هیچڪس ڪاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم ڪه در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میڪند ڪه از همه فرار میڪردم و تنها در بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی‌آنڪه ببینم حس میڪردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم ڪه دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب ڪاری جز ڪشتن من و حیدر نداشت ڪه پیام داده بود : _گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش! و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تڪه‌ای یخ شده و جرأت نمیڪردم فیلم را باز ڪنم ڪه میدانستم این فیلم ڪار دلم را تمام خواهد ڪرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میڪشد و میدانستم این نفس ڪشیدن برایش چه زجری دارد ڪه آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش ڪشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس ڪرد و تصویری دیدم ڪه قلب نگاهم از ڪار افتاد. پلڪ میزدم بلڪه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاڪ میڪشید و من نمیدانستم از ڪدام زخمش درد میڪشد ڪه لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام ڪرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به جای اشڪ، خون فواره زد. این درد دیگر غیرقابل تحمل شده بود ڪه با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میڪردم تا معجزه‌ای ڪند. دیگر به حال خودم نبودم ڪه این گریه‌ها با اهل خانه چه میڪند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنڪه حال‌من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره‌ڪشی‌های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم ڪوبید طوری ڪه حس ڪردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریڪی مطلق فرورفت. هول انفجاری ڪه دوباره خانه را زیر و رو ڪرده بود، گریه را در گلویم خفه ڪرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره‌ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود ڪه حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن عمو با صدای بلند اسمم را تڪرار میڪرد و مرا در تاریڪی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میڪردند دوباره ڪابووس دیده‌ام و نمیدانستند این‌بار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم ڪند، عمو دوباره میخواست ما را ڪنج آشپزخانه جمع ڪند و جنازه من از روی بستر تڪان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریڪی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شڪسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیڪشید ڪه دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محڪم گرفته بود تا ڪمتر بیتابی ڪند و زهرا وحشت‌زده پرسید... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زهرا وحشت‌زده پرسید : _برق چرا رفته؟ عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد : _موتور برق رو زدن. شاید داعشی‌ها خمپاره باران ڪور میڪردند، اما ما حقیقتاً ڪور شدیم ڪه دیگر نه خبری از برق بود، نه پنڪه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود ڪه همین چند دقیقه از ڪار افتادن پنڪه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنڪای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینڪه علی‌اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول ڪشید تا خانه‌های آمرلی تبدیل به ڪوره‌هایی شوند ڪه بیرحمانه تنمان را ڪباب میڪرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم ڪه غذای چندانی در خانه نبود و هر یڪ برای دیگری ایثار میڪرد. اگر عدنان تهدید به زجرڪش ڪردن حیدر ڪرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود ڪه هر از گاهی هلیڪوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌ آب چاه کار خودش را ڪرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ ڪردن نبود و من آخرین خبری ڪه از حیدر داشتم همان پیڪر مظلومی بود ڪه روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره مقاومت میڪردند و من از رازی خبر داشتم ڪه آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجر ڪشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبروسڪوت پنهان میڪردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه ڪنم. اما امشب حتی قسمت نبود باخاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریڪی و گرمایی ڪه خانه را به دلگیری قبر ڪرده بود، گوشمان به غرش خمپاره‌ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار ڪه اذان صبح در آسمان‌شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند ڪه دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروڪش کردن حمالت، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف ڪه ساڪت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی ڪه از بی‌آبی مرده بودند، نگاه میڪردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم ڪه عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاڪی و خونی ڪه از سر انگشتانش میچڪید.دستش را باچفیه‌ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد ڪه ڪاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست ڪسی او را با این وضعیت ببیند ڪه همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تڪیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینڪه به حال آمده باشد، نگاهم ڪرد و زیر لب پرسید : _همه سالمید؟ پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاڪریز به خانه ڪشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود ڪه دلواپس حالش صدایم لرزید : _پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه. از لحنم لبخند ڪمرنگی روی لبش نشست و زمزمه ڪرد : _خوبم خواهرجون! شاید هم میدانست... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دربه درم جایی را دیگه ندارم که برم ،دربه درم ...."😭 🎤حاج 👌نوحه بیادماندنی ✅پیشنهاد دانلود ما که در این شب جمعه کربلایی نشدیم حداقل با این مداحی تو شب زیارتی مخصوص ارباب، حال و هوامون رو کربلایی کنیم😭😭😭 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 💠 @asheghaneruhollah
به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقی‌ست برای ما بنویس... نجف تا کربلا کافی‌ست!
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قس
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : _یوسف بهتره؟ در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد : _حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی‌ها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان. سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت : _دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش! اشڪی ڪه تا روی گونه‌ام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم : _میخوای بیدارش ڪنم؟ سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد : _اوضام خیلی خرابه! و از چشمان شڪسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪرده‌ام ڪه با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد : _ان‌شاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده! و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد : _نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن! نفس بلندی ڪشید تا سینه‌اش سبڪ شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم : _دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچه‌ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی ڪه آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم. سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد : _انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط و پشت ما هستن! اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد : _سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش! صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد : _تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم! دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد : _بلدی باهاش ڪار ڪنی؟ من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت : _نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد... و ازفڪر نزدیڪ‌ شدن داعش به ناموسش صورت رنگ‌پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت تنها یڪ جمله گفت : _هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بڪش. با دست‌هایی ڪه ازتصور تعرض داعش میلرزید، نارنجڪ را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجڪ را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجڪ قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یڪجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود ڪه با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشت‌زده‌ام افتاد : _ان‌شاءالله ڪار به اونجا نمیرسه... دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام ڪند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شڪسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد ڪه پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش ڪنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز ڪرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. ڪودڪ شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس ڪرد : _دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالیڪه برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشڪ یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم ڪه یڪسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشڪ را با خودش آورد. از پله‌های ایوان ڪه پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا ڪردم : _پس یوسف چی؟ هشدار من نه تنها پشیمانش نڪرد ڪه با حرڪت دستش به ام جعفر اشاره ڪرد داخل حیاط شود و از من خواهش ڪرد : _یه شیشه آب میاری؟ بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت ڪه قاطعانه دستور داد : _برو خواهرجون! نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر ڪند ڪه راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره ڪرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشڪ باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود ڪه بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشڪر میڪرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میڪند ڪه دوباره بیتاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، ڪنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه‌ای ڪه گلویم را بسته بود التماسش ڪردم : _یه ساعت استراحت ڪن بعد برو! انعڪاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی‌اش شده بودم ڪه لبخندی زد و زمزمه ڪرد : _فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاڪریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم! و نفهمیدم این چه قراری بود ڪه قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرڪه میڪشید. در را ڪه پشت سرش بستم، حس ڪردم قلبم از قفس سینه پرید. یڪ ماه بیخبری از حیدر ڪار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود ڪه آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان ڪه رسیدم ام جعفر هنوز به ڪودڪش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشڪر ڪرد : _خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ ڪنه! او دعا میڪرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود ڪه شیشه چشمم شڪست و اشڪم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود ڪه به رویم خندید و دلگرمی داد : _ و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت به حاج‌قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد! سپس سری تڪان داد و اخباری ڪه عباس از دل غمگینم پنهان میڪرد، به گوشم رساند : _بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت ڪنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو ڪشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده! با خبرهایی ڪه میشنیدم ڪابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیڪتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت ڪه با نگرانی ادامه داد : _شوهرم دیروز میگفت بعد از اینڪه فرمانده‌های شهر بازم امان‌نامه رو رد ڪردن، داعش تهدید ڪرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون! او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود ڪه برای ما نارنجڪ آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینڪه عباس با چه دلی ما را تنها با یڪ نارنجڪ رها ڪرد و به معرڪه برگشت، طوری سوختم ڪه دیگر ترس اسارت در دلم خاڪستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی ڪه عدنان به سرش می‌آورد، عذاب میڪشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجڪ را در دستم لمس ڪردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم ڪه دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیرخشڪ افتاد ڪه شاید تنها یڪبار دیگر میتوانست یوسف را سیر ڪند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجڪ چه ڪنم ڪه ڪسی به در حیاط زد. حس ڪردم عباس برگشته، نارنجڪ و قوطی شیرخشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور ڪه به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم ڪه چهره خاکی رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشڪم زد و لب‌های او بیشتر به خشڪی میزد ڪه به سختی پرسید : _حاجی خونه‌اس؟ گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشڪهایش مقاومت میڪند ڪه مستقیم نگاهش ڪردم و بی‌پرده پرسیدم : _چی شده؟ از صراحت سوالم، مقاومتش شڪست و به لڪنت افتاد : _بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه... گاهی تنها خوش‌خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند ڪه ڪودڪانه میان حرفش پریدم : _دیدم دستش زخمی شده! و ڪار عباس از یڪ زخم گذشته بود ڪه نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : _الان ڪه برگشت یه راڪت خورد تو خاڪریز. از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت‌در آمد و پیش از آنڪه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای ڪوچه میدویدم. مسیرطولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میڪردم ڪه در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود ڪه‌خیال‌ڪردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیڪرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه ڪوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلڪی هم نمیزد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود ڪه پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی‌آمد ڪه همان دست از بدن جدا شده و ڪنار پیڪرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شڪاف پیشانی به‌قدری خون روی صورتش باریده بود ڪه دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشڪ پُر شده و حتی یڪ قطره جرأت چڪیدن نداشت ڪه آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم ڪه دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند ڪردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میڪردم و زیر لب التماسش میڪردم تا فقط یڪبار دیگر نگاهم ڪند. با همین چشم‌های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجڪ را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره ڪافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میڪشیدم و نمیخواستم ڪسی صدایم را بشنود ڪه نفس نفس میزدم : _عباس من بدون تو چی ڪار ڪنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم!تورو خدا با من حرف بزن! دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم ڪه پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم وجراحت جانم را نشانش دادم : _عباس میدونی سرحیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش ڪردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی ڪار ڪردن اما انقدر خسته بودی خجالت میڪشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میڪنم! دیگر باران اشڪ به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلڪه یڪبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای ڪشتن دل من ڪافی بود. حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله‌هایم را نامحرم بشنود ڪه سرم را روی سینه پُر خاڪ و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس ڪنم دوباره در آغوشش جا شده‌ام ڪه ناله مردی سرم را بلند ڪرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش میڪشید. پایین‌پای‌عباس رسید، نگاهی به پیڪرش ڪرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود ڪه با نفس‌هایی بریده نجوا میڪرد. نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر ڪلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیڪر پاره‌پاره عباس، عمو ڪه از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی ڪه جز پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هرلحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام ڪرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی ڪرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو ڪه پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش ڪنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یڪ ساعت درد ڪشیدن جان داد. یڪ نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یڪ نگاهم به عمو ڪه هنوز گوشه چشمانش اشڪ پیدابود و دلم برای حیدر پر میزد ڪه اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی﴿؏﴾ را پیدا نمیڪردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میڪردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیڪری ڪه روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه ڪافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تاروپود دلشان را از هم پاره میڪند. یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه‌درد نبود ڪه بین پیڪر عباس و عمو به خاڪ مصیبت نشسته و در سیلاب اشڪ دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش ڪشید. دیدن عباس بی‌دست،...... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah
💠 این اصل را یادمان باشد، مهمترین رقیب انتخاباتی جریان انقلابی مسئله مشارکت است. 💠 امروز دوباره نان و روغن گران شد، سفره مردم کوچکتر شد. یعنی عدم مشارکت و بی تردید این سیاست دولت روحانی است که به دنبال عدم مشارکت در انتخابات خواهد بود. ✅ @asheghaneruhollah
🌄 لاریجانی ۱۲ سال رئیس مجلس بود، برادرش هم ریاست ده ساله بر قوه قضائیه داشت. در این مدت بخش اعظمی از مسوولیتهای لاریجانی در هماهنگی کامل با دولت روحانی و قوه برادرش بود، اما هیچ تاثیری در بهبود وضع مملکت نداشت و نهایتِ دستاورد مجلس اش شد آن سلفی حقارتی که با موگرینی گرفتند! ✍️ عبدالرحیم انصاری 🇮🇷 ✅ @asheghaneruhollah
‏ما کسی رو نمیخوایم که برامون فیلم تبلیغاتی تو تالار وزارت کشور بازی کنه کسی رو میخوایم که برای اشتغال جوونا برنامه داشته باشه برای تولید ملی برنامه داشته باشه برای حمایت از تولیدات ایرانی فکری بکنه به فکر کیفیت کالای ایرانی باشه ✍️ مه سآ ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم روضه هفتگی امشب بعد از نماز مغرب و عشا خیابان شریعتی کوچه ۱۱ رئوف منزل برادر ابراهیم امان الهی همراه با سخنرانی حجت الاسلام وزنه و روضه خوانی کربلایی سعید سلیمانی .ویژه برادران.هیئت عاشقان روح الله
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قس
خادم کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله: 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنڪه از پا بیفتد، در آغوشش ڪشیدم. تمام تنش میلرزید، با هرنفس نام عباس در گلویش میشڪست و میدیدم در حال جان دادن است. زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورڪردنی نبود ڪه زینب و زهرا مات پیڪرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی ڪه به سختی تڪان میخورد حضرت زینب ﴿س﴾ را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میڪردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میڪرد : _سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش! و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو ڪرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشڪافد ڪه چشمانش را با شانه‌ام میپوشاندم تا ڪمتر ببیند. هر روز شھر شاهد شھدایی بود ڪه یا در خاڪریز به خاڪ و خون ڪشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل‌ مدافعان شهر ڪه همه گرد ما نشسته و گریه میڪردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شب‌هایی ڪه در گرما و تاریڪی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل ڪنیم. شب ڪه شد ما زنها دور اتاق ڪِز ڪرده و دیگر نامحرمی در میان نبود ڪه از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میڪردیم. در سرتاسر شهر یڪ چراغ روشن نبود، از شدت تاریڪی، شهر و آسمان شب یڪی شده و ما در این تاریڪی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میڪردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میڪردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شڪایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود ڪه لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم ڪه استخوان‌هایم یخ میزد. زن‌عمو همه را جمع میڪرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد ڪه دو هلیڪوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیازداشتند حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد ڪشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشڪی ڪه هلیڪوپترها آورده بودند به ڪار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم میخورد ڪه یڪ قطره‌آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلیڪوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش ڪشیدم و تب‌ولرز همه توانم را برده بود ڪه تا رسیدن به هلیڪوپتر هزار بار جان ڪندم. زودتر از حلیه پای هلیڪوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده‌ای با خلبان بحث میڪرد : _اگه داعش هلیڪوپترها رو بزنه، تڪلیف اینهمه زن و بچه ڪه داری با خودت میبری، چی میشه؟ شنیدن همین جمله ڪافی بود تا ڪاسه دلم ترڪ بردارد و از رفتن حلیه وحشت ڪنم. در هیاهوی بیمارانی ڪه عازم رفتن شده بودند حلیه ڪنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد ڪه زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود ڪه یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی ڪه از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه ڪرد : _نرجس دعا ڪن بچه‌ام از دستم نره! به چشمان زیبایش نگاه میڪردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری ڪه تهدیدشان میڪرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا ڪرد : _عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم! و بغض طوری گلویش را گرفت ڪه صدایش میان گریه گم شد : _اما آخر عباس رفت ونتونستم باهاش حرف بزنم! رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلیڪوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه ڪند ڪه یوسف را محڪمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیڪوپتر ڪشید و رو به من خبر داد : _باطری رو گذاشتم تو ڪمد! قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میڪُشد ڪه زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیڪوپتر از زمین جدا شد... ادامه دارد....
خادم کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله: 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت هلیڪوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیڪوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تنمان باشیم ڪه یڪی از فرمانده‌های شهر رو به همه صدا رساند : _به خدا توڪل ڪنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ آزادی آمرلی نزدیڪه! شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما ڪه سرمان را گرم ڪند تا چشمانمان ڪمتر دنبال هلیڪوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب‌الزمان ﴿عج﴾را صدا میزدم ڪه گلوله‌ای به سمت آسمان شلیڪ نشود تا لحظه‌ای ڪه هلیڪوپتر درافق نگاهم گم‌شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه میڪشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود ڪه قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیرخانه، حرف‌های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمڪ میپاشید ڪه رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره در حالیڪه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود. به خانه ڪه رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم ڪوبید و دست خودم نبود ڪه باز پلڪم شڪست و اشڪم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه ڪنم و با این حال بی‌اختیار سمت ڪمد رفتم. در ڪمد را ڪه باز ڪردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود ڪه همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای ڪمد نشستم. حلیه باطری را ڪنار موبایلم ڪف ڪمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس‌انتظاری ڪه روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به ڪام خیالم شیرین آمد ڪه دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی ڪه موبایل را روشن میڪردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید وچشمانم بی‌اراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. ڪلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام مجتبی﴿؏﴾ شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سڪوت و بوق آزادی ڪه قلبم را از جا ڪَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محڪم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم میتپید. فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر ڪشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد ڪه دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین ڪوبیده شد. پی‌درپی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر ڪم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود ڪه دیگر ڪارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نڪرده بودم ڪه دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود ڪه عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم ڪه پیامی فرستادم : _حیدر! تو رو خدا جواب بده! پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر ڪردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم ڪه دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری ڪمتر میشد و این جان من بود ڪه تمام میشد و با هرنفس به‌ خدا التماس میڪردم امیدم را از من نگیرد. یڪ‌ دستم به تمنا گوشی را ڪنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را ڪنار زدم و چوب لباسی بعدی با ڪت و شلوار مشڪی دامادی حیدر در چشمم نشست. یڪبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود ڪه دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم،... ادامه دارد....